متن درس پانزدهم فارسی دوم ابتدایی کل کتاب متن کتاب فارسی کلاس دوم / در این بخش متن درس پانزدهم فارسی کلاس دوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان عزیز قرار داده ایم
متن درس نوروز کتاب فارسی دوم
درس ۱۵ : نوروز
مردم جهان اوّلین روز سال جدید خود را جشن میگیرند. همهی این جشنها زیبا هستند.
در کشور ما روز اوّل فروردین، نخستین روزِ سالِ نو است. این روز را «نوروز» میگویند.
نوروز آغاز فصل سرسبزی و زیباییهای طبیعت است.
هزاران سال است که ما ایرانیان عید نوروز را را جشن میگیریم.
مردم ما پیش از نوروز، خانهتکانی میکنند، در جشن نیکوکاری شرکت میکنند و برای تحویلِ سال، سفرهی هفتسین میچینند. تحویلِ سال، لحظهای است که سال کهنه به پایان میرسد و سالِ نو شروع میشود.
در این هنگام همهی اعضای خانواده کنار سفرهی هفتسین مینشینند و دعا میخوانند و از خداوند میخواهند که اخلاق آنها را خوب و خوبتر کند.
بیشتر مردم میهن ما در سفرهی هفتسین، قرآن، آینه، شمعهای روشن و هفت چیز میگذارند که نام آنها با «س» شروع میشود. این هفت چیز سبزه، سرکه، سماق، سمنو، سنجد، سیر و سیب هستند.
بعضی در سفرهی هفتسین، تخممرغهای رنگکرده، گل و شیرینی هم میگذارند. همچنین، ظرف آبی میگذراند که ماهی کوچک قرمزی در آن شنا میکند.
در نوروز، مردم به دیدوبازدید یکدیگر میروند. بزرگترها به کوچکترها عیدی میدهند.
در این روزها، مردم به جاهای زیارتی، آرامگاه شهیدان و درگذشتگان نیز میروند.
جشن نوروز باعث شادابی ما میشود و ما را برای کار و کوشش و ساختن ایرانی آزاد و آباد، آمادهتر میکند.
متن عمو نوروز کتاب فارسی دوم ابتدایی
بخوان و بیندیش : عمو نوروز
پیرمرد بالای تپّه، رو به دروازهی شهر ایستاد. نفسنفس میزد. با خودش گفت: «من دیگر خیلی پیر شدهام!»
آن وقت کلاهنمدی را دوباره روی سرش گذاشت، شال کمرش را محکم کرد و به طرف شهر روانه شد.
بلبلها با دیدنش شروع کردند به آواز خواندن. آنها اوّلین کسانی بودند که از آمدن بهار باخبر میشدند. عمونوروز نفسِ عمیقی کشید، دستی برای بلبلها تکان داد و گفت: «باشد، باشد؛ حرفم را پس میگیرم! آنقدرها هم پیر نشدهام. حالا زود باشید بروید توی شهر و به همه بگویید که بهار آمده است.»
عمونوروز هر سال، روز اوّل بهار میآمد. همهی مردم میدانستند که پیرمرد از راه دوری میآید. میدانستند که خسته است. به همین دلیل، صبحِ خیلی زود از خواب بیدار میشدند، جلوی خانهشان را آب و جارو میکردند و با لباسهای نو، دم در میایستادند. میدانستند عمونوروز خیلی وقت ندارد، باید به همه سر بزند امّا هر کسی دوست داشت عمونوروز، در سالنو، چند لحظهای مهمان خانهاش باشد؛ میگفتند: «قدمش خیروبرکت میآورد.»
پیرمرد تا جایی که وقت داشت، به مردم سر میزد. دهنش را با نقلونبات شیرین میکرد و به صاحبخانه عیدی میداد و میرفت؛ ولی برای خوردن صبحانه، خانهی هیچ کسی نمیماند. همه میدانستند که او برای صبحانه، به خانهی خواهرش میرود؛ به خانهی ننهسرما.
پیرزن چشم به راهش بود. تمامِ سال را منتظر میماند تا روز اوّل بهار، برادرش از راه برسد و او را ببیند. باید صبحِ زود از خواب بیدار میشد و حیاط کوچک خانهاش را آبوجارو میکرد و سماورش را روشن میکرد. بعد هم درآوردن لباسهای نو از توی صندوقچه، حنا بستن به موها و ناخنها، چیدنِ سفرهی هفتسین و آماده کردن آجیل و شیرینی و… .
این کارها برای او کمی سخت و وقتگیر بود امّا پیرزن از شوق دیدن برادرش، همهی این کارها را تندتند انجام میداد. آن وقت لباس قرمز و پُرچینش را میپوشید و آخر از همه، قالیچهاش را پهن میکرد و تکیه میداد به بالشها. آن قدر منتظر برادرش مینشست که از انتظار خسته میشد و خوابش میبرد.
پیرزن امسال هم مثل هر سال، صبح زود بیدار شده بود. نشست و به بالشها تکیه داد، با خودش گفت: «اینبار دیگر نباید بخوابم. حالا چایی هم دم نمیکنم تا وقتی آمد، چای تازه دم به او بدهم.»
ننهسرما همین طور که زیر آفتابِ ملایم بهار نشسته بود، چشمهایش کمکم گرم شد و خوابش برد. طولی نکشید که عمونوروز از راه رسید. به باغچهی مرتّب و گُلکاری شدهی ننهسرما نگاهی انداخت، یک شاخه گلِ همیشه بهار چید و به طرف او رفت.
ایخواهر! دوباره خوابت برده!
پیرمرد دلش نیامد خواهرش را بیدار کند. آرام، روی نوک پنجه، از پلّهها بالا رفت و روی قالیچه نشست. خودش چای را دم کرد و با نُقل و شیرینی خورد. بعد هم از توی سینی میوه، یک پرتقال برداشت، دو قسمت کرد؛ یک قسمتش را خورد و قسمت دیگرش را برای خواهرش گذاشت. کمی منتظر نشست؛ ولی خواهرش که از این همه کار، حسابی خسته شده بود، بیدار نشد که نشد!
عمونوروز نگاهی به خورشید انداخت. خیلی دیر شده بود. داشت ظهر میشد و او باید میرفت تا آمدنِ بهار را به گوشِ مردم شهرها و روستاهای دیگر برساند. مثل سالهای گذشته، آرام، گُلِ همیشه بهار را کنار بالش خواهرش گذاشت و آهسته بیرون رفت.
پیرزن که بیدار شد، دید قوری روی سماور است و کسی با استکان، چای خورده و یک شاخهگلِ همیشهبهار برای او چیده است. فهمید که امسال هم وقتی خوابش برده، عمونوروز آمده و رفته است. خیلی دلش سوخت! برای دیدن برادرش، باید یک سالِ دیگر صبر میکرد.
- hamyar
- hamyar.in/?p=55527