متن کتاب فارسی سوم ابتدایی درس هفدهم متن کتاب فارسی سوم / در این بخش از همیار، متن کتاب درس هفدهم فارسی کلاس سوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان و والدین گرامی قرار داده ایم.
متن درس چشمهای آسمان کتاب فارسی سوم
انتخاب سریع صفحه :
درس ۱۷ :: چشمهای آسمان
شبهای تابستان، وقتی مادرم رختخواب من و برادرم را روی پشتبام، پهن میکند؛ از تماشای آسمان پُرستاره، لذّت میبرم. معمولاً آسمان صاف است و ستارهها با درخشش زیبایی، آن را آراستهاند. همیشه از خودم میپرسم، این نقطههای نورانیِ کوچک و بزرگ که از آن بالا به ما چشمک میزنند، چه هستند؟
گاهی به ستارهها خیره میشوم و با وصل کردن آنها به هم، شکلهای جالبی میسازم.
آن شب هم مثل همیشه، غرق تماشای آسمان بودم که ناگهان ستارهای کوچک و نورانی دستم را گرفت و رویِ خود نشاند و بُرد.
چه پرواز هیجانانگیز و جالبی! چقدر بزرگ و بینهایت بود!
از ستاره، سراغ خورشید را گرفتم. پرسیدم آیا او خوابیده است؟
ستاره گفت: «خورشید هرگز نمیخوابد و همیشه مشغول نورافشانی است. در هر شبانهروز، زمین یکبار دور خود میچرخد. در این چرخش، وقتی روبهروی خورشید قرار میگیرد، روز میشود و تو خورشید را میبینی و میتوانی با او احوالپرسی کنی. خورشید ستارهای است که زمین، سالی یکبار، دور آن میچرخد. چهار فصل زیبا، که هدیهی خداوند مهربان است، نتیجهی این چرخش عظیم و باشکوه است.»
حال عجیبی داشتم. آسمان چقدر گسترده و وسیع بود! ستاره، من را روی خود جابهجا کرد، معلوم بود از اینکه من را به این مسافرتِ فضایی آورده، بسیار شادمان است. اشتیاق و نشاط، وجودم را فراگرفته بود. میخواستم فریاد بزنم و از خدای بزرگ برای آفرینش این همه زیبایی و عظمت تشکّر کنم.
همچنان که غرق در سفر خیالی خود بودم، ناگهان صدایی، من را به خود آورد. اوّل کمی ترسیدم؛ امّا خوب که نگاه کردم، دیدم گربهی زیبا و کوچولویی بر لبهی پشتبام نشسته است و میومیو میکند.
متن بخوان و بیندیش آفرینشِ حَلزون فارسی سوم
بخوان و بیندیش: آفرینشِ حَلزون
اوایل فصل بهار بود. هوا گرم و گرمتر می شد. حیوانات جنبوجوش و تلاش را از سر گرفته بودند.
ملخ سوتزنان و شادیکنان به این طرف و آن طرف میجهید و میخندید. او با خودش گفت: «چه هوای خوبی! بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم، از این هوای خوب لذّت ببریم.»
وقتی به طرف خانهیِ دوستش راه افتاد؛ در مسیر، پایش لیز خورد و نتوانست درست راه برود و یک دفعه روی زمین افتاد.
در این لحظه عنکبوت از راه رسید. او با دیدن ملخ که روی زمین پهن شده بود، حسابی خندهاش گرفت، طوری که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. ملخ خیلی ناراحت شد و گفت: «عنکبوت، زمین افتادن خنده دارد؟»
عنکبوت خودش را جمعوجور کرد و گفت: «نه دوست من، از من ناراحت نشو! من تو را مسخره نمیکنم. اصلاً به من بگو ببینم چه کسی اینجا را لیز کرده است تا خودم حسابش را برسم؟»
ناگهان خود عنکبوت هم لیز خورد و افتاد. هر دو به هر زحمتی که بود، از زمین بلند شدند و به راه افتادند.
همینطور که میرفتند به جانور عجیبی رسیدند و گفتند: «این دیگر چیست؟»
او گفت: «سلام! اسم من حلزون است.»
آن دو هم صدا گفتند «از کجا پیدایت شده؟ تا حالا کجا بودی؟»
حلزون گفت «از اوّل هم اینجا بودم، زمستان را داخل خانهام خوابیده بودم! حالا که بهار آمده، از خواب بیدار شدهام.»
آنها گفتند: «ولی ما که خانهای نمیبینیم!»
حلزون گفت: «همین صدفی که پشت من است، خانهی من است.»
آنها با اخم گفتند: «چرا زمین را لیز کردهای؟ چطوری این کار را کردی؟»
حلزون گفت: «من مجبورم برای حرکت کردن، این مایع لغزنده را روی زمین بپاشم و روی آن بخزم؛ چون مثل شما پا ندارم، این مایع لغزنده در خزیدن به من کمک میکند.»
آنها گفتند: «ما نمیدانستیم که تو با چه زحمتی راه میروی! از تو معذرت میخواهیم. رفتارمان بد بود!»
حلزون گفت: «نه، اینکه گفتم «مجبورم»، برای این نبود که بخواهم بگویم دارم زحمت میکشم؛ نه، خدا مرا این طور آفریده و این مایع لغزنده را هم در اختیار من قرار داده است. وسیلهی راه رفتن شما، پاهایتان است ولی من برای حرکت کردن میخزم. همیشه هم خدا را شکر میکنم.»
ملخ و عنکبوت گفتند «ما باید جلوی پایمان را خوب نگاه کنیم، تا زمین نخوریم و کسی را هم سرزنش نکنیم.»بعد با تعجّب پرسیدند: «حلزون جان، تو که دندان نداری! چطوری این همه برگ و سبزی را میجوی؟»
حلزون جواب داد: «خدا به من بیش از هزار دندان داده است که در پشت زبانم مخفی هستند.»
آنها از تعجّب به هم نگاه کردند و گفتند: «وای! چقدر دندان!»
همینطور که آنها در حالِ صحبت کردن بودند، ناگهان خروس طلایی را دیدند که نوکزنان به طرف آنها میآمد. ملخ و عنکبوت پا به فرار گذاشتند؛ ولی حلزون نمیتوانست به تندی آنها بدود. آنها پشت یک بوته پنهان شدند و به حلزون نگاه کردند. خروس به حلزون که رسید، چند نوک به او زد. بعد هم از آنجا دور شد. آنها نگاه کردند و دیدند خانهی حلزون، صحیح و سالم آنجاست؛ ولی از خود حلزون خبری نیست. ناراحت شدند و زدند زیرِ گریه.
حلزون فریاد زد: «من زنده و سلامت هستم. چرا گریه میکنید؟ فراموش کردهاید که این صدف، از من محافظت میکند؟»
عنکبوت گفت: «تو چطور توی این صدف پر پیچ و خم، جا میشوی؟»
حلزون با لبخندی بر لب، گفت: «من بدن نرمی دارم. خودم را به شکل صدفم در میآورم و راحت توی آن، جا میشوم. میبینید! این هم یکی دیگر از شگفتیهای وجود من است. در آفریدههای خداوند، چیزهای عجیب و شگفتانگیزی وجود دارد.»
از آن روز به بعد عنکبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبی برای هم بودند.
متن حکایت افتادن از آسمان فارسی سوم
حکایت: افتادن از آسمان
روزی مردی نزدِ حاکم رفت و گفت: «به دادم برسید، یک نفر به زور وارد خانهی من شده است و میگوید، این خانه، مال اوست.»
حاکم دستور داد تا آن مرد را بیاورند. وقتی او را آوردند، حاکم از او پرسید: «چرا میخواهی به زور، خانهیِ این مرد را بگیری؟»
مرد جواب داد: «من از آسمان افتادهام تویِ آن خانه، پس خانه، مالِ من است.»
حاکم دستور داد او را مجازات کنند.
مرد در حالی که ناله میکرد، گفت: «آخر برای چه مرا میزنید؟»
حاکم پاسخ داد: «گفتم آن قدر تو را بزنند، تا حواست کاملاً سرجایش بیاید، که اگر بار دیگر خواستی از آسمان بیفتی، مواظب باشی در خانهی دیگران نیفتی!»
متن شعر نیایش فارسی سوم
شعر نیایش
حَمد بر کردگارِ یکتا باد – که مرا شوقِ درس خواندن داد
آشنا کرد چشمِ من به کتاب – داد توفیقِ خیرم از هر باب
در سرِ من هوای درس نهاد – در دل من محبّتِ استاد
ای خدای مهربان! تو را سپاس میگویم که به ما کتاب قرآن را دادی، تا با راهنماییهای آن، راهِ بهتر زندگی کردن و خوشبختی را بشناسیم.
ای خدای خوب و عزیز! از تو سپاسگزارم که معلّمی دانا و مهربان و دوستانی خوب و صمیمی به من دادی.
خدایا! به من کمک کن تا رفتاری پسندیده داشته باشم؛ بیشتر درس بخوانم و پیشرفت کنم تا در آینده، به مردم خوب کشورم و به همهی جهان خدمت کنم. برای این همه نعمت و بخشش، تو را سپاس میگویم.
- hamyar
- hamyar.in/?p=55181






خیلی عالی بود 😍