جواب صفحه ۲۱ نگارش پنجم (نگارش)

جواب نگارش پنجم صفحه ۲۱ (نگارش)صفحه ۲۱ نگارش کلاس پنجم با جواب
درس سوم نگارش پنجم / در این بخش از همیار برای شما کلاس پنجمی های عزیز، جواب های صفحه ۲۱ کتاب نگارش کلاس پنجم را قرار داده ایم.

جواب نگارش صفحه ۲۱ نگارش کلاس پنجم

 ۱- یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و خاطره ی خودتان را از آن بنویسید.
روزی که به کلاس اول دبستان رفتم.
سفری که به یادم ماند.
بازی در یک روز بارانی
خاطره ای که من دوست دارم.
روزی که آدم برفی درست کردم.
خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد.
(ما برای شما چند موضوع زیبا در همیار آماده کرده‌ایم. از یکی موارد زیر استفاده کنید.)


موضوع:  روزی که به کلاس اول دبستان رفتم.
از چندین هفته پیش، لباس‌ها و کفش‌های صورتی رنگم را برای این روز آماده کرده بودم. دل توی دلم نبود و بی‌صبرانه منتظر بودم که روز موعود فرا رسد و به مدرسه بروم. تمام وسایل صورتی رنگم را مرتب در کیفم گذاشته و کیف را بر دوشم انداختم و راهی مدرسه شدم. قبلاً هم به اینجا آمده بودم، اما حس و حال امروز متفاوت بود. همه با لبخند به استقبال ما آمده بودند و لباس‌های رنگی که معلمان پوشیده بودند، روحیه‌ای شاداب به مدرسه بخشیده بود.
بهترین حس و حال، شاداب‌ترین دوران، به آن دوره بازمی‌گردد که برای اولین بار پشت میزهای چوبی نشستم و کیفم را در آغوش گرفتم. اما دلم برای مادرم تنگ شده بود و از خودم می‌پرسیدم چرا نباید او با من بیاید؟ با این حال، به تدریج عادت کردم. خوشحال بودم و در حیاط با بچه‌ها لی‌لی بازی می‌کردم و زنجیر باف‌ها با صدای پرهیاهوی خود، گوش آسمان را پر می‌کردند. آن روز من یاد گرفتم که هر چیزی در عین خوبی، ممکن است بدی‌هایی نیز داشته باشد؛ مثلاً خوبی دوستان و بدی نبودن مادر.


موضوع: سفری که به یادم ماند.
یکی از خاطراتی که همیشه در ذهنم باقی مانده، سفری بود که به استان گلستان در شمال ایران داشتیم. همراه با خانواده‌ام به یکی از روستاهای زیبای این استان رفتیم. روستا کوچک و دلنشین بود و آب و هوای مطبوع و طبیعتی فوق‌العاده داشت.

در یکی از روزهای این سفر، تصمیم گرفتیم به یکی از کوه‌های اطراف روستا صعود کنیم. پس از چند ساعت پیاده‌روی، به قله‌ی کوه رسیدیم. از آن ارتفاع، مناظر شگفت‌انگیزی پیش روی ما بود: آسمان آبی با ابرهای سفید و زمینی پر از درختان و باغچه‌های سبز و زیبا.

مدتی در قله کوه ماندیم و از زیبایی و آرامش آنجا لذت بردیم. سپس به سمت پایین کوه برگشتیم و در روستا یک پیاده‌روی کوتاه دیگر کردیم. این تجربه خاطره‌ای ماندگار و آرامش‌بخش برای من به ارمغان آورد.


موضوع: بازی در یک روز بارانی
یک روز، با دوستم در حیاط خانه‌ام مشغول بازی بودیم. پتو کوچکی را پهن کرده و عروسک‌های‌مان را با خود آورده بودیم. عروسک دوستم نقش مادربزرگ را بازی می‌کرد و عروسک من نقش خانه‌دار را. ما در حال خاله‌بازی بودیم و برای پذیرایی، استکان‌های خالی را به یکدیگر تعارف می‌کردیم.
در همان لحظه، باران بهاری به شدت شروع به باریدن کرد، بارانی که مانند رگبار تند و پیوسته بود. ما با کشیدن چادر بر سرمان کمی مقاومت کردیم و بازی را ادامه دادیم. اما ناگهان صدای مادرم را شنیدیم که گفت: “زود بیایید داخل، خیس شدید!” ما مجبور شدیم که به خانه برگردیم.
بعد از اینکه باران بند آمد، دوباره به حیاط برگشتیم و با کمال تعجب دیدیم که استکان‌های چای ما پر شده‌اند از آب باران و چند گنجشک کوچک زیبا در حال نوشیدن آب از استکان‌ها هستند. من و دوستم از دیدن این صحنه به شدت خندیدیم و از آن لحظه لذت بردیم.


موضوع: خاطره ای که من دوست دارم
روزی برای گردش به طبیعت رفته بودیم ناگهان من یک خرگوش دیدم، من نمی‌توانستم باور کنم که یک خرگوش را دیدم. او خیلی زیبا بود و من به مادرم گفتم که از او عکس بگیرد؛  پدرم پیشنهاد داد که برویم خرگوش‌ها را ببینیم و ما هم رفتیم.
خرگوش‌ها بسیار زیبا بودند و من به مادرم گفتم آیا می‌توانیم یکی از آن‌ها را به خانه ببریم؟ مادرم گفت که نمی‌توانیم، زیرا خانه‌ی آن‌ها همین‌جا است و نمی‌شود آن‌ها را از خانواده‌شان جدا کرد.
در طببیعت علاوه بر خرگوش‌ها، لاکپشت ها و پنده های زیبایی هم بودند. این حیوانات برای من واقعاً جالب بودند. حیوانات دیگری هم در آنجا زندگی می‌کردند و به خوبی از آن‌ها مراقبت می‌شد.


موضوع: روزی که آدم برفی درست کردم
روزی که مشغول درست کردن آدم برفی بودم، کنار پنجره اتاق ایستاده بودم و برف تازه شروع به باریدن کرده بود. دانه‌های برف که گاه روی شیشه پنجره می‌چسبیدند، با اشکال هندسی زیبایی که داشتند، چشم‌نواز بودند. آرزو می‌کردم که این اشکال زیبا هرگز ذوب نشود و ای کاش این دانه‌ها واقعاً از بلور، نقره یا طلا بودند. در همین افکار بودم که مادرم صدایم زد، باید شام می‌خوردم و زود می‌خوابیدم.
صبح با صدای مادرم بیدار شدم و با عجله کنار پنجره رفتم. باورم نمی‌شد که ماشین پدرم تقریباً زیر برف پنهان شده بود و خبر خوب دیگر تعطیلی مدارس بود. با مادر و خواهر کوچکترم به پارک نزدیک خانه رفتیم و دیدیم مردم با شوق و ذوق زیادی در حال ساختن آدم برفی بودند. ما هم با شور و شوق شروع به ساختن آدم برفی کردیم و کلاه تابستانی خواهرم را بر روی سرش گذاشتیم. آدم برفی ما خیلی زیبا شد و به شکل دختری درآمد که کلاه آفتاب‌گیر دارد. این اولین آدم برفی بود که با کمک مادرم ساخته بودم و بسیار خوشحال بودم.


موضوع:   خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد.
یک روز صبح، سریع کیف مدرسه‌ام را بستم و با کمی تأخیر، وارد سرویس مدرسه شدم و کنار دوستانم نشستم تا صحبت کنیم. آن روز زنگ اول درس املا بود و من سعی کردم قفل کیفم را باز کنم، اما هرچه تلاش کردم، موفق نشدم. ناگهان احساس می‌کردم که نزدیک است گریه‌ام بگیرد. از دوستم خواستم که او هم تلاش کند، اما قفل همچنان باز نشد.
خانم معلم از دانش‌آموزان خواست که دفترهایشان را در بیاورند. من که هنوز کیفم باز نشده بود، مجبور شدم از دوستم یک برگه سفید بگیرم و دوستم مدادی به من داد. در حالی که معلم شروع به گفتن املا کرد، من هم با نگرانی مشغول نوشتن شدم.
تمام فکرم پیش قفل کیفم بود و نگران بودم که نکند قفل هرگز باز نشود و نتوانم از کتاب‌ها و دفترها و مدادهایم استفاده کنم. با تمام تلاشم جلوی گریه‌ام را گرفتم و بغض گلویم را به زور فرو بردم. وقتی املا تمام شد، معلم متوجه شد که برگه‌ام خالی است. او کنارم آمد و علت را پرسید. در این لحظه بغض من ترکید و با ناراحتی و اشک گفتم که کیفم قفل شده و باز نمی‌شود.
معلم هم قفل را امتحان کرد، اما او هم نتوانست آن را باز کند. در نهایت، کیف را به دفتر مدرسه بردیم و از پدر مدرسه خواستیم کمک کند. او با آرامش و با یک حرکت کوچک مشکل بزرگ من را حل کرد و مرا از این مشکل به ظاهر بزرگ نجات داد. از آن روز به بعد، تصمیم گرفتم که هرگز از کیف قفل‌دار استفاده نکنم.

در بخش بالا از سایت همیار برای شما ، جواب صفحه ۲۱ نگارش پنجم (نگارش) را قرار دادیم پیشنهاد میشود برای بخش بعدی از صفحه ۲۳ و ۲۴ نگارش پنجم با جواب و برای بخش قبلی از صفحه ۲۰ نگارش پنجم با جواب استفاده نمایید.
برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.