متن درس دوازدهم فارسی دوم ابتدایی کل کتاب متن کتاب فارسی کلاس دوم / در این بخش متن درس دوازدهم فارسی کلاس دوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان عزیز قرار داده ایم
متن درس فردوسی کتاب فارسی دوم
درس ۱۲ : فردوسی
سال گذشته با پدر، مادر و خواهرم به زیارت امامرضا (ع) رفته بودیم.
پدرم گفت: «در نزدیکی مشهد، شهر قدیمی توس، آرامگاهِ فردوسی، شاعر بزرگ ایران قرار دارد. خوب است برویم و آنجا را هم ببینیم.»
چند روز بعد، به توس رفتیم. فاصلهی مشهد تا شهر توس زیاد نبود. وقتی به آرامگاه فردوسی رسیدیم، جمعیت زیادی را در آنجا دیدیم. یک نفر راهنما برای ما صحبت کرد. او میگفت: «فردوسی سیسال زحمت کشید تا شاهنامه را نوشت. شاهنامه کتاب با ارزشی است که در آن داستانهای زیادی دربارهی ایران و پهلوانان آن میخوانیم. رستم بزرگترین پهلوان داستانهای شاهنامه است. فردوسی این داستانها را جمع کرد و اثری بسیار عظیم به شعر پدید آورد تا زبان فارسی را که ما امروز با آن حرف میزنیم، زندهنگه دارد.»
راهنما شعرهایی از شاهنامه خواند و با ما خداحافظی کرد. هنگام برگشتن از توس، پدرم قول داد بعضی از داستانهای شاهنامه را برایم تعریف کند.
متن یک کلاغ، چهل کلاغ کتاب فارسی دوم ابتدایی
بخوان و بیندیش : یک کلاغ، چهل کلاغ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود. یک روز مادرش، یعنی ننهکلاغ، میخواست به دنبال غذا برود. قبل از رفتن به او گفت: «از لانه بیرون نیا تا من برگردم!»
جوجهکلاغ حرف مادرش را گوش نکرد. وقتی او رفت، جستی زد و از لانه به روی شاخهی درخت پرید. بعد از شاخهی درخت به روی زمین پرید. سپس دوباره جست زد و روی درخت نشست. وقتی دید جستوخیز کردن را بلد است، خیلی خوشحال شد. خیال کرد که پرواز کردن هم به همین راحتی است. بالهایش را باز کرد و خواست از روی درخت به پرواز درآید، امّا چند بال که زد، دیگر نتوانست پرواز کند و با سر، توی بوتههای خار افتاد. آن وقت هرکاری کرد، نتوانست از توی خارها بیرون بیاید.
اتّفاقاً کلاغی از آنجا میگذشت. چشمش که به جوجهکلاغ افتاد، با خودش گفت: «چهکنم؟ چه نکنم؟ بروم بقیه را خبر کنم!»
بعد، بالزد و رفت به کلاغ دومی و سومی و چهارمی و پنجمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجهیِ ننهکلاغ توی خارها افتاده!»
کلاغ پنجمی بالزد و رفت به کلاغ ششمی و هفتمی و… دهمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجهیِ ننهکلاغ، توی خارها افتاده و زبانم لال، حتماً نوکش هم شکسته!»
کلاغ دهمی اشکش درآمد. پر زد و رفت به کلاغ یازدهمی و دوازدهمی و… بیستمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجهی ننهکلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و زبانم لال، حتماً بالش هم شکسته!»
کلاغ بیستمی دو بالش را توی سر خودش زد و پر کشید. به کلاغ بیستویکمی و بیستودومی و… بیستونهمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجهی ننهکلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و زبانملال، حتماً پرهایش هم ریخته!»
کلاغ بیستونهمی قارقاری کرد و پر زد و رفت تا به کلاغ سیاُمی و سیویکمی و سیودومی و… چهلمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجهیِ ننهکلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و پرهایش ریخته و زبانم لال، دیگر زنده نیست!»
کلاغ چهلمی چنان قارقاری کرد که نگو و نپرس! پر زد و رفت و همهی کلاغها را جمع کرد و به دنبال خودش راه انداخت تا به لانهی ننهکلاغ بروند و به او سرسلامتی بدهند.
چهل تا کلاغ پر زدند و به سراغ ننهکلاغ رفتند امّا هنوز به لانهی او نرسیده بودند که جوجهکلاغ را دیدند که توی خارهاگیر کرده بود و ننهکلاغ داشت او را بیرون میکشید.
کلاغها، قارقارکنان و با تعجّب به هم نگاه کردند. کلاغ چهلمی گفت: «این که جوجهکلاغ است! نوکش نشکسته، بالش نشکسته، پرهایش نریخته، زنده است و توی خارها گیر کرد!»
کلاغ پنجمی گفت: «من خیال کردم نوکش شکسته!»
کلاغ دهمی گفت: «من خیال کردم بالش شکسته!»
کلاغ بیستمی گفت: «من خیال کردم پهایش ریخته!»
کلاغ بیستونهمی گفت: «من خیال کردم از بین رفته!»
آن وقت هر چهل کلاغ به ننهکلاغ کمک کردند که جوجهاش را از توی خارها بیرون بکشد. بعد هم به هم قول دادند دربارهی آن چیزی که آگاهی ندارند، حرفی نزنند، تا خبرها «یککلاغ، چهلکلاغ» نشود.
- hamyar
- hamyar.in/?p=55502
یادش بخیر کلاس دوم الان دوازدههمم