متن درس دوازدهم فارسی پنجم ابتدایی متن کتاب فارسی پنجم / / در این قسمت از سایت همیار برای شما عزیزان متن کامل درس دوازدهم فارسی پنجم همراه با صدا را قرار داده ایم.
متن درس فردوسی، فرزند ایران فارسی پنجم
درس ۱۲ :: درس آزاد
بخوان و بیندیش: فردوسی، فرزند ایران
ابوالقاسم فردوسی از نامآوران بزرگ کشور ایران است. فردوسی استاد بیهمتای زبان فارسی است. کتاب مشهور او «شاهنامه» نام دارد. شاهنامه سراسر، شعر است. فردوسی نزدیک به سی سال برای نوشتن شعرهای این کتاب، تلاش کرد. این کتاب ارزشمند، گنجینهٔ فرهنگ ایران کهن و نگهبان زبان فارسی است. در اینجا یکی از داستانهای شاهنامه را که بازنویسی و کوتاه شده است، با هم میخوانیم:
«زال و سیمرغ»
سامِ نَریمان، جهان پهلوان ایران، سالها در آرزوی داشتن فرزند بود. سرانجام، همسرش پسری به دنیا آورد که چهرهاش مانند خورشید، درخشان و زیبا، ولی مویش چون موی پیران، سفید بود.
به چهره، نکو بود بر سانِ شید
و لیکن همه موی، بودش سپید
تا آن زمان کسی کودکی سفید مو، ندیده بود؛ از این رو، خاندان سام، اندوهگین شدند و تا یک هفته جرئت نکردند این خبر را به او برسانند. عاقبت، دایهٔ کودک که زنی شیردل و شجاع بود، نزد سام رفت و مژده داد که یزدان پاک به او پسری داده است که تنش مانند نقره، سفید و رویش چون گل، زیباست و هیچ عیبی در سراپایش نیست، جز آن که مویش سفید است.
سام به دیدار فرزند شتافت. امّا وقتی موی سفید او را دید، غمگین و شرمسار شد.
چو فرزند را دید، مویش سپید *** بشد از جهان، یکسره ناامید
با خود گفت:
چو آیند و پرسند، گردن کِشان *** چه گویم از این بچّهی بد نشان؟
چه گویم که این بچهی دیو، کیست *** پلنگ دو رنگ است یا خود پَری است
بخندند بر من، مِهانِ جهان *** از این بچّه، در آشکار و نهان
پس از آن، با خشم بسیار فرمان داد که کودک را از پیش چشمش دور کنند و به جایی ببرند که هیچ کس او را نبیند. کودک را به سوی کوهی بلند، به نام «البرز» بردند، که بر سر آن کوه سر به فلک کشیده، سیمرغ آشیان داشت. او را در دامنهٔ کوه گذاشتند و بازگشتند.
یکی کوه بُد، نامش البرز کوه *** به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدان جای، سیمرغ را لانه بود *** که آن خانه از خلق، بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز *** برآمد بر این، روزگاری دراز
پدر مِهر بُبْرید و بِفْکند خوار *** جفا کرد بر کودکِ شیرخوار
کودک بیچاره، تنها و دور از پدر و مادر از گرسنگی، گاه انگشتان خود را میمکید و گاه فریاد میزد.
در این هنگام، سیمرغ از آشیانهی خود پرواز کرد تا برای خوراک بچّههایش، شکاری بیابد. چون به دامان کوه رسید، کودکی شیرخواره را دید که بر روی سنگی سخت، افتاده است و فریاد میکشد و خورشید گرم و سوزان بر او میتابد.
خداوند، مهر آن کودک را در دل سیمرغ افکند؛ چنان که او را به چشم فرزندی نگریست. فرود آمد و چنگ زد و کودک را از میان سنگها برداشت و به آشیانهی خود برد. جوجههای سیمرغ هم از دیدن کودک، شاد شدند و او را در میان گرفتند. سیمرغ، نام کودک را «دستان» گذاشت.
بدین گونه بر، روزگاری دراز *** برآمد که بُد کودک آنجا به راز
از آن پس، دستان با جوجههای سیمرغ میخورد و میخوابید و بازی میکرد؛ تا اینکه دور از چشم مردم، بزرگ شد.
روزی، کاروانی از کنار آن کوه میگذشت. کاروانیان در آنجا جوانی را دیدند نیرومند، با قامتی بلند و مویی سپید که در دهانهی غاری ایستاده بود.
این خبر، دهان به دهان، گشت تا به گوش سام رسید. همان شب، سام نیز به خواب دید که سواری آمد و مژده داد که پسرش، تندرست و نیرومند است. چون بیدار شد، موبدان را نزد خود خواند و از خواب خویش و خبر کاروانیان با آنان سخن گفت. همه او را از اینکه فرزند بیگناه خویش را از خود دور کرده بود، سرزنش کردند و به وی پند دادند که از پروردگار پوزش بطلبد و به جُستوجوی فرزندش بشتابد.
سام و سران سپاه، به سوی البرز کوه، روان شدند. پس از پیمودن راهی دراز، به کوهی بسیار بلند رسیدند که آشیانهی سیمرغ بر فراز آن بود. آنها جوانی بلند قامت را دیدند که گِرد آشیانه میگشت. سام و همراهان راهی نیافتند که از کوه بالا بروند و خود را بدان جایگاه برسانند. سام، رو به آسمان کرد و به سبب کار ناپسند خود، از خدای بزرگ پوزش طلبید و خواست که فرزندش را به او باز گرداند.
سیمرغ، با دیدن مردم، دانست که به جستوجوی پسر آمدهاند. پس رو به دستان کرد و گفت: «تاکنون مانند دایهای مهربان، تو را پروراندهام؛ حال که پدر به جستوجوی تو آمده، بهتر است نزد او باز گردی».
دستان با شنیدن این سخن سیمرغ، بسیار اندوهگین شد و گفت: «مرا از خود دور میکنی؟ مگر از من خسته شدهای؟»
سیمرغ در پاسخ گفت: «اگر با پدر بروی و شکوه و جلال دستگاه او را ببینی، خواهی دانست که آشیانهی من دیگر جای تو نیست. از روی بیمهری نیست که تو را از خود دور میکنم؛ بلکه خواستار سرافرازی و بزرگی تو هستم. اکنون این پرهای مرا بگیر و پیوسته با خود داشته باش؛ هر گاه به یاری من نیازمند شدی، یکی از آنها را به آتش بیفکن. بیدرنگ، به کمک تو خواهم شتافت؛ اگر میل بازآمدن داشتی:
همان گه، بیایم چو ابرِ سیاه *** بیآزارت آرَم، بدین جایگاه
آن گاه، سیمرغ پسر را برداشت و به پای کوه برد و به پدر سپرد. سام، جوانی را دید زورمند؛ که موهای سفید بلندش تا کمر آویخته بود. از دیدن او شاد شد و سپاس خدا را به جای آورد که گناهش را بخشیده و پسر را به او بازگردانده است.
سام، نام فرزند را «زال» گذاشت و جامهای گرانبها بر او پوشانید و با همراهان و سواران به راه افتاد. دشت از فریاد شادی سپاه و خروشیدن طبل و بانگ نای، به لرزه در آمد.
دلِ سام شد چون بهشتِ برین *** بر آن پاک فرزند، کرد آفرین
متن حکایت بوعلی و بانگ گاو کتاب فارسی پنجم
حکایت: بوعلی و بانگِ گاو
یکی از بزرگان، بیمار شده بود، چنان که تصوّر میکرد، گاو شده است. پس همه روز، بانگ میکرد و این و آن را میگفت: «مرا بکُشید که از گوشت من هَریسه، نیکو آید».
کار او به درجهای بکشید که هیچ نمیخورد و اطبّا در معالجت عاجز ماندند. سرانجام، خواجه ابوعلی سینا را آوردند تا او را علاج کند.
خواجه، قبول کرد و گفت: «گاو کجاست تا او را بکُشم؟!».
جوان، همچو گاو، بانگی کرد، یعنی اینجا هستم!
خواجه بوعلی گفت: «او را به میان سرای آورید و دست و پای او را ببندید و بخوابانید».
بیمار چون آن شنید، بدوید و جلو آمد، و بر پهلوی راست، خُفت و پای او سخت ببستند. پس خواجه بوعلی بیامد و کارد بر کارد مالید و نشست و دست بر پهلوی او نهاد، چنان که عادت قصّابان باشد. پس گفت: «وه! این چه گاو لاغری است! این را نمیتوان کشت، علف دهیدش تا فَربه شود».
پس، خواجه، برخاست و بیرون آمد و حاضران را گفت: «دست و پای او را بگشایید و خوردنی، آنچه فرمایم پیش او برید و او را گویید: بخور تا زود فربه شوی».
چنان کردند که خواجه گفت. خوردنی پیش او بردند و او میخورد، بدان امید که فربه شود، تا او را بکشند. پس، یک ماه سپری شد و چنان که خواجه بوعلی فرموده بود، کاملاً صحّت یافت.
- hamyar
- hamyar.in/?p=54684