خلاصه داستان هدهد فارسی ششم
خلاصه نویسی هدهد فارسی ششم
خلاصه نویسی هدهد فارسی ششم
خلاصه داستان هدهد فارسی ششم:
روزی بود و روزگاری ، در نزدیکی شهر هدهدی بود که بسیار باهوش بود و در باغ پیرزنی زندگی میکرد که هرروز بر بام خانهاش ریزههای نان میریخت و هدهد آنها را میخورد. روزی پیرزن سر راهش هدهد را دید و به او گفت: میدانی چه خبر است؟ هدهد گفت : چندان بیخبر نیستم ،بگو ببینم چه خبر است؟ پیرزن گفت: آن بچهها را میبینی ؟ دارند برای تو تله درست میکنند . هدهد گفت: آنقدر باهوش هستم که بچهها و بزرگترهایشان نتوانند مرا بگیرند. پیرزن گفت : بههرحال مراقب خودت باش و هدهد ازآنجا رفت . ظهر شد و هدهد به باغ برگشت ولی بچهها که دام گذاشته بودند حوصلهشان سر رفته بود و ناامید از افتادن پرندهای به دامها ،تلههایشان را جمع کردند و رفتند . ولی یکی از بچهها که یادش رفته بود تلهاش را جمع کند . هدهد به طمع دانه به زمین نشست و در دام افتاد . هر چه تلاش کرد نتواست فرار کند . وقتی پیرزن برگشت هدهد را نجات داد و به او گفت: دیدی بالاخره به دام افتادی . هدهد گفت: این سرنوشت من بود . ولی پیرزن گفت: نه ، اگر این سرنوشت تو بود من از راه نمیرسیدم و تو را نجات نمیدادم . ازآنپس هدهد دیگر مغرور نشد و بیشتر مراقب بود .
نتیجهگیری : انسان نباید هیچوقت مغرور شود و اشتباهات خود را به سرنوشت نسبت بدهد.
- hamyar
- hamyar.in/?p=4016