متن درس ۱۴ کتاب فارسی ششم 🎵فایل صوتی

متن درس ۱۴ کتاب فارسی ششم 🎵فایل صوتی متن درس چهاردهم فارسی کلاس ششم
متن کتاب فارسی ششم  /در این بخش از همیار برای شما عزیزان متن کامل درس چهاردهم فارسی ششم همراه با فایل صوتی را قرار داده ایم. این محتوا به‌صورت کامل و با توجه به نیازهای دانش‌آموزان در سطح پایه ششم ابتدایی طراحی شده است.

متن درس راز زندگی کتاب فارسی ششم

درس ۱۴ :: رازِ زندگی

غنچه با دلِ گرفته گفت:
«زندگی لب ز خنده بستن است…
گوشه‌ای درون خود نشستن است!»

گل به خنده گفت:
«زندگی شکفتن است… با زبان سبز، راز گفتن است!»

گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش می‌رسد.

تو چه فکر می‌کنی؟
کدام یک درست گفته‌اند…؟

من فکر می‌کنم
گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل، یکی دو پیرهن
بیشتر ز غنچه پاره کرده است.

متن بخوان و بیندیش پیاده و سوار فارسی ششم

بخوان و بیندیش (پیاده و سوار)


روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس‌های گوناگون می‌خرید و به ده‌های اطراف می‌برد و می‌فروخت و به شهر برمی‌گشت.

یک روز این بزّازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته می‌رفت. مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم».

سوار جواب داد: «حق با تو است که کمک کردن به همنوع، کار پسندیده‌ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بی‌انصافی است و خدا را خوش نمی‌آید»

مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد. همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.

مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت: «چه خوب شد که سوار، کوله‌بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه‌های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد».

اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت: «اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم».

سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت: «خیلی معذرت می‌خواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمی‌میرد، به منزل می‌رسد و خستگی از تنش در می‌رود».

همین حالا همیار را نصب کنید و همیشه یک معلم همراه خود داشته باشید.
"نصب از مایکت و بازار "

مرد بزّاز گفت: «از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم».

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.