معنی روان خوانی ارمیا فارسی دوازدهم صفحه ۱۴۳
آرایه های ادبی ارمیا فارسی دوازدهم
آرایه های ادبی ارمیا فارسی دوازدهم
معنی فارسی دوازدهم / روانخوانی ارمیا
معنی صفحه ۱۴۳ فارسی دوازدهم👇
چند بار بگویم اسم آقا سهراب صلوات داردها. اللهّم صلی علی …
ارمیا و سهراب می خندیدند. صدای تانک دیگری از دور می آمد. به صدا توجّهی نمی کردند. هر سه روحیه گرفته بودند. ارمیا از نشانه گیری دقیق سهراب تعریف می کرد. مصطفی که تا آن موقع ساکت نشسته بود، آرام گفت: «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی.»
– آقا مصطفی چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم.
ارمیا خنده اش را خورد. آرام سری تکان داد.
– حق با مصطفی ست. و ما رمیت اذ رمیت. یعنی وقتی تو تیر میزنی این تو نیستی که تیر میزنی، بلکه خود خداست.
– بابا اینجا همه علّامه اند. یک کلاس آشنایی میگذاشتید برای ما. چه جوری این قدر خوب معنی قرآن را میفهمید؟ جان من! معنی این را چه جوری میفهمید؟
– باز هم ما را گرفتیها، کاری ندارد که؛ کافی است ریشهها را بشناسی؛ مثلاً رمی میشود پرتاب کردن؛ رمیت میشود مخاطب. تو یک مرد تیر میزنی. کاری ندارد. ساده است.
مصطفی ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت: «ارمیا! اگر گفتی فعل امر رمی چی میشود؟»
– میشود … میشود ارمی.
مصطفی و ارمیا با هم خندیدند. ارمیا منظور مصطفی را فهمیده بود. خیلی دوست داشت به او بگوید مادرش در خانه او را «ارمی» صدا میزند؛ امّا هیچ نگفت.
– خوب درست گفتی. وقتی میخواهیم بگوییم «تو یک مرد تیر بزن» میگوییم: چه باید بگوییم؟ «ارمی». حالا اگر به دو مرد عرب، بخواهیم بگوییم که «تیر بزنید» چه باید بگوییم؟
سهراب که با دقّت به حرفهای مصطفی گوش میداد، گفت: میگوییم ارمی ارمی. اول اولی تیر میزند بعد دومی.»
هر سه با هم خندیدند. سهراب مطمئن نبود که حرفش اشتباه است.
– دِ بابا، ماشاء الله! ما عمری عربی حرف زدیم: «الدخیل. الموت للصدام. الله اکبر.»
قلمرو زبانی:
اسم آقا سهراب صلوات دارد ها: کنایه از این که آدمی بزرگ است.
و ما رَمیتَ إذ رَمَیتَ ولکن الله رَمی: پرتاب نکردی هنگامی که پرتاب کردی ولی خداوند پرتاب کرد، تضمین / یک دفعه: ناگهان
زدی کانال دو: فاز را عوض کردی. تغییر لهجه دادی
خنده اش را خورد: خودداری از خندیدن کرد
علامه: بسیاردان
باز هم ما را گرفتی ها: کنایه از اینکه ما را سر کار گذاشتی
انگار: گویی
الدخیل: بیگانهای که وارد قومی شود و به آن انتصاب یابد (تسلیم)
الموتُ لِلصدام: مرگ بر صدام
الله اکبر: خداوند بزرگتر است
معنی صفحه ۱۴۴ فارسی دوازدهم👇
مصطفی در حالی که میخندید، گفت: شما دو نفر «البته اسم آقا سهراب صلوات دارد ولی آقا سهراب! به عربی اگر بخواهیم بگوییم
یعنی مثنی، میشود … میشود ارمیا. همین ارمیا که اینجا نشسته.
– سهراب با تعجّب نگاهی به ارمیا کرد. انگار برای اوّلین بار است که ارمیا را میبیند.
– جلّ الخالق! یعنی ما هر بار آقا ارمیا را صدا میزنیم داریم میگوییم شما دو تا مرد تیر بزنید! بی خود نیست با کلاشینکف میخواست برود تانک بزند.
معنی صفحه ۱۴۳ فارسی دوازدهم👇
ارمیا سرش را پایین انداخته بود و میخندید. با اینکه صدای تانک هر لحظه نزدیک تر میشد؛ امّا احساس آرامش عجیبی داشت. از مصاحبت با مصطفی و سهراب جدا لذت میبرد.
صدای غرّش تانک دوم از نزدیک به گوش میرسید. هر سه نفر ساکت شدند. ارمیا و مصطفی دوباره مبهوت به سهراب نگاه میکردند. دوباره اسلحه را برداشت. موشک دوم را جا انداخت. آن را روی شانه محکم کرد، امّا قبل از اینکه بلند شود، انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:
«آن آیه که خواندید چی بود؟»
– و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی.
قلمرو زبانی:
جَلّ الخالق: خداوند بزرگ است؛ کنایه از اینکه تعجب کردم، عجب
انگار: گویی
غرّش: آواز با مهابت
موشک دوم را جا انداخت: نصب کرد
زیر لب: کنایه از آرام و آهسته
برخاست. آیه را زیر لب تکرار کرد و فریادی کشید و شلیک کرد. صدای غرّش تانک نزدیک تر میشد. موشک به شنی تانک نخورد. اطراف تانک خاک غلیظی به هوا میرفت. سهراب به سرعت موشک دیگری را داخل سلاح جا انداخت. ارمیا را با دست سر جایش نشاند و بلند شد. هر سه، نفس راحتی کشیدند. مصطفی و ارمیا با مسلسل به سمت آتش تیراندازی کردند.
– بس است دیگر، آنچنان زدم که اگر کسی زنده از آن تو بیرون بیاید، با تیر کِلاش دیگر نمیمیرد.
عدّه ای از افراد گردان با صدای انفجار تانکها به طرف این گروه سه نفری آمدند. دور و بر آنها را گرفتند.
– سهراب گل کاشتی، ای والله!
– پیرمرد هیکلی خیلی به درد میخورد. مرده فیل صد تومن است، زنده اش هم صد تومن؟!
– دود هنوز هم از کُنده بلند میشود.
سهراب دستی به پیشانی اش کشید. قیافه اش کودکانه شده بود.
– ما را گرفتید. اونها تانک هستند. دود از تانک بلند میشود. کُنده دیگر چیست؟
قلمرو زبانی: شنی: زنجیری از صفحههای فولادی کوچک به جای تایر چرخ
گردان: سه گروهان
دور و بر: پیرامون
گل کاشتی: کاری را درست انجام دادی
ای والله: آفرین
هیکلی: تنومند
به درد میخورد: کنایه از به کار میآید (عامیانه)
مردۀ فیل صد تومن است، زنده اش هم صد تومن: ارسال المثل و کنایه؛ در هر حال سودمند است
دود هنوز هم از کُنده بلند میشود: ارسال المثل و کنایه؛ سالمندان از جوانان توانمندتر هستند
در دل از تعریف کردن دیگران میرنجید. به نظرش میآمد یک موشک را بیهوده از دست داده است. صدای موتور دیزلی چند تانک همه را به خود آورد. دوباره صورت سهراب جدّی شد. دستور داد که همه، سنگر بگیرند. با دست یکی از تانکها را نشان داد و به مصطفی گفت: مصطفی، این روی برجکش تیربار دارد. حواستان باشد، احتمالاً پیاده از پشت دنبالش میآیند.»
– باشد آقا سهراب! حواسم هست.
– ارمیا، شما هم بدو برو طرف چپ. آنجا به مهندس بگو هم نفر بفرستند، هم آرپی جی.
معنی صفحه ۱۴۳ فارسی دوازدهم👇
آن قدر جدّی صحبت کرد که ارمیا بدون هیچ درنگی اسلحه اش را برداشت و دوید.
– حالا آن قدر تند ندو. توی راه اسیر نگیریها؛ بگذار چندتاشان هم به ما برسد.
قلمرو زبانی:
از دست داد: کنایه دچار فقدان چیزی شدن
همه را به خود آورد: کنایه از اینکه توجه همه را جلب کرد
برجک: سازه فلزی روی تانک که میتوان با آن جهت شلیک توپ را عوض کرد
تیربار: مسلسل بزرگ
آرپی جی: از سلاحهای ضدتانک دوشپرتاب
با تمام نیرویی که داشت میدوید. هر از گاهی صدای تیر یا انفجاری او را به خود میآورد. اگر چه نمیترسید اما او را وهم گرفته بود. ایستاد. چشمهایش را تنگ کرد و به جلو نگاه کرد، تا جایی که چشم کار میکرد هیچ کس دیده نمیشد. نفس گرفت و دوباره با تمام سرعت دوید. هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که عربی میشنید. نمیدانست در خیال است یا واقعیت. به دور و برش نگاهی کرد؛ اشتباه نمیکرد. صد قدم جلوتر چند عراقی با لباسهای پلنگی و کلاههای کج روی خاک ریز ایستاده بودند. به آنها نگاه کرد. نمیدانست که آنها هم او را دیده اند یا نه. درنگ کرد. بند تفنگش را از روی شانه برداشت. آن را به دست گرفت. به طرف عراقیها نگاه کرد. پشیمان شد. تعدادشان بیشتر از آن بود که به تنهایی بتواند با آنها مقابله کند. صدای عراقیها که با دست نشانش میدادند، او را به خود آورد. برگشت. از همان راهی که آمده بود. به سرعت میدوید. دو سه بار سکندری خورد و به زمین افتاد. دستش میسوخت. سرش را برگرداند و به عقب نگاه کرد. دو نفر از عراقیها به او نزدیک شده بودند. هر لحظه انتظار داشت سوزشی در کمرش احساس کند و به زمین بیفتد. نمیدانست ابتدا صدای گلوله را میشنود، یا درد را احساس میکند. نفسش طعم خون میداد. انگار در هوایی که به سختی امّا به سرعت به ریه اش میرفت، خون ریخته بودند. منتظر صدای گلوله بود. به خود آمد. همان طور که میدوید بند اسلحه را از روی شانه اش برداشت. آن را مسلحّ کرد و خود را به زمین انداخت. دو عراقی که فکر میکردند ارمیا به زمین افتاده است با سرعتی بیشتر به سمتش میدویدند. ناگهان ایستادند و خود را به زمین انداختند. صدای رگباری شنیده شد. تیر به آنها نخورد. ارمیا متوجّه شد که تیر به آنها نخورده است. از جا بلند شد. بدون اینکه به پشت سرش نگاهی کند، به سمت بچّهها دوید. کم کم دود ناشی از سوختن تانکها را میدید. سرش گیج میرفت. به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس او را تعقیب نمیکرد. در خیال میدید که صدها نفر با لباسهای پلنگی و کلاههای کج او را دنبال میکنند. یکی از آنها از او جلو افتاد. ارمیا همین طور که میدوید و به پشت سر نگاه میکرد، محکم به یکی از آنها خورد که راهش را سد کرده بود. سعی میکرد خود را نجات دهد.
قلمرو زبانی:
لباسهای پلنگی و کلاههای کج: لباسهایی ویژه تکاوران
چشمهایش را تنگ کرد: کنایه از اینکه با دقت نگاه کرد
نفس گرفت: کنایه از اینکه تجدید قوا کرد
درنگ کرد: توقف کرد
سکندری میخورد: با سر به زمین میخورد
ارمیان همین طور که میدوید و به پشت سر نگاه میکرد در آغوش او افتاد. سعی میکرد خود را نجات دهد؛ امّا دستان مصطفی او را محکم گرفته بود. به چهره مصطفی دقیق شد. مصطفی گریه میکرد.
– برجکش را زد. گفت یا علی. بلند شد. بعد یک دفعه دیدیم سرش چرخید؛ بعد زد؛ برجکش را زد. ببینش! هنوز جان دارد، نگاهش کن!
ارمیا سرش گیج میرفت؛ همه چیز را تیره و تار میدید.
معنی صفحه ۱۴۳ فارسی دوازدهم👇
– من را میخواستند اسیر بگیرند. دستور از بالا بوده؛ من برای آینده ام برنامه ریزی کرده بودم. برای همین شهید نمیشوم دیگر.
نمیفهمید چه میگوید. خاطرات به صورت مبهم از جلو چشمانش میگذشتند. سهراب را روی زمین گذاشته بودند. یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود. هر چند لحظه یک بار زانوی چپش مرتعش میشد. ارمیا سرش را روی سینه سهراب گذاشته بود. به زانوی چپ او نگاه میکرد. میبینی ارمیا. رو به قبله خواباندیمش. بعد گفت به راست بچرخانیمش. سمت کربلا.
– آره میبینم. آرام دارد حسین حسین میکند؛ چرا دیگر زانوش تکان نمیخورد؛ چقدر آرام شده … آقا سهراب، شلوغ نکنیها …
– حالا چطوری ببریمش تا سر جاده؟ ببین تو درازی و بدبار. من هم باید اسیر بشوم چون برنامه ریزی کرده بودم … باید شهید میشد … ببین چند تا خوز درست کرده. چه چیزهایی میگفت… خوب شد تو شهید نشدی مصطفی، من چه جوری شما دو تا را میبردم تا سر جاده… آقا
سهراب خیلی سنگین است؛ البته اسمش صلوات دارد. اللهّم صلی علی … چرا صلوات نمیفرستی مصطفی؟ بفرست دیگر! اللّهم صلی علی … خیلی سنگین است. وقتی داریم میبریمش، شاید توی خاکهای جنوب فرو برویم ….
قلمرو زبانی:
بالا در «دستور از بالا بوده»: مجاز از مقامات
یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود: زخمی شده بود
مرتعش: لرزان
- hamyar
- hamyar.in/?p=9383