درس شانزدهم نگارش ششم / در بخش زیر، پاسخ های مربوط به صفحه ۹۷ کتاب نگارش پایه ششم ارائه شده است. شما میتوانید از این متن برای تکمیل تمرینات و نوشتن در کتاب خود بهرهمند شوید.
صفحه ۹۷ نگارش ششم با جواب
۱- متن زیر را در یک بند ادامه دهید و عنوانی برای نوشته ی خود انتخاب کنید
در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتاب خانه نگاه می کردم، ناگهان چشمم به کتاب… . .
موضوع: شاهنامه
در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه نگاه میکردم ، ناگهان چشمم به کتاب شاهنامه افتاد ، آن کتابی بزرگ بود و من وسوسه شدم که شاهنامه را بخوانم ولی همین که ده صفحه اولش را خواندم خسته شدم و کتاب را به مادرم دادم تا ادامه شاهنامه را برای من بخواند؛ وقتی مادرم برایم میخواند اصلا خسته نشدم و با شور و شوق فراوان به داستان های شاهنماه گوش میدادم.
موضوع: کتابی که زندگی مرا تغییر داد
… در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه نگاه می کردم، ناگهان چشمم به کتابی افتاد که تا آن لحظه از وجودش بی اطلاع بودم. عنوان کتاب “سفر به درون” بود و روی جلد آن یک تصویر زیبای طبیعت داشت. انگار که این کتاب در انتظار من بوده است و حالا زمان آن رسیده است که با محتوایش آشنا شوم. با دست به کتاب اشاره کردم و تصمیم گرفتم که آن را انتخاب کنم و شروع به خواندن کنم.
موضوع: قرآن
… قران سال پنجم خورد. چقدر دلم برای قران سال پیشم تنگ شده بود برای همین وسوسه شدم و دوباره ان را برداشتم و در گوشهای نشستم و شروع کردم به خواندن سورهای . سوره ای که مرا تا اوج آسمان برد!!!.
موضوع: ریاضی
ریاضی سال پنجم خورد چقدر دلم برای ریاضی سال پیشم تنگ شده بود، برای همین وسوسه شدم و دوباره آن را برداشتم و به سوالاتش نگاه میکرد و میگفتم یادش بخیر.
موضوع: شازده کوچولو
… شازده کوچولو افتاد. با اینکه این کتاب را بارها و بارها خوانده بودم اما باز هم وسوسه میشدم که آن را بخوانم ! دل را به دریا زدم و دوباره برش داشتم. و جملات خوب را تکرار کردم که روباه میگفت : جز با چشم دل نمی توان خوب دید . آنچه اصل است از دیده پنهان است. یا یک نفر به تنهایی هیچ چیز نمی داند. این ها جملاتی است که هر روز هم تکرار شود کم است.
موضوع: لغتنامه دهخدا
لغتنامه دهخدا افتاد رفتم و آن را برداشتم وبا خود به خانه بردم و آن را خواندم. بعد از چند هفته که کتاب لغتنامه دهخدا را کامل خواندم آن را به کتابخانه برگرداندم.
۲- یکی از حکایت هایی را که تا به حال شنیدهاید، به زبان ساده بنویسید.
جواب:
آگاه باش که انسانها از سه دسته تشکیل میشوند. بعضی همانند غذا هستند که برای ادامهٔ زندگی به آنها نیاز داریم. بعضی دیگرمان دارو هستند که هر وقت دچار مشکل میشویم، به کمک ما میآیند و مشکلات ما را برطرف میکنند. دستهٔ دیگر مانند بیماری هستند که ما هرگز به وجود آنها نیاز نداریم، چونکه سراسر درد و رنج هستند.
جوابی دیگر:
روزی ابوسعید ابوالخیر، همراهانش را به آسیاب برد. او اسبش را متوقف کرد و لحظاتی توقف کرد. سپس به دوستانش گفت: «آیا میدانید این آسیاب چه چیزی را بیان میکند؟ آسیاب ممیگوید شناخت حقیقی در همین جا است، جایی که من ایستادهام. من همچنان که میچرخم، در درون خود سفر میکنم و از درون خود، حال و روز خود را میشناسم. هر آنچه که نباید در درونم باشد، از خود دور میکنم. »
جوابی دیگر: روزی یک پسر بسیار خرما میخورد. مادرش او را نزد پیامبر برد و گفت: «اکنون پسرم بسیار خرما میخورد، شما او را نصیحت کن که کمتر خرما بخورد. »
پیامبر گفت: «برو و فردا بیا. » مادر همراه با فرزندش فردای آن روز نزد پیامبر رفت. پیامبر پسر را نصیحت کرد.
مادرش گفت: «پیامبر، امروز با دیروز چه فرقی میکرد؟» پیامبر فرمود: «خود من دیروز خرما خورده بودم. »
جوابی دیگر: یک روز، مردی ثروتمندی در خارج از روستا زندگی می کرد. در آن زمان، قصابی در روستا بود که به مردم گوشت رایگان میداد. یک روز، مرد ثروتمند مرد و هیچ کس به مراسم خاک سپاری او نیامد. خانواده اش بسیار ناراحت شد. فردای آن روز، اتفاق بدی افتاد: قصاب دیگر گوشت رایگان نمیداد، چون میگفت «کسی که پول گوشت شما را میداد دیروز مرد. »
جوابی دیگر: روزی مردی میخواست زمینش را شخم بزند تا سیبزمینی بکارد، اما او دیگر پیر شده بود و توان نداشت. او تنها به وسیله پسرش نمیتوانست زمینش را شخم بزند. ولی پسر او در زندان بود. به پسرش نامه زد و قضیه را برایش تعریف کرد. پسرش گفت: «زمینت را شخم نزن، من در آن زمین اسلحه پنهان کردهام. »
وقتی پلیس نامه را خواند، رفت و زمین را شخم زد تا اسلحهها را پیدا کند، اما هیچ اسلحهای آنجا نبود. دوباره پسرش نامهای زد و نوشت: «من دروغ گفتم که زمینت را شخم بزنند. حالا تو میتوانید سیبزمینی بکاری. »
- hamyar
- hamyar.in/?p=43566