جواب صفحه ۴۲ نگارش هشتم

جواب صفحه ۴۲ نگارش هشتمنگارش هشتم صفحه ۴۲
جواب صفحه ۴۲ نگارش هشتم /درس سوم نگارش هشتم / در این بخش از همیار پاسخ صفحه ۴۲ نگارش کلاس هشتم را قرار داده ایم؛ دانش‌آموزان میتوانند با استفاده از این بخش مهارت‌های نوشتاری خود را بهبود ببخشند.

جواب صفحه ۴۲ نگارش هشتم

یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و با توجه به آموزه های این درس، (خوب و دقیق دیدن) درباره آن بنویسید.

آنچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینید.
مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه
دیدن مورچه‌ای که باری را میکشد.
دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو
صحنه ورود یک موش به خانه

آنچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینید.
روزهای سرد زمستانی به سرعت از پی هم می‌گذشتند و هر لحظه به عید نوروز نزدیک‌تر می‌شدیم. صبح که برای رفتن به مدرسه از خانه بیرون آمدم، آسمان شهر آرام نبود؛ باد سردی می‌وزید و همه چیز در تکاپو بود.
رفتگر محله با عجله جاروی بزرگش را بر زمین می‌کشید، گویا حوصله‌اش سر رفته بود. پیرمردی روی دوچرخه‌اش آرام رکاب می‌زد و به نظر می‌رسید که در کمال آرامش به راه خود ادامه می‌دهد. در صف نانوایی، مردم با بی‌صبری منتظر بودند و هر از گاهی با غرولند، از دیر رسیدن نوبت‌شان شکایت می‌کردند. نانوا هم با سرعت نان‌ها را از تنور بیرون می‌آورد، انگار که همه عجله داشتند.
بقال سر خیابان با گفتن “بسم الله” کرکره مغازه‌اش را بالا برد و وارد آن شد. دختربچه‌ای روی نیمکتی نشسته بود و به هر رهگذری که از کنارش عبور می‌کرد، می‌گفت: “آقا، کبریت نمی‌خواهید؟ خانم، آدامس نمی‌خرید؟” اما رهگذران چنان درگیر کارهای روزمره‌شان بودند که هیچ توجهی به او نمی‌کردند.
پیرمرد ماهی‌فروش با صدای بلند فریاد می‌زد: “ماهی دارم، ماهی قرمز! خانم، ماهی نمی‌خوای؟” کمی آن طرف‌تر، جوانی با صدای بلند اعلام می‌کرد: “حراج نوروزی! حراج!”
درختان کنار خیابان با شکوفه‌های زیبایشان، منظره‌ی شهر را دلنشین‌تر کرده بودند. عید واقعاً نزدیک بود، نزدیک‌تر از آنچه تصور می‌کردم.
در خیابان جنب‌وجوش و هیاهویی دلچسب جریان داشت. آن‌قدر که دوست داشتی ساعت‌ها همانجا بایستی و مردم را تماشا کنی. ناگهان صدای دوستم، مریم، به گوشم رسید: “سلام!” چنان غرق در تماشای محله و مردمانش بودم که متوجه نشدم به مدرسه رسیده‌ام.


 دیدن مورچه‌ای که باری را میکشد.
هر بار که مورچه‌ای را می‌بینیم که با تلاشی خستگی‌ناپذیر باری چند برابر وزنش را حمل می‌کند، به قدرت شگفت‌انگیز طبیعت پی می‌بریم. این موجود کوچک، با وجود جثه‌ی ناچیز، الگوی بسیار خوبی برای ما انسان‌هاست.
یاد دوران کودکی‌ام می‌افتم که با دیدن مورچه‌ای که با زحمت بارش را می‌کشید، شیطنت می‌کردم و او را اذیت می‌کردم. اما حالا می‌فهمم که چه کار اشتباهی می‌کردم. مورچه‌ها با تلاش و پشتکارشان، به ما یاد می‌دهند که برای رسیدن به هدف باید صبور باشیم و از هیچ کوششی دریغ نکنیم.
اگر ما هم مثل مورچه‌ها، با همدلی و همکاری یکدیگر کار کنیم، می‌توانیم به موفقیت‌های بزرگی دست پیدا کنیم. پس بیایید از این موجود کوچک درس بگیریم و با تلاش و پشتکار، آینده‌ای روشن برای خود و کشورمان بسازیم.


دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو
آهوها با قدم‌های آرام در دل جنگل پیش می‌رفتند، غرق در سکوت و آرامش محیط. برای آنها، این آرامش همیشه لذت‌بخش بود. بچه آهوها نیز با شادمانی در حال دویدن و بازی کردن بودند.
اما نگرانی مادران هرگز پایانی ندارد. آهویی که تجربه‌ای از روبه‌رو شدن با شکارچی دارد، همیشه دلواپس است که مبادا روزی فرزندش در دام آنها بیفتد.
آن روز هم، مانند هر روز دیگر، بچه آهوها با خوشحالی می‌دویدند و مادران از دور مراقبشان بودند. اما ناگهان، یک شکارچی وارد جنگل شد. ابتدا حضور او به چشم نمی‌آمد، زیرا خود را با برگ‌های درختان پنهان کرده بود و به سختی دیده می‌شد.
اما مادران نگران با مشاهده حرکت غیرعادی شاخه‌های درختان، حضور شکارچی را حس کردند. بلافاصله به سوی بچه‌ها دویدند و با فریادهای هشداردهنده سعی داشتند همه را از خطر آگاه کنند. بچه آهوها با ترس به سوی مادرانشان می‌دویدند و مادران با نگاهی ملتمسانه حرکات شکارچی را زیر نظر داشتند.
شکارچی که متوجه شد زمان کمی دارد، تصمیم گرفت تیر خود را رها کند. مادر، که تیر را دید، بی‌درنگ خود را سپر فرزندش کرد. تیر به بدن مادر اصابت کرد و بچه آهو، گریان و نگران، به دور او می‌چرخید. مادر با نگاهی پر از عشق و نگرانی، کودک خود را به فرار واداشت. با وجود میل قلبی‌اش، بچه آهو به دنبال دیگر آهوها دوید، در حالی که مادر اسیر دست شکارچی شد.
مادر تا زمانی که فرزندش از دیدگان دور شد، با چشمانی خیره او را دنبال کرد. وقتی مطمئن شد که فرزندش در امان است، اشکی از چشمانش سرازیر شد و برای همیشه چشمانش را بست.


 صحنه ورود یک موش به خانه
ساعت ۳ بعدازظهر بود و من روی تختم نشسته بودم که ناگهان صدای جیغ مادرم بلند شد. با عجله از اتاقم بیرون رفتم و دیدم که مادرم در حال دویدن دنبال یک موش است و با صدای بلند جیغ می‌زند. او فکر می‌کرد که موش از خانه بیرون رفته و بعد از مدتی آمد پیش من نشست و مشغول تماشای برنامه تلویزیونی شد. اما ناگهان دیدم که همان موش دوباره از کنار در وارد خانه شد و به سمت اتاق من رفت. من هم با دیدن این صحنه جیغ زدم و سریع دویدم تا در اتاقم را ببندم.
در این بین، مادرم که هنوز فکر می‌کرد موش از خانه رفته، اصلاً به این موضوع توجهی نمی‌کرد. وقتی پدرم به خانه آمد و از مادرم پرسید که چه اتفاقی افتاده، مادرم شروع به توضیح دادن کرد. در همان لحظه، موش به سمت آشپزخانه رفت و مادرم دوباره جیغ زد و از پدرم خواست که موش را بگیرد. پدرم که سعی می‌کرد موش را شکار کند، ناگهان دید که موش از کنار پایش عبور کرد و به اتاق برادرم رفت. پدرم سریع مرا صدا زد و گفت: «بیا در اتاق را ببند.» من هم رفتم و در را بستم.
چند دقیقه بعد، پدرم از اتاق بیرون آمد و خبر داد که موش را کشته است. اما ماجرا به اینجا ختم نشد! ما یک همسایه داریم که خیلی از موش می‌ترسد. من هم تصمیم گرفتم موشی را که پدرم کشته بود، جلوی در خانه‌ی همسایه بگذارم. وقتی همسایه خواست از خانه بیرون بیاید و موش را دید، او هم مثل مادرم جیغ بلندی کشید. من و برادرم از این صحنه خندیدیم.
اما خوشی من زیاد طول نکشید. مادرم مرا صدا زد و گفت: «بیا کمکم کن تا تمام ظرف‌های آشپزخانه را بشوریم.» خلاصه، هر چقدر که آن روز خندیدم، تا نصف شب مادرم از من کار کشید. وقتی می‌خواستم به رختخواب بروم، آن‌قدر خسته بودم که دیگر جانی در بدنم نمانده بود. از آن روز به بعد، تصمیم گرفتم که دیگر به مادرم یا همسایه نخندم!

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.