متن درس ۱۴ کتاب فارسی سوم ابتدایی + فایل صوتی

متن درس ۱۴ کتاب فارسی سوم ابتدایی + فایل صوتیمتن کتاب فارسی سوم ابتدایی درس چهاردهم
متن کتاب فارسی سوم / در این بخش از همیار، متن کتاب درس چهاردهم فارسی کلاس سوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان و والدین گرامی قرار داده ایم.

متن درس ایران آباد کتاب فارسی سوم

 درس ۱۴ :: ایران آباد


آن روز،‌ موضوع درس ما «میهن» بود. رسم کلاس ما این بود که هر یک از گروه‌های دانش‌آموزان، ابتدا چند دقیقه‌ای درباره‌ی موضوع درس با هم مشورت و گفت‌وگو می‌کردند.

بعد یک نفر به نمایندگی از طرفِ گروه،‌ سخن می‌گفت. این بار هم به شکل گروهی به هم‌فکری و بحث درباره‌ی «میهن» پرداختیم.

پس از گفت‌وگوی گروهی، نُخُست نماینده‌ی گروه «جغرافیا» گفت: «به نظر ما، همه‌ی کسانی که در مناطق مرزی میهن زندگی می‌کنند؛ نگهبان اصلی وطن هستند. ما مرزنشینان را که انسان‌هایی پرتلاش هستند، خیلی دوست داریم.»

از میان گروه «تاریخ»، یکی برخاست و گفت: «ما فکر می‌کنیم که همه‌ی مردم، باید گذشته و تاریخِ میهنِ خود را خوب بشناسند؛ از تاریخ، درس‌هایِ زیادی می‌توان آموخت.»

نماینده‌ی گروه «زبان» گفت: «برخی از ما در مناطق مختلف کشور به زبان مادری و محلّی خود حرف می‌زنیم؛ زبان‌های محلّی، گنجینه‌ای باارزش هستند ولی زبان فارسی، زبان ملّی ما ایرانیان است و برای حفظ میهن، بسیار بااهمیّت است.»

از گروه «دانش»، یکی بلند شد و گفت: «آنچه برای یک کشور، مهم است؛ پیشرفت در زمینه‌های علمی و کشاورزی است. اگر ما در علم و صنعت پیشرفت کنیم، میهن ما همه جا معروف و سربلند می‌شود.»

در این هنگام، نماینده‌ی گروه «همبستگی» گفت: «دوستان! ما فکر می‌کنیم چیزی که بیشتر از همه برای پاسداری از میهن لازم است، تکیه به قرآن و اسلام و پیروی از رهبر است که باعث اتّحاد مردم می‌شود. ما اگر همیشه یاور هم باشیم و از خدای بزرگ یاری بجوییم، موفّق می‌شویم.»

یکی از اعضای گروه «لاله گفت: ما می‌خواهیم درباره‌ی رزمندگانی صحبت کنیم که در طول هشت سال دفاع مقدّس، شجاعانه جنگیدند و از وطن دفاع کردند. شاید هم مانند من، دوست دارید در آینده خلبان شوید. بهتر است بدانید: خلبانانی مانند شهیدان عباس بابایی، مصطفی اردستانی، علی اکبر شیرودی، احمد کشوری و عباس دوران، دلاورانه پرواز کردند و میهن را حفظ کردند. آن‌ها اجازه ندادند حتّی یک وجب از خاک میهن به دست دشمن بیفتد.»

آموزگار که تا آن هنگام، بادقّت و علاقه به صحبت‌های بچّه‌ها گوش می‌داد، با خوش‌حالی، جلوی کلاس آمد و گفت: «بچّه‌های عزیز، بسیار مهم است که هر ایرانی، به خوبی به وظیفه‌ی خود عمل کند؛ تا با همدلی و همکاری، ایرانی آباد داشته باشیم.»

دست در دست هم دهیم به مِهر – میهن خویش را کنیم آباد

عکس درس ۱۴ (ایران آباد) فارسی سوم 

عکس درس ۱۴ (ایران آباد) فارسی سوم 

متن بخوان و بیندیش بوی سیب و یاس فارسی سوم

بخوان و بیندیش: بوی سیب و یاس


امیر و دوستانش در کوچه بازی می‌کردند. از بلندگوی مسجدِ کنارِ خانه‌ی آن‌ها، آهنگی پخش می‌شد. امیر می‌دانست که این، همان آهنگی است که در روزهای جنگ پخش می‌شده است. پدرش این موضوع را به او گفته بود.

همین حالا همیار را نصب کنید و همیشه یک معلم همراه خود داشته باشید.
"نصب از مایکت و بازار "

در همین وقت، پدر امیر از راه رسید. او چند جعبه سیب خریده بود. بچّه‌ها کمک کردند و جعبه‌ها را به خانه بردند. پدر امیر، مثل هر سال، سر کوچه، یک میز بزرگ گذاشت. او تابلویی را روی میز گذاشت. تابلو تصویری از مسجد خرّمشهر بود. در بالای تصویر، این جمله با خطِّ زیبا نوشته شده بود: «خرّمشهر را خدا آزاد کرد.» مادر با کمک امیر و بچّه‌ها، سیب‌ها را شست. چند نفر هم آنها را خشک کردند. مادر سیب‌ها را توی ظرف چید. امیر و دوستانش ظرف‌ها را بردند و روی میز چیدند. دو طرف میز هم، دو گلدان شمعدانی گذاشتند. مادر سماور بزرگی آورد و آن را در گوشه‌ی میز گذاشت. بچّه‌ها لیوان‌ها را آنجا چیدند. پدر امیر، برای همه چای ریخت و گفت: «اوّل نوبت شما بچّه‌هاست.»

کم کم همسایه‌ها هم آمدند. یکی از آن‌ها، یک جعبه‌ی بزرگِ شیرینی آورد. همسایه‌ی دیگر یک سینی بزرگ حلوا و دیگری خرما آورد. همه از پدربزرگ حرف می‌زدند و می‌گفتند که امیر خیلی شبیه پدربزرگش است. امیر به عکس پدربزرگ، که روی میز بود، نگاه کرد و با خودش گفت: «همسایه‌ها راست می‌گویند. من خیلی شبیه پدربزرگم هستم.»

پدر امیر به بچّه‌ها گفت: «امروز، روز آزادی خرّمشهر است. روزی است که دشمن از ما شکست خورد.»

یکی از بچّه‌ها به امیر گفت: «دیشب پدربزرگ من، از پدربزرگ تو حرف می‌زد. آن‌ها با هم دوست صمیمی بودند. پدربزرگم از شجاعت او حرف می‌زد و می‌گفت او و دوستانش شجاعانه جنگیدند، تا خرّمشهر آزاد شد.»

امیر می‌دانست که مردم، هر سال، روز آزادی خرّمشهر را جشن می‌گیرند. هر سال درباره‌ی شجاعت پدربزرگ و بقیّه‌ی رزمندگان حرف می‌زنند. با خودش فکر کرد که ای کاش پدربزرگ زنده بود.

یکی از بچّه‌ها سیبی برداشت. سیب دیگری قِل خورد و لبه‌ی باغچه ایستاد. توی باغچه پر از گل یاس بود. بوته‌های یاس بلند بودند و تمام دیوار را گرفته بودند. بالای بلندترین یاس، اسم کوچه را نوشته بودند. امیر برای چندمین بار نام کوچه را خواند: «کوچه‌ی شهید رستمی». او فکر کرد با آنکه اکنون سال‌هاست که دیگر پدربزرگ در میان آن‌ها نیست، بیشتر مردم شهر او را می‌شناسند. او می‌دانست که همسایه‌ها هر روز که از کوچه می گذرند و نام او را می‌بینند، به روح بلند او درود می‌فرستند.

امیر کنار بوته‌ی یاس رفت، سیب را برداشت. آن را بو کرد. سیب، بوی یاس می‌داد. چند پروانه دور گلدان‌های شمعدانی و بوته‌های یاس، پرواز می‌کردند.

بابا گفت: «بچّه‌ها بروید بازی کنید. اینجا خسته می‌شوید.»

امیر باز هم اسم پدربزرگ را خواند و رفت تا با بچّه‌ها بازی کند.

متن بخوان و بیندیش بوی سیب و یاس فارسی سومعکس بخوان و بیندیش بوی سیب و یاس فارسی سوم

 

متن حکایت خروسِ ایرانی فارسی سوم

در روزگاران قدیم، جنگی میان ایران و یکی از کشورها درگرفت. فرمانده‌ی سپاه دشمن، نزدِ فرمانده‌ی سپاه ایران آمد. او کیسه‌ای پر از ارزن با خود آورده بود. وقتی به ملاقات فرمانده‌ی سپاه ایران رفت، سرِکیسه را باز کرد و ارزن‌ها را روی زمین ریخت و گفت «سپاهیان ما مانند دانه‌های ارزن بسیارند و در اندک زمانی به شما حمله‌ور می‌شوند.»

فرمانده‌ی سپاه ایران وقتی این صحنه را دید، کمی اندیشید و دستور داد؛ خروسی آوردند و کنار ارزن‌ها رها کردند.

خروس فوراً مشغول خوردن ارزن‌ها شد.

فرمانده‌ی سپاه ایران رو به فرمانده‌ی دشمن کرد و گفت: «دیدی که خروس ایرانی چه بر سرِ ارزن‌های شما آورد!»

عکس حکایت خروسِ ایرانی فارسی سوم

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.