متن درس دهم فارسی چهارم ابتدایی متن کتاب فارسی چهارم / در بخش زیر متن کامل درس دهم کتاب فارسی چهارم ابتدایی همراه با فایل صوتی قرار داده شده.
متن درس باغچهی اطفال فارسی چهارم
درس ۱۰ :: باغچهی اطفال
من کودکی کنجکاو و فعال بودم. کتاب میخواندم. شعرهای کودکانه میسرودم به نقاشی عشق میورزیدم. هر کاغذ پارهای که به دستم میرسید. تصویری از گل و درخت یا کوه و جنگل بر آن نقاشی میکردم.
شبها وقتی همه میخوابیدند، من بیدار میماندم و در اندیشههای دور و درازی فرو میرفتم. با افکار کودکانهی خود به دنبال راههای تازهای برای بهتر زیستن بودم. در یکی از این شبها، اندیشههای خود را به صورت شعری در آوردم. برای اینکه در جستوجوی مداد و کاغذ، چراغی روشن نسازم و کسی را بیدار نکنم، قطعه زغالی از کنار منقل کرسی بیرون آوردم و با آن، شعرم را بر دیوار نوشتم.
آن وقتها، هنوز مدرسههای امروزی دایر نشده بود. من مانند کودکان دیگر در مکتب درس میخواندم. مکتب، اتاقی بود بزرگ که همه گرداگرد آن روی زمین مینشستیم و درس میخواندیم.
پس از آنکه دورهی مکتب را به پایان رسانیدم. نزد پدرم شاگردی کردم تا حرفهی او را بیاموزم. پدرم در ساختن طاق مسجد و گچبُری استاد بود؛ اما در همهی ماههای سال نمیتونست به کار بنایی بپردازد. در زمستانهای سرد و طولانی قفقاز، کار بنایی تعطیل میشد. آن وقت پدرم به قنادی میپرداخت و از این راه، خانوادهی خود را اداره میکرد؛ اما قنادی، رونقی نداشت و زندگی به سختی میگذشت.
نزد پدر، حرفهی بنایی و قتادی را یاد گرفتم؛ ولی هیچ یک از این کارها طبع پرشور و ذهن جویای مرا راضی نمیکرد. من که با سختیها بزرگ شده بودم، میخواستم بیشتر بکوشم؛ پیشرفت کنم و به خود و دیگران بیشتر بهره برسانم.
در آن هنگام، چند مدرسهی جدید در قفقاز دایر شده بود. من در یکی از این مدرسهها به آموزگاری برگزیده شدم. در این کار شور و شوق فراوان از خود نشان دادم و دریافتم که آموزگاری شغلی است که با آن بهتر میتوان به اجتماع و مردم خدمت کرد.
پس از مدتی برای اینکه فعالیتهای فرهنگی را در میهن خود ادامه دهم به ایران آمدم. ابتدا در شهر مَرند اقامت گزیدم و در مدرسههای این شهر به معلمی پرداختم. سپس به تبریز رفتم. من که در شعلهی فروزان خدمت به مردم و میهن میسوختم و میخواستم از هر راه که ممکن است باری از دوش مردم بردارم، دریافتم که کودکان تبریز پیش از رفتن به مدرسه یا در کوچه و بازار سرگردانند یا آتش ذوق و قریحهی آنها در کُنج خانهها خاموش میشود. به این فکر افتادم که در تبریز کودکستانی دایر کنم و این کار را کردم. این نخستین کودکستانی بود که در ایران دایر شد. کودکستان را «باغچهی اطفال» نامیدم.
در همان روزهای نخست، مادری کودک خود را به باغچهی اطفال آورد و گفت: «مدرسههای دیگر، فرزندم را نمیپذیرند». او راست میگفت؛ زیرا آنها نه تنها نمیتوانستند به کودکش خواندن و نوشتن بیاموزند بلکه از نگهداری او نیز عاجز بودند.
تا آن هنگام در کشور ما کسی به فکر کودکان کم شنوا و نابینا نیفتاده بود؛ به همین دلیل، استعدادشان پرورش نمییافت. آن روز، وقتی پسرک را در باغچهی اطفال نگه داشتم، اندیشیدم چگونه میتوان به کودکی که نه میشنود و نه حرف میزند، خواندن و نوشتن آموخت، شنیده بودم در اروپا، کسی الفبایی اختراع کرده است که این گونه کودکان را به کمک آن باسواد میکند. من هم از آن پس، روزها و شبهای بسیاری را در کار ابداع الفبای ویژهی ناشنوایان گذراندم تا به مقصد رسیدم. سپس، چند کودک ناشنوای دیگر را هم در باغچهی اطفال پذیرفتم.
اولیای این کودکان هرگز باور نمیکردند که فرزندشان، خواندن و نوشتن بیاموزد؛ ولی در پایان سال تحصیلی، آنها هم مانند دیگران امتحان دادند و قبول شدند.
روزی که این کودکان در تبریز امتحان میدادند، حیاط و بام مدرسه لبریز از مردمی بود که به تماشای آنان آمده بودند؛ زیرا برای مردم باورنکردنی بود که کودکان کم شنوا هم بتوانند بخوانند و بنویسند و حرف بزنند.
آنچه خواندید، شرح حال معلمی دلسوز، مهربان و دوست کودکان، جبار باغچهبان است. سرگذشت این انسان نوآور و توانا، سرمشق کسانی است که دست خالی اما با اعتماد به خود و نیروی پشتکار، اراده، صبر و بردباری میخواهند کارهای بزرگی انجام دهند؛ به مردم میهن خود خدمت کنند و خدا را از خویش خشنود سازند.
متن درس همای رحمت صفحه ۸۷ فارسی چهارم
بخوان و حفظ کن: همای رحمت
علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را *** که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی، همه در رُخ علی بین *** به علی شناختم من به خدا قسم، خدا را
برو ای گدای مسکین درِ خانهی علی زن *** که نگینِ پادشاهی، دهد از کرم گدا را
به جز از علی که گوید به پسر، که قاتل من *** چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
به جز از علی که آرد، پسری ابوالعجائب *** که عَلَم کند به عالم، شهدای کربلا را
- hamyar
- hamyar.in/?p=54552