متن درس ۱۳ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻

متن درس ۱۳ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻متن درس سیزدهم فارسی پنجم ابتدایی
متن کتاب فارسی پنجم / / در این قسمت از سایت همیار برای شما عزیزان متن کامل درس سیزدهم فارسی پنجم همراه با صدا را قرار داده ایم.

متن درس روزی که باران می‌بارید کتاب فارسی پنجم

درس ۱۳ :: روزی که باران می‌بارید

چند روز بود که امید، بعد از ظهرها به دکّان قاب‌فروشی پدر بزرگ می‌رفت و آنجا می‌نشست تا پدربزرگ، بیاید. قاب‌های کوچک بزرگ چوبی و فلزی، دیوارهای دکّان را پوشانده بود. در بعضی از قاب‌ها، عکس‌های قشنگی دیده می‌شد. رهگذران، بی‌اختیار می‌ایستادند و آنها را تماشا می‌کردند.

امید برای کمک کردن به پدر بزرگ، صندلی کوچکی، زیر پا می‌گذاشت و با دستمال، قاب‌هایی را که دستش به آنها می‌رسید، تمیز می‌کرد. او از این کار بسیار لذّت می‌برد؛ مخصوصاً از تمیز کردن قاب‌هایی که در آنها تصویری از باغ و بوستان و دشت و کوهستان بود. او از نگاه کردن به این تصویرهای زیبا، لذت می‌برد و با خود فکر می‌کرد که هیچ جا دیدنی‌تر از مغازه‌ٔ پدریزرگ نیست.

در یکی از روزها، رهگذری پشت شیشه‌ی مغازه ایستاد. امید انتظار داشت که او هم مثل بسیاری از رهگذران، نگاهی به قاب‌ها بیندازد و زود بگذرد؛ ولی او نرفت و آرام، وارد مغازه شد. امید که مشغول تمیز کردن قاب‌ها بود، از روی صندلی کوچک پایین آمد؛ دستمال را کنار گذاشت و پشت میز پدربزرگ ایستاد و به آن مرد، سلام کرد.

مرد بلند قد و عینکی، پس از جواب دادن به سلام او، لبخندی زد و پرسید: «صاحب مغازه کجاست؟».

امید در حالی که به کیف چرمی قهوه‌ای رنگ مرد، نگاه می‌کرد، گفت: «قاب می‌خواستید آقا؟ من قیمت قاب‌های کوچک را می‌دانم، ولی اگر قاب بزرگ می‌خواهید، باید از پدر بزرگم بپرسید».

– این دکّان پدربزرگ توست، پسرم؟
– بله، آقا.
– می‌خواهم پیغامی از من به پدربزرگت برسانی.
– چه پیغامی؟
– به او سلام برسان و از قول من بگو: «مغازه‌ی زیبایی دارید، ولی به نظر من این مغازه چیزی کم دارد».

امید، نمی‌دانست چه جوابی بدهد که مرد، خداحافظی کرد و رفت؛ اما آهنگ صدای گرمش در گوش امید، همچنان شنیده می‌شد.

چند دقیقه بعد پدر بزرگ آمد. روی صندلی نشست و پرسید: «چه خبر، پسرم؟ چند تا قاب فروخته‌ای؟». امید در حالی که به گوشه‌ای خیره شده بود، گفت: «چیزی نفروختم، ولی یک نفر آمد و برای شما پیغامی گذاشت».

پدر بزرگ پرسید: «کی بود؟ چی گفت؟»

امید که به میز تکیه داده بود، گفت: «او را نشناختم. تا به حال او را ندیده بودم. به شما سلام رساند و گفت که بگویم: مغازه‌ی زیبایی دارید ولی این مغازه، چیزی کم دارد».

پدر بزرگ تا این حرف را شنید تکانی خورد و گفت: «یعنی چه؟ درست شنیده‌ای؟ او همین را گفت؟»

بله؛ همین را گفت؛ گفت: «که دکّان شما چیزی کم دارد».

پدر بزرگ، نگاهی به قاب‌های روی دیوار انداخت و زیر لب، گفت: «منظور او چه بوده است؟ چه چیزی کم دارد؟». بعد، رو به امید کرد و پرسید: «نگفت که باز هم می‌آید؟».
– حرفی نزد.

همین حالا همیار را نصب کنید و همیشه یک معلم همراه خود داشته باشید.
"نصب از مایکت و بازار "

پدر بزرگ، آهی کشید و گفت: «خدا کند بیاید! دوست دارم بدانم که چه چیز کم داریم؟».

چند روز از آن ماجرا گذشت. عصر یک روز، باران به آرامی می‌بارید. امید و پدر بزرگ، در دکّان نشسته بودند. پدربزرگ، قاب عکسی را روی میز گذاشت و سرگرم تمیز کردن آن شد. امید هم روی صندلی نشسته بود و کتاب «داستان‌های شاهنامه‌ٔ فردوسی» را می‌خواند. همه جا ساکت بود. ناگهان، نگاه امید به خیابان افتاد. همان مرد بلند قد، پشت شیشه‌ٔ بزرگ مغازه ایستاده بود.

امید با هیجان، ولی خیلی آرام گفت: «پدر بزرگ! پدربزرگ! همان مرد».

در این هنگام، مرد، دستگیره‌ی در را چرخاند و وارد دکّان شد. لبخندی زد و سلام کرد. پدربزرگ که به او خیره شده بود، جواب سلامش را داد و گفت: «بفرمایید. چیزی می‌خواستید؟».

سپس، پدربزرگ، برای او صندلی گذاشت و گفت: «بفرمایید، بنشینید».

مرد، روی صندلی نشست. کیف چرمی‌اش را باز کرد و کاغذ چهارگوش خوش‌رنگی از آن بیرون آورد. روی کاغذ، نوشته شده بود: «یا صاحب الزّمان، عَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ».

مرد، کاغذ را روی میز گذاشت و گفت: «من، خوش‌نویس هستم و گهگاهی برای خودم کارهایی می‌کنم. این، یکی از کارهای من است».

پدر بزرگ با اشاره به امید گفت: «بیا پسرم، ببینم می‌توانی بخوانی چه نوشته؟».

امید و پدر بزرگ، آن چنان مشغول تماشا و غرق تفکر در آن نوشته، شدند که نفهمیدند آن مرد چه هنگام از مغازه خارج شد.

ناگهان، امید گفت: «پدربزرگ…!»

پدر بزرگ از جا بلند شد و به طرف بیرون، روانه شد.

مرد، رفته بود. باران هم بند آمده بود و ابرها کم کم آسمان را ترک می‌کردند.

متن شعر بال در بال پرستوها کتاب فارسی پنجم

بخوان و حفظ کن: بال در بال پرستوها

بال در بال پرستوهای خوب  *** می‌رسد آخر، سوار سبز پوش
جامه‌ای از عطر گل نرگس‌ها به تن *** شالی از پروانه‌ها بر روی دوش
پیش پای او به رسم پیشواز *** ابر با رنگین کمان، پل می‌زند
باغبان هم، باغبان نو بهار *** بر سر هر شاخه‌ای گُل می‌زند
تا می‌آید، پرده‌ها از خانه‌ها *** باز توی کوچه‌ها سَر می‌کشند
مرغ‌های خسته و پَر بسته هم *** از میان پرده‌ها پَر می‌کشند
در فضای باغ‌ها پُر می‌شود *** باز هم فوّاره‌ٔ گنجشک‌ها
هرکجا سرگرم صحبت می‌شوند *** شاخه‌ها درباره‌ٔ گنجشک‌ها
باز می‌پیچد میانِ خانه‌ها *** بوی اسفند و گلاب و بوی عود
می‌رسد فصل بهاری جاودان *** فصلی از عطر و گل و شعر و سرود

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.