متن درس اول فارسی کلاس ششم متن کتاب فارسی ششم /در این بخش از همیار برای شما عزیزان متن کامل درس اول فارسی ششم همراه با فایل صوتی را قرار داده ایم. این محتوا بهصورت کامل و با توجه به نیازهای دانشآموزان در سطح پایه ششم ابتدایی طراحی شده است.
متن ستایش صفحه ۸ کتاب فارسی ششم
ستایش :: به نام آن که جان را فکرت آموخت
به نام آن که جان را فکرت آموخت / چراغِ دل به نور جان بر افروخت
ز فضلش هر دو عالم، گشت روشن / ز فیضش خاکِ آدم، گشت گُلشن
جهان، جمله، فروغِ نور حق، دان / حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
خِرَد را نیست تابِ نور آن روی / بُرو از بهرِ او، چشمِ دگر جوی
در او هر چه بگفتند از کم و بیش / نشانی دادهاند از دیدهی خویش
به نزدِ آن که جانش در تجلی است / همه عالم، کتابِ حق تعالی است
متن درس معرفت آفریدگار کتاب فارسی ششم
درس ۱ :: معرفت آفریدگار
این همه خلق را که شما بینید بدین چندین بسیاری، این همه را خالقی است که آفریدگار ایشان است و نعمت بر ایشان از وی است، آفریدگار را بباید پرستیدن و بر نعمت او سپاسداری باید کردن.
اندیشه کردن اندر کار خالق و مخلوق، روشنایی افزاید اندر دل، و غفلت از این و نااندیشیدن، تاریکی افزاید اندر دل و نادانی، گمراهی است.
باد بهاری وزید از طرف مَرغزار / باز به گردون رسید، نالهی هر مُرغِ زار
خیز و غنیمت شمار، جُنبشِ بادِ رَبیع / نالهی موزون مرغ، بوی خوشِ لالهزار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند / بلبل و قُمری چه خواند؟ یادِ خداوندگار
برگِ درختانِ سبز در نظرِ هوشیار / هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار
متن حکایت مبحت کتاب فارسی ششم
حکایت (مبحت)
دو دوست، پیاده از جادهای در بیابان عبور میکردند. بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم بر چهرهی دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون اینکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من بر چهرهام سیلی زد.»
آن دوکنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار رودخانه استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزید و در رودخانه افتاد. دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از اینکه از غرق شدن نجات یافت، روی صخرهای سنگی، این جمله را حک کرد: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.»
دوستش با تعجب از او پرسید: «بعد از اینکه من با سیلی تو را آزردم، تو آن جمله را روی شنهای صحرا نوشتی، ولی حالا این جمله را روی صخره حک میکنی؟»
او لبخندی زد و گفت: «وقتی از تو رنجیدم، روی شنهای صحرا نوشتم تا باد، آن را پاک کند ولی وقتی تو به من محبت کردی، آن را روی سنگ حک کردم تا هیچ تندبادی هم آن را پاک نکند و محبت تو از یادم نرود».
- hamyar
- hamyar.in/?p=54745
عالیه