جواب درس ۱۸ هدیه های آسمانی دوم ؛ صفحه ۸۶ ، ۸۷
گام به گام درس هجدهم هدیه های آسمانی دوم ابتدایی
گام به گام درس هجدهم هدیه های آسمانی دوم ابتدایی
انتخاب سریع صفحه :
جواب هدیه دوم / درس ۱۸: راه خوش بختی
جواب فکر میکنم صفحه ۸۶ هدیه ها دوم ابتدایی
همیشه و در همه جا باید راست گفت؛ حتّی ……………… .
پاسخ: اگر گفتن حقیقت به ضرر ما باشد
جواب گفتوگو کنیم صفحه ۸۶ هدیه ها دوم ابتدایی
دربارهی فایدههای راستگویی و نتیجههای دروغگویی با دوستان خود گفتوگو کنید.
فایده های راست گویی | نتیجه های دروغ گویی |
همه ما را دوست دارند | خدا ما را دوست ندارد . |
خدا ما را دوست دارد | هیچ کس دروغ گو را دوست ندارد . |
دیگران به ما عتماد می کنند | دیگران به ما عتماد نمی کنند . |
جواب جواب امین و مینا صفحه ۸۷ هدیه ها دوم ابتدایی
امین: زبان، هدیه و نعمت خدا به ماست، پس …………. .
پاسخ: باید از آن درست استفاده کنیم .
مینا: خدا ………………………… را خیلی دوست دارد.
پاسخ: راست گو
امین: کسی که همیشه راست میگوید، …………. .
پاسخ: خوش بخت می شود.
مینا: از داستان «را خوشبختی» فهمیدم که …………. .
پاسخ: برای آن که خوش بخت باشیم هرگز دروغ نگوییم .
جواب همراه با خانواده صفحه ۸۷ هدیه ها دوم ابتدایی
از پدر و مادر خود بخواهید داستان «چوپان دروغگو» را برای شما تعریف کنند.
پاسخ: روزی روزگاری پسرک چوپانی در دهای زندگی میکرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپههای سبز و خرم نزدیک ده میبرد تا گوسفندها علفهای تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.
یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.
مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او میخندید و میگفت: من سر به سر شما گذاشتم.
مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر میکرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک. ..
مردم هراسان از خانهها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.
مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی میگفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.
پسرک هر چه فریاد میزد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید….
ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ میگوید و میخواهد آنها را اذیت کند.
آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست میگوید.
منبع : koodakan.org
- hamyar
- hamyar.in/?p=8032