متن درس ۱۵ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻

متن درس ۱۵ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻متن درس پانزدهم فارسی پنجم ابتدایی
متن کتاب فارسی پنجم / / در این قسمت از سایت همیار برای شما عزیزان متن کامل درس پانزدهم فارسی پنجم همراه با صدا را قرار داده ایم.

متن درس کاجستان کتاب فارسی پنجم

درس ۱۵ :: کاجستان


در کنار خطوطِ سیمِ پیام
خارج از ده، دو کاج روییدند
سالیان دراز، رهگذران
آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه‌ی باد
یکی از کاج‌ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت: «ای آشنا، ببخش مرا
خوب در حال من، تأمّل کن
ریشه‌هایم ز خاک، بیرون است
چند روزی، مرا تحمّل کن».
کاج همسایه، گفت با نرمی:
«دوستی را نمی‌برم از یاد،
شاید این اتّفاق هم روزی
ناگهان از برای من افتاد».
مهربانی به گوشِ باد رسید
باد، آرام شد، ملایم شد
کاجِ آسیب دیدهٔ ما هم
کَم کَمَک، پا گرفت و سالم شد.
میوه‌ٔ کاج‌ها، فرو می‌ریخت
دانه‌ها ریشه می‌زدند آسان
ابر، باران رساند و چندی بعد
دهِ ما، نام یافت «کاجستان»…

متن بخوان و بیندیش زیر آسمان بزرگ کتاب فارسی پنجم

بخوان و بیندیش: زیرِ آسمانِ بزرگ

روزی از روزها، پیرمردی به نوه‌اش گفت: «من دیگر پیر شده‌ام و مدّت زیادی از عمرم باقی نمانده است. دلم می‌خواهد پس از مرگم ثروتم به تو برسد؛ امّا پیش از آنکه این ثروت مال تو شود، باید راز زندگی را پیدا کنی و برایم بیاوری».

پسرک پرسید: «امّا پدرپزرگ، برای یافتن آن، کجا را باید بگردم؟».
پدربزرگ جواب داد: «راز زندگی زیر این آسمان بزرگ است. تو آن را زیر همین آسمان بزرگ پیدا می‌کنی».
پسرک، راه سفر را در پیش گرفت. ابتدا او در سر راه خود، یک خودرو دید.
از خودرو پرسید: «آیا در مسیری که می‌آمدی، از کنار راز زندگی عبور کردی؟».
خودرو جواب داد: «نه، من هرگز از کنار راز زندگی عبور نکرده‌ام؛ امّا چیزی هست که باید به تو بگویم: این مهم نیست که چند کیلومتر راه طی می‌کنی، بلکه باید همیشه این را به یاد داشته باشی که از کجا آمده‌ای».

پسرک از خودرو تشکّر کرد و راهش را ادامه داد و عاقبت به یک درخت رسید.

پرسید: «آیا از آن بالا می‌توانی راز زندگی را ببینی؟»
درخت جواب داد: «من از این بالا می‌توانم نوک شاخه‌های درختان بلوط را ببینم؛ امّا می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم».
پسرک گفت: «خواهش می‌کنم، بفرمایید. من به نصیحت‌های خوب، احتیاج دارم».
درخت گفت: «تو باید از محکم بودن ریشه‌هایت در زیر زمین مطمئن شوی، وگرنه، در برابر کم‌ترین وزش باد، بلافاصله سرنگون خواهی شد».

پسرک، در ادامه‌ٔ سفرش با کشاورزی که در مزرعه‌ای کار می‌کرد، روبه‌رو شد. کشاورز گفت: «به نظر می‌رسد چیزی گم کرده‌ای؟»

پسرک نگاهی به دور و برش کرد و جواب داد: «من در جست‌وجوی راز زندگی هستم».
کشاورز گفت: «تو در اینجا راز زندگی را پیدا نمی‌کنی».
پسرک پرسید: «آیا شما خبر دارید که کجا را باید جست‌وجو کنم؟».
کشاورز چانه‌اش را خاراند و جواب داد: «مطمئن نیستم. امّا اگر فکری به خاطرت رسیده است، بهتر است آن را مانند بذری که در زمین کاشته می‌شود، تصوّر کنی. بذر را بکار و آن را مراقبت کن. طولی نمی‌کشد که رشد می‌کند و محصولش را برداشت می‌کنی».

پسرک از شنیدن حرف‌های کشاورز کمی گیج شد و سپس به راهش ادامه داد. پس از پیمودن مسافتی، به میدان یک شهر رسید که گروهی در حال اجرای موسیقی بودند.
پسرک از یکی از ویلون‌ها پرسید: «آیا تا به حال شنیده‌اید که خواننده‌ای ترانه‌ی راز زندگی را خوانده باشد؟».

ویلون جواب داد: «نه، نشنیده‌ام؛ امّا احساس می‌کنم این راز باید جایی باشد. وگر نه چگونه من که فقط از یک تکّه چوب با چهار سیم ساخته شده‌ام، می‌توانم آهنگ‌هایی چنین زیبا به وجود بیاورم؟»
حرف‌های ویلون به دل پسرک نشست. او به جست‌وجویش ادامه داد تا آنکه به ساحل رسید و روی ماسه‌ها نشست و به دریا خیره شد.

دریا گفت: «سختی‌های زندگی را هم مانند امواج دریا بدان که عمر کوتاهی دارند و سرانجام روزی به پایان می‌رسند.»
پسرک به جست‌وجویش ادامه داد و عاقبت با یک لاکپشت روبه‌رو شد.
پسرک گفت: «من به دنبال راز زندگی هستم».
لاک‌پشت گفت: «زمان را … از دست … نده … . چیزی را که به دنبالش هستی… پیدا می‌کنی».
پسرک به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد.
تخت از او پرسید: «روز خوبی نداشتی، مگرنه؟».
پسرک جواب داد:«حق با توست».
تخت گفت: «کمی استراحت کن. هیچ کس تا به حال از کمی استراحت کردن، ضرر نکرده است».

پسرک، برای مدّتی کوتاه خوابید. وقتی بیدار شد، دست و صورتش را شست و دوباره به راه افتاد تا به جست‌وجویش ادامه دهد. او با پای پیاده رفت و رفت، تا اینکه به یک حصار رسید. پسرک به حصار تکیه داد و گفت: «من باید راز زندگی را پیدا بکنم».

حصار گفت: «راز زندگی که فقط یک چیز نیست. به من نگاه کن! هر کدام از این تکّه‌های چوب به تنهایی ارزشی ندارند؛ امّا وقتی در کنار هم قرار می‌گیرند، یک حصار پر پیچ و خم می‌سازند که تا هر جا هم ادامه داشته باشند، باز باهم هستند».

همین حالا همیار را نصب کنید و همیشه یک معلم همراه خود داشته باشید.
"نصب از مایکت و بازار "

سرانجام، او یک مرد جوان شد… امّا هنوز به جست‌وجویش ادامه می‌داد.

او پیش پدربزرگش رفت و گفت: «من همه جای دنیا را جست‌وجو کردم. من همه‌ٔ قارّه‌های دنیا را زیر پا گذاشتم. با افراد بسیاری آشنا شدم. خیلی چیزها یاد گرفتم؛ امّا راز زندگی را پیدا نکردم».

پدر بزرگ جواب داد: «امّا تو، راز زندگی را پیدا کرده‌ای. همین سفرت، خودش راز زندگی بود. در این سفر، تو تمام چیزهایی را که برای لذّت بردن از یک زندگی ارزشمند و پربار لازم است به دست آورده‌ای!».

مرد جوان، لبخندی زد.
پیرمرد گفت: «اکنون همه‌ٔ ثروت من، ثروت توست» آن وقت، نوه‌اش را در آغوش کشید و در حالی‌که به افق اشاره می‌کرد، گفت: «آری، ثروت من زیر این آسمان بزرگ است. زیر این آسمان بزرگ».

متن حکایت حکمت کتاب فارسی پنجم

حکایت: حِکمَت

پادشاهی با غلامی در کشتی نشست و غلام، هرگز دریا ندیده بود و مِحنَتِ کشتی نیازموده، گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش افتاد؛ چندان که ملاطفت کردند، آرام نمی‌گرفت و مَلِک از این حال، آزرده گشت. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، مَلِک را گفت: «اگر فرمان دهی، من او را به طریقی، خامُش گردانم».

گفت: «غایت لطف و کرم باشد».
بفرمود تا غلام به دریا انداختند.
باری چند، غوطه خورد؛ جامه‌اش گرفتند و سوی کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد، به گوشه‌ای بنشست و آرام یافت.
مَلِک را پسندیده آمد، گفت: «در این، چه حکمت بود؟»
گفت: «اوّل، مِحنتِ غرقه شدن، نچشیده بود و قدرِ سلامتِ کشتی نمی‌دانست».

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.