متن کتاب فارسی سوم ابتدایی درس اول متن کتاب فارسی سوم / در این بخش از همیار، متن کتاب درس اول فارسی کلاس سوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان و والدین گرامی قرار داده ایم.
متن درس اول فارسی سوم
متن ستایش خداوند رنگین کمان فارسی سوم
ستایش : خداوند رنگین
به نامِ خداوندِ رنگینکمان – خداوندِ بخشندهی مهربان
خداوندِ سنجاقکِ رنگرنگ – خداوندِ پروانههای قشنگ
خدایی که آب و هوا آفرید – درخت و گُل و سبزه را آفرید
خدایی که از بوی گُل، بهتر است – صمیمیتر از خندهی مادر است
خدایا، به ما مهربانی بده – دلی ساده و آسمانی بده
دلی صاف و بیکینه، مانندِ آب – دلی روشن و گرم، چون آفتاب
متن درس محلهّی ما کتاب فارسی سوم
درس ۱ :: محلهّی ما
تابستان بود. امید با خانوادهاش تازه به این محلّه آمده بود.
او در کلاس سوم، ثبتنام کرده بود و هنوز به محلّهی جدید، عادت نکرده بود. امید از اینکه هیچ دوستی در آنجا نداشت، ناراحت بود و در گوشهای نشسته بود و فکر میکرد. مادرش که داشت وسایل خانه را جابهجا میکرد، از او پرسید: «چرا اینقدر ناراحت هستی؟ نگران نباش! اینجا هم دوستان خوبی پیدا میکنی. حالا بلند شو؛ پدرت میخواهد بیرون برود. تو هم با او برو، تا با محلّهی جدید آشنا شوی.»
امید، همراه پدرش، از خانه خارج شد. او با دقّت به اطراف نگاه میکرد. بوی نان تازه میآمد. چند نفری در صف نانوایی ایستاده بودند. امید و پدرش، کمی جلوتر به بازارچه رسیدند. بازارچه تعداد زیادی مغازه و دکّان کوچک و بزرگ داشت. بعضی از آنها لباس و کیف و کفش میفروختند و بعضی دیگر، کتاب و دفتر. چندتایی از آنها هم موادّ غذایی داشتند. امید از مقابل قنّادی گذشت و به شیرینیهایی که چیده شده بود، نگاه کرد.
از بازارچه که گذشتند، به میدان رسیدند. در یک سوی میدان، مسجد بزرگی دیده میشد. گُنبد فیروزهای و گُلدستههای بلند آن، عظمتی داشت. در سوی دیگر، بوستان سرسبز و بزرگی بود. امید و پدرش وارد بوستان شدند.
بوستان، فضای سبز بسیار زیبایی داشت. در انتهای آن، زمین فوتبالی دیده میشد و جمعیت زیادی آنجا بودند. آنها جلو رفتند. امید، به پسری که لباس ورزشی پوشیده بود، سلام کرد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
پسر گفت: «امروز مسابقهای بین تیم محلّهی ما و محلّهی بهارستان برگزار میشود. قبلاً تو را در این محل ندیدهام. اینجا به مهمانی آمدهای؟»
امید، خود را معرفی کرد و گفت: «نه، ما تازه به این محلّه آمدهایم. امیدوارم بتوانم دوستان جدیدی در اینجا پیدا کنم. راستی، نگران به نظر میرسی. مشکلی پیش آمده؟»
او با ناراحتی جواب داد: «ما امروز دروازهبان نداریم. چون دروازهبان تیم ما بیمار شده و نیامده، نمیدانیم چهکار کنیم.»
با شنیدن این حرف، امید خاطرات محلّهی قبلی خود را بهیاد آورد. آنجا، امید دروازهبان تیم بود و وقتی درون دروازه میایستاد، خیال همه راحت بود که گُل نمیخورند. احساس کرد دلش برای دوستانش تنگ شده است.
در این لحظه، پدرش گفت: «امید دروازهبان خوبی است. اگر بخواهید، او میتواند توی دروازه بایستد.»
پسر با خوشحالی، نگاهی به امید کرد و گفت: «پس، زود لباس دروازهبان تیم را بپوش که باید خودمان را گرم کنیم. بازی تا یک ساعت دیگر شروع میشود.»
آن روز، امید درون دروازه ایستاد و بسیار خوب بازی کرد.
حالا دیگر، بچّههای محلّه، امید را میشناسند و با او دوست هستند.
متن بخوان و حفظ کن پدر بزرگ فارسی سوم
خوان و حفظ کن پدر بزرگ
دیشب پدربُزرگم
آمد به خانهی ما
باز او مرا بغل کرد
بوسید صورتم را
مادر برای او زود
یک چای تازه آورد
او خسته بود و پایش
انگار درد میکرد
با خنده باز از من
پرسید: در چه حالی؟
کردم تشکّر از او
گفتم که خوب و عالی
در دستِ پیر او بود
باز آن عصای زیبا
خندید و قِلقِلک داد
با آن عصا دلم را
- hamyar
- hamyar.in/?p=55165




