متن درس ۱۶ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻

متن درس ۱۶ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻متن درس شانزدهم فارسی پنجم ابتدایی
متن کتاب فارسی پنجم / / در این قسمت از سایت همیار برای شما عزیزان متن کامل درس شانزدهم فارسی پنجم همراه با صدا را قرار داده ایم.

متن درس وقتی بوعلی کودک بود کتاب فارسی پنجم

درس ۱۶ :: وقتی بوعلی کودک بود

شوهر مهربان، دست ستاره، همسر ناتوان خود را که تازه از بستر بیماری برخاسته بود، در دست داشت و خداوند را به خاطر بهبودی او شکر می‌کرد و می‌گفت: «اینک به شکرانه این رحمت الهی، باید گوسفندی را که نَذر کرده‌ایم، قربانی کنیم و به نیازمندان بدهیم …» و آن گاه به اتاق دیگر اشاره کرد و افزود: «حسین از همان سپیده دَم. سر در کتاب دارد… اکنون باید بروم و به پرسش‌هایش پاسخ دهم».

ستاره به سیمای همسرش عبدالله، خیره شد و گفت: «چرا با حسین این اندازه، سر و کلّه می‌زنی؟ باید بگذاریم بیشتر به بازی برود. اندک اندک که حالم بهتر شود، نماز را هم یادش می‌دهم».

عبدالله، لبخندی زد و گفت: «همه می‌دانند که تو مادر دلسوز و همسر مهربانی هستی، امّا از این پس، درس و مشق حسین را به خود من و آموزگارش واگذار کن. من نمی‌خواهم حسین را از تو دور کنم، یا رنج‌های فراوانت را نادیده بگیرم، بلکه می‌خواهم بگویم که از این پس، من دیگر توانایی، فرصت و آگاهی آن را ندارم که به حسین چیزی بیاموزم، باید برایش آموزگاری بیاوریم.»

– این چه سخنی است؟ آموزگار برای چه؟ او تازه الفبا و چند سوره از قرآن را آموخته است.
– بانوی من! او، کارش از این حرف‌ها گذشته، در این مدت که بیمار بودی، او خواندن و نوشتن پارسی را به خوبی فرا گرفت و به آموختن قرآن پرداخت. اکنون می‌گوید «معنی این واژه‌ها چیست؟ چرا نباید معنی این آیه‌ها را که می‌خوانم بدانم؟ باید معنی قرآن را به من بیاموزی!»

اشک شوق از دیدگان ستاره، فرو ریخت و گفت: «ای خدای بزرگ، این پسرک نازنین من، در این دو سه ماهه، راه چند ساله را پیموده است؟ من که باور نمی‌کنم، نکند، برای دل خوشی من این سخنان را می‌گویی؟».

– هرگز، چنین نیست؛ شاید، این بیماری ناگهانی و دلبستگی بی‌اندازه‌ٔ حسین به شما، سبب جهش و پیشرفت حیرت‌آور او شده باشد، اما حقیقت دارد.

در حالی که دانه‌های اشک از دیدگان بر چهره‌ی بی‌رنگ ستاره، فرو می‌چکید، با شگفتی پرسید: «چه طور بیماری من، سبب این همه پیشرفت حسین شده است؟»

عبدالله برخاست و نگاهی به بیرون افکد و گفت: «هنگامی که به سفارش طبیب، حسین را از پیش تو به اتاق دیگر بردیم و او دانست که باید یک چندی از مادرش دور باشد، از طبیب پرسید: «چرا گفتید به بالین مادر نروم؟»

طبیب پاسخ داد: «چون او بیمار است و اگر پیش او بمانی، ممکن است، تو هم بیمار شوی».

دوباره، حسین پرسید: «چرا مادرم بیمار شده؟ و چگونه می‌تواند مرا هم بیمار کند؟»

طبیب حیرت‌زده می‌کوشید با پاسخ‌های ساده و کودکانه او را آرام کند، اما حسین دست بردار نبود.

طبیب، کمی اندیشید و گفت: «برای شناختن بیماری‌ها و درمان آنها، باید سال‌ها علم آموخت و تجربه اندوخت. خوب دیدن و خوب گوش دادن و فکر کردن، سر آغاز دانایی است».

با شنیدن این سخنان، برقی در چشمان حسین درخشید، سرش را بلند کرد و با غرور پرسید: «پس اگر من هم در همه چیز، خوب دقت کنم و دانش بیندوزم، بیماری‌ها را می‌شناسم؟».

همین حالا همیار را نصب کنید و همیشه یک معلم همراه خود داشته باشید.
"نصب از مایکت و بازار "

پزشک با روی گشاده پاسخ داد: «آری جانم!».
– آن وقت اگر مادرم بیمار شد، می‌توانم او را درمان کنم؟
– آری فرزندم، چنین است. تو بسیار باهوش و کنجکاوی و اگر بکوشی، دانشمندی بزرگ و پزشکی نامدار خواهی شد. اما اکنون آسوده خاطر باش، چون مادر، به زودی شفا می‌یابد. هر بیماری و دردی دوره‌ای دارد که باید بگذرد، ما کوشش خود را می‌کنیم و از خداوند یاری می‌جوییم.
– می‌شود کاری کنیم تا دیگر مادرم بیمار نشود و من از او دور نمانم؟

طبیب با کمی تأمّل، پاسخ داد: «اگر طبیب ماهری شدی، خواهی دانست فرزندم».

همچنان که عبدالله، این رویداد را نقل می‌کرد، ستاره با هیجان، چشم به دهان او دوخته بود و از شنیدن این ماجراها، دَم به دَم حالش بهبود می‌یافت. عبدالله که متوجه این دگرگونی شادی آفرین شده بود، دوباره کنار بسترش نشست و ادامه داد: «آری، بانوی من. از آن زمان، گویی حسین راه خود را یافته، شب و روز نمی‌شناسد و دست از خواندن، نوشتن و پرس‌وجو بر نمی‌دارد. من از کوشش و پشتکار او به ستوه آمده‌ام. سر و کلّه زدن و پاسخ پرسش‌های پی در پی حسین را دادن، تاب و توان می‌خواهد. باید هرچه زودتر از استادان، یاری بجوییم».

ستاره که از شادی و هیجان، آرام و قرار از کف داده بود، گفت: «پروردگارا، از مهربانی‌ها و لطف تو سپاس گزاریم و تو را شکر می‌گوییم که فرزندی دانا به ما بخشیده‌ای. ای خدای مهربان، این فرزند خوب و دانا را برای ما حفظ فرما!».

متن شعر چشمه و سنگ کتاب فارسی پنجم

بخوان و حفظ کن: چشمه و سنگ

جدا شد یکی چشمه از کوهسار *** به ره گشت، ناگه به سنگی دچار
به نرمی، چنین گفت با سنگِ سخت: *** «کرم کرده، راهی ده، ای نیک‌بخت!»
گران سنگِ تیره دلِ سخت سر *** زدش سیلی و گفت: «دور ای پسر
نجُنبیدم از سیلِ زورآزمای *** که ای تو، که پیش تو جُنبم ز جای؟»
نشد چشمه از پاسخ سنگ، سرد *** به کَندن در اِستاد و اِبرام کرد
بسی کَند و کاوید و کوشش نمود *** کز آن سنگِ خارا، رهی بر گشود…
برو کارگر باش و امیّدوار *** که از یأس، جز مرگ، ناید به بار
گرَت پایداری است در کارها *** شود سهل، پیشِ تو دشوارها

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.