جواب صفحه ۸۱ نگارش هشتم /درس هفتم نگارش هشتم / در این بخش از همیار پاسخ صفحه ۸۱ نگارش کلاس هشتم را قرار داده ایم؛ دانشآموزان میتوانند با استفاده از این بخش مهارتهای نوشتاری خود را بهبود ببخشند.
صفحه ۸۱ نگارش هشتم با جواب
انتخاب سریع صفحه :
🔶🔶 یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و درباره آنها متنی بنویسید.
◆ اگر معلم نگارش بودید
◆ پروانهای هستید که در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا کردهاید
◆ قطره بارانی هستید که از ابری چکیدهاید
انشا درباره اگر معلم نگارش بودید هشتم
جواب:
مقدمه
اگر من معلم بودم، معلمی می شدم که اجبار در کارش نبود. به جای گذراندن وقت برای خواندن کتاب، درس زندگی می دادم. چون درس رندگی است که به درد ادم ها می خورد. درس زندگی است که روزی جایی پیش کسی به کار می اید.
بدنه
مثلاً آداب معاشرت که خود بهتنهایی بیشتر از نیمی از سنگینی وزن این درس را بر عهده دارد.
همینکه بدانی چگونه با دیگران، صرفنظر از وضعیت مالی و این بحثهای پیش افتاده صحبت کنی و رفتاری درست داشته باشی، بزرگترین چیز است.
همینکه بتوانی محبت و مهربانی را با یک لبخند هدیه کنی و تخم مهر را در دل هرکس بکای،
همینکه بتوانی دوست خوبی باشی و یا پدر و مادر خوب، همینکه قدردان زحمات همه باشی و از هیچکس انتظار نابجا نداشته باشی و به چیزی که داری قانع باشی ولی دست از رسیدن به هدفت نکشی،
همین که سرت در کار خودت باشد و در زندگی مردم سرک نکشی و دخالت نکنی و اینکه آدمها را از روی ظاهر قضاوت نکنی، بزرگترین و مؤثرترین چیزی است که یک معلم میتواند تدریس کند.
نتیجهگیری
اگر معلم بودم، در کنار ورق زدن بیهوده کتابها کمی به تدریس زندگی میپرداختم تا آدمها اینگونه نباشد؛ و آن موقع زندگی بهتری بود و لبخند بر لبها بود حتی اگر از ته دل نبود بالاخره لحظهای شادی از دلها گذر میکرد.
جوابی دیگر:
من اگر معلم نگارش بودم، به دانشآموزانم موضوعاتی تخیلی برای نوشتن انشا میدادم تا قدرت تخیل آنها را بسنجم و تواناییشان را در نوشتن تقویت کنم. در واقع، معلم بودن در هر رشتهای که باشد، شغلی ارزشمند است؛ چرا که با دانشآموزان در ارتباط هستی و میتوانی آنها را به انسانهایی خلاق و اندیشمند تبدیل کنی.
دوست دارم اگر روزی معلم نگارش شوم، فضای کلاس را آنقدر جذاب و پرنشاط کنم که زنگ انشا برای شاگردانم به لذتبخشترین لحظه روز تبدیل شود. حس معلم بودن احساسی فوقالعاده است که حتی فکر کردن به آن لبخند را بر لبانم مینشاند.
معلم نگارش بودن یعنی آمیختن عشق و علاقه با زنگهای خاطرهانگیز انشا در کنار دانشآموزانی خوشذوق و هنرمند. اگر معلم نگارش بودم، در زنگ انشا زمانی که نوبت خواندن متن هر دانشآموز میرسید، فضایی آکنده از سکوت و آرامش در کلاس ایجاد میکردم تا دانشآموزم با آرامش خاطر، انشای خود را با صدایی بلند و رسا بخواند.
هیچگاه اجازه نمیدادم دیگران انشای دانشآموزی را که برای خواندن روی سکو رفته است مسخره کنند یا به او توهین کنند. به آنها میآموختم که به نوشتهها و شخصیت دوستانشان احترام بگذارند تا فضای کلاس سرشار از عشق، احترام و محبت باشد.
جوابی دیگر:
📑 دانلود انشا های بیشتر اگر معلم انشا بودید
انشا درباره پروانهای هستید که در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا کردهاید
جواب: پروانهای هستید که در تاریکی شب، شمعی روشن پیداکردهاید ….
به نام یگانه خالق هستی
دیگر آفتاب غروب کرده بود و اثری از نور سرخش در آسمان نبود. مهتاب نورش را در دامان شب گسترده بود و ستارگان که مانند مروارید بر پارچه سیاه شب دوخته شده بودند به من چشمک میزدند. بال های ظریفم دیگر تحمل پرواز نداشتند، بهسختی خودم را به تختهسنگی که در آن نزدیکی بود رساندم وبالهایم را روی آن پهن کردم تاکمی از خستگیشان کاسته شود؛ در همین حال نور عجیبی چشم هایم را خیره کرد، گویی یک ستاره از آسمان به زمین افتاده و میدرخشد، سریعاً آماده پرواز شدم و باوجود خستگی بال هایم، خودم را در مدد زمان کوتاهی به چشمه نور رساندم. ماه رخ نقرهایاش را پشت ابرهای تیره پنهان کرده بود و جنگل در تاریکی مطلق غرقشده بود، نور شمع نیمهسوخته قلبم را روشن و نورانی کرد و نور امید به زندگی در وجودم درخشید و حس لطیف آرامش وجود نازکم را نوازش کرد؛ چه دیروز که کرم ابریشمی کوچک بودم و چه حالا که پروانهای بالغ شدهام هرگز چنین حس دلپذیری را تجربه نکرده بودم. ناگهان باد سیلی محکمی بر گونهام زد و مرا به خودم آورد. باد شعلههای شمع را به لرزه درآورده بود. نگرانی خاموش شدن شمع وجودم را آشفت و حس تلخی در من ایجاد کرد. بال هایم را مانند سدی نفوذناپذیر اطراف شعلههای رقصان شمع گرفتم تا در برابر باد هولناک از آن محافظت کنم و باد بیرحم شمع درخشانم را نکشد؛ آنقدر نگران خاموشی شمع بودم که متوجه نشدم بال هایم کی آتش گرفت و در آتش سوخت…چند لحظه آرامش کنار شمع بودن عالیترین حس زندگیام بود که تا آخرین لحظه برای دفاع از این حس دلپذیر کوشیدم و در این راه جانم را فدا کردم…
جوابی دیگر:
به نام یگانه خالق هستی
دیگر آفتاب غروب کرده بود و اثری از نور سرخ آن در آسمان نبود. مهتاب نورش را در دامان شب گسترده بود و ستارگان که مانند مروارید بر پارچه سیاه شب دوخته شده بودند، به من چشمک میزدند. بالهای ظریفم دیگر تحمل پرواز نداشتند؛ با سختی خودم را به تخته سنگی که در آن نزدیکی بود رساندم و بالهایم را روی آن پهن کردم تا کمی از خستگیشان کاسته شود.
در همین حال، نور عجیبی چشمهایم را خیره کرد. گویی یک ستاره از آسمان به زمین افتاده و میدرخشد. سریعا آماده پرواز شدم و با وجود خستگی بالهایم، خودم را در مدد زمان کوتاهی به چشمه نور رساندم. ماه رخ نقرهایاش را پشت ابرهای تیره پنهان کرده بود و جنگل در تاریکی مطلق غرق شده بود. نور شمع نیمه سوخته قلبم را روشن و نورانی کرد و نور امید به زندگی در وجودم درخشید و حس لطیف آرامش، وجود نازکم را نوازش کرد. چه دیروز که کرم ابریشم کوچک بودم و چه حالا که پروانهای بالغ شدهام، هرگز چنین حس دلپذیری را تجربه نکرده بودم.
ناگهان باد سیلی محکمی بر گونه ام زد و مرا به خودم آورد. باد شعلههای شمع را به لرزه درآورده بود. نگرانی خاموشی شمع وجودم را آشفت و حس تلخی در من ایجاد کرد. بالهایم را مانند سدی نفوذ ناپذیر، اطراف شعلههای رقصان شمع گرفتم تا در برابر باد هولناک از آن محافظت کنم و باد بیرحم، شمع درخشانم را نکشد.
آنقدر نگران خاموشی شمع بودم که متوجه نشدم بالهایم کی آتش گرفت و در آتش سوخت… چند لحظه آرامش کنار شمع بودن، عالیترین حس زندگیام بود که تا آخرین لحظه برای دفاع از این حس دلپذیر کوشیدم و در این راه جانم را فدا کردم.
جوابی دیگر:
📑 دانلود انشا های بیشترپروانهای هستید که در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا کردهاید
انشا درباره قطره بارانی هستید که از ابری چکیدهاید
جواب:
توصیف زیبای بیپایان جهان که از بلندیها، زیباییهایی را به من ندا میدهند. جویبارهای زلالی را میبینم که منتظرند تا قدم بر خانهی آنها بگذارم تمام دیدن این عالم که معرفتی از کردگار جهان است هیچوقت تمام نمیشوند چشم خریداری باید پیش خود داشته باشم تا بهصورت نهایت وباتمام توانم به نگریستن تمام این مخلوقات بپیوندم…
ایکاش که دوستی داشتم؛اگر کوهها کر نبودند و اگر آبها تر نبودند،که میتوانستم با آنها گفتوگویی تازه میکردم تا تنها نمانم تماشای این مناظر خیلی دلپذیر است ولی ایکاش درهمیم جا بمانم افسوس که خانهی من در زمین است ناگهان سر خوردم و به زمین افتادم نقشی بر زمین بستم همه با صدای من آرام گرفتند گویا که شهر جدیدی را متولد کرده بودم همهجا پر از عطر کائناتی شده بود که ابر پنبهای به من تحفهای داده بود.
زمین را بالطافت ونرمی خاصی نوازش کردم آری که ذهنم درگیر یک مسئلهای شد که آن صورتگر ماهر بی تقلید از چه کسی، این همه نقاشی میبرد بر صفحهی هستی و آنها را بااینهمه نقش و نگار میآفریند.
خستگی تمام تنم را فراگرفت ولی بعد از اینکه به سمت راست میدان حرکت و سر خوردم خاک تشنه تکانی خورد؛ جنب و جوشی نا آشنا، بود گویا که گیاهی تازه وارد این جهان شگفتانگیز میشد. و متولدی تازه را به تمام جهان تبریک گفتم تولدی که زندگی خوبی را برایش آرزومند بودم تا اینکه خورشید تمام نورش را به جهان تقدیم کرد…
جوابی دیگر:
مقدمه:
چه کسی میگوید یک قطره در زندگی جایی را نمیگیرد و میتوان به راحتی از آن گذشت؟ مگر این نیست که همین قطرهها جمع میشوند و پس از آن دریایی به عظمت دنیا شکل میگیرند؟
تنه انشاء:
از تنش ابرها باران تشکیل میشود و از آن قطرههای باران هستند که از آسمان خدا بر زمین نازل میشوند. از بین این قطرهها که شادی و خنده در کنار هم فرود میآمدند، یکی از آنها من بودم که همراه با دوستانم قل میخوردم و میخندیدم. اما در این بین ناگهان از دوستانم جدا شدم و بر روی برگ درختی چکیدم و روی برگ نشستم. با وجودم گرد و خاک را از روی آن پاک کردم و برگ نیز در حالی که از تمیزی برق میزد به من لبخند زد. من، اینکه توانستم با وجودم وجودش را تمیز کنم، بسیار خوشحال شدم. اما طولی نکشید که روی برگ لیز خوردم به جوی آبی روی زمین چکیدم. آنجا قطرات زیادی مانند من حضور داشتند و دوباره دوستان پیدا کردم. روان شدیم و در راه با تخته سنگهای زیادی برخورد کردیم. گاهی حیوانی یا پرندهای از لب جوب آبی مینوشید و گاهی باد میوزید و جریان آب را تندتر میکرد، گاهی ملایم و آرام روان بودیم تا به رودخانهای پرخروش رسیدیم و جوی آب که انشعاب باریکی بود به جریان عریض و محکم رودخانه رسیدیم. از میان تخته سنگها گذر کردیم و به جنگل رسیدیم و از جنگل عبور کردیم و به کوه رسیدیم و از میان کوهها گذشتیم تا در نهایت پشت سد بزرگی متوقف شدیم. از آنجا با خیلی ها دوست شدم و تا کمی که صمیمی شدم و کمی ساکن شدم دریچه را باز کردند و وارد لولههای بزرگ شدم، گذر کردم تا به لولههای کوچک رسیدم و باز هم گذر کردم تا در نهایت از شیر آبی خارج شدم و وارد لیوان آبی گشتم. پسرک کوچکی با دستهایش دور لیوان را گرفته بود و مرا نوشید.
این چرخه ادامه دارد و باز میآید و باز میرود، مهم این است که این چرخه میآید و میگذرد و زندگی جریان مییابد و ادامه دارد.
نتیجهگیری:
زندگی همین است، از یک جایی شروع میشود، گاهی در این میان ضربه ای میخوریم و گاهی از سر لذت ذوق میبریم. گاهی دیگری را شاد میکنیم و گاهی اشک را مهمانش میکنیم اما مهم این است که ما انسانها نیز مانند قطرههای باران هستیم. به تنهایی شاید آن قدر به چشم نیاییم، اما همین که در کنار هم باشیم، قطره ها می شوند دریایی بزرگ به عظمت دنیا. زندگی همین است، جریان دارد و میگذرد و مهم این است که در میان چه چیزی را به جا میگذاریم: لحظات خوب یا بد؟
جوابی دیگر:
لحظه فرود است، اما نمیدانم این سقوط است یا فرودی پیروز مندانه! آرزو میکنم زیر پایم دشتی از گلهای تشنه باشد که چشم به آسمان دوختهاند یا شاید دریایی بی کران. مگر غیر از این است که آرزوی هر قطرهای دریا شدن است؟ اینها آرزوهایی بزرگ است اما خب، بگذار باشد، آرزوست دیگر جنس رویا دارد. ای کاش فرودم در گودال آبی باشد، آبی زلال که پرندگان تشنه را سیراب کند.
هنوز هم میترسم، با خودم میگویم نکند روی سنگ فرش این خیابانهای شلوغ زمین بخورم و زیر پای آدمهای بی تفاوت و ماشینهای رنگارنگ تکه تکه شوم. میخواهم چشمانم را ببندم و فرود بیایم.
به پایین نگاه کردم، وقت رفتن است. دختربچهای با گیسوانی درهم بافته شده و چشمانی پراز اشک، در حالی که سرش را بالا گرفته و رو به آسمان دعا میکند: «خداوندا، میگویند وقتی باران میآید تو به ما نزدیکتر میشوی و صدای ما زودتر به گوش تو میرسد…خدایا، مادرم بیمار است و همه میگویند قرار است پیش تو بیاید اما مادرم را نزد خودت نبر، اگر او را ببری من تنها میشوم.»
در این هنگام قطرهای از اشک از چشمان او بر روی گونههایش لغزید و من نیز فرود آمدم و به قطره اشکی که از قلب دخترک چکیده بود پیوستم. من هم به آرزویم رسیدم و طعم عشقی پاک را چشیدم.
- hamyar
- hamyar.in/?p=45057
خوب بود