متن درس هفدهم فارسی کلاس ششم متن کتاب فارسی ششم /در این بخش از همیار برای شما عزیزان متن کامل درس هفدهم فارسی ششم همراه با فایل صوتی را قرار داده ایم. این محتوا بهصورت کامل و با توجه به نیازهای دانشآموزان در سطح پایه ششم ابتدایی طراحی شده است.
متن درس ستارهی روشن کتاب فارسی ششم
درس ۱۷ :: ستارهی روشن
چنان خواندم که چون بزرگمهر حکیم، برادران را وصیت کرد که «در کُتُب خواندهام که آخرالزّمان پیغامبری خواهد آمد، نام او محمّد مصطفی (ص) اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گِرَوَم. شما هم فرزندان خود را چنین وصیت کنید تا بهشت یابید».
حکما و علما نزدیک وی آمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهرهدادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستارهی روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیت کنم شما را که خدای، عَزَّوَجَلّ به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما میبیند و آنچه در دل دارید، میداند و زندگانی شما به فرمان اوست.
نیکویی گویید و نیکوکاری کنید که خدای، عَزَّوَجَلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی، کوتاه باشد و پارسا باشید و چشم و گوش و دست از حرام و مال مردمان، دور دارید.
راست گفتن، پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان، راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود و از دروغ گفتن دور باشید که دروغْ زن، ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند.
و مردمان را عیب مکنید که هیچ کس بیعیب نیست. هر که از عیب خود نابینا شد، نادانتر مردم باشد و خوی نیک، بزرگتر عطاهای خدای است عزوجل. و از خوی بد دور باشید که بندِ گران است بر دل و بر پای. همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج و نیکو خوی در هر دو جهان ستوده است و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید.
ابوالفضل بیهقی، تاریخ بیهقی
متن آوای گنجشکان کتاب فارسی ششم
بخوان و بیندیش (آوای گنجشکان)
شیخ مکتبخانه بر تشکچه نشسته بود و بر بالش تکیه داشت. کودکان نیز بر تشکچههای خویش بودند و سر در کتاب حافظ داشتند. قرآن خوانده بودند و شیخ گفته بود: اکنون به آواز گنجشکان گوش میدهیم.
کودکان در سکوت به آواز گنجشکانِ درختِ مکتبخانه گوش میدادند. عادت بود، میان دو درس، سکوت بود و گوش دادن به جیک جیکِ گنجشکان که فراوان بودند بر درخت. غوغا میکردند گنجشگان.
عجب بود که هنگام درس، ساکت بودند. سر بر بال و سینه میگذاشتند. در خود بودند هیچ صدایی نبود جز صدای شیخ که میخواند: «بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود».
صدای کوفتن کوبهی درِ مکتب آمد. شیخ گفت: «کسی برود، ببیند کیست؟»
«ممنون» بود که آمده. «ممنون» همهی آن چیزهایی که حافظ گفته بود، داشت. «ممنون» مست کتاب بود و عاشق دانش، ظاهری آشفته داشت و پیراهنی کهنه. «مجنون» هم صدایش میکردند. اهلِ بحث بود و مدّعیِ دانایی. پس از هر بحث، قانع میشد یا نمیشد، میگفت «ممنون» و میرفت. هر جا کتابی بود، مکتبی بود، می رفت و میگفت: «به من چیزی بیاموزید.»
شیخ خواست او را رد کند، میانهی درس آمده بود. گفت: «به تو چه بیاموزم، که ندانی! به گفتهی خود همه چیز دانی!»
ممنون در میان کودکان نشست. تشکچه نداشت، بر حصیر نشست. میان سال بود و سرگردان. سرگردان در شهر، رها از قید و بند. ریسمانی بر کمر میبست و کتابها زیرِ بغل داشت.
ممنون بر حصیر زانو زد، پیش شیخ. کتاب در کنار نهاد: «بخوان شیخ، چه میخواندی؟»
شیخ به آهنگ خوش، همان شعر حافظ را خواند: «بحث ما در لطفِ طبع و خوبی اخلاق بود».
گنجشکان ساکت بودند. ممنون، سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. سپس، برخاست صدایش را بلند کرد، گویی با حافظ در سالهای سال پیش، سخن میگفت.
بعد، رو کرد به شیخ: «ای شیخ، مرا چیزی بیاموز. نصیحتی کن. امروزم را شاداب و شیرین کن؛ چنانکه این کودکان امروزشان با خُلقِ خوشِ تو گوارا میشود. شیخ، این مکتب «فلک» ندارد. کودکان را چگونه بر سرِ عقل میآوری، بیچوب، بیفلک؟ به هر مکتب رفتم، چوبی و فلکی دیدم؛ آویخته بر دیوار.»
شیخ، آرام و اشک در چشم گفت: «اینجا گنجشکان هم درس میآموزند. چوب و فلک، راه و روش آنان نیست. کودکانشان را پرواز و دانه برچیدن میآموزند؛ بیچوب و فلک.»
– به من چه میآموزی، شیخ؟ تو بزرگی.
– من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. از من تعریف نکن.
ممنون پیش رفت، پیش شیخ زانو زد، بر دست او بوسه داد: «به من چیزی بیاموز، شیخ!» چشمش به اشک نشست.
شیخ دست در گردن او انداخت و موهای پریشان او را نوازش کرد: «پسرم، حافظ بخوانم برایت؟»
– حافظ در سر و قلب من است. هزاران بار خواندهام. چیزی دیگر بخوان.
– سعدی چه؟ گلستان و بوستان؟
– هرچه بگویی خواندهام، هرچه به این کودکان میآموزی، بارها و بارها خواندهام. میدانم، میدانم، بسیار میدانم. چیزی به من بیاموز که ندانم.
شیخ، کوزهی آب خویش که در کنار داشت، پیش ممنون گذاشت. کوزهای دیگر از کودکی گرفت. کوزهی خویش به ممنون داد.
– آب نخواستم، کوزه نخواستم. به من چیزی بیاموز.
– شیخ گفت: «کوزه را نگهدار تا در آن، آب این کوزه ریزم.»
شیخ از کوزهی خود در کوزهی ممنون آب ریخت. کوزه در دست ممنون پُر بود. آب از سر آن ریخت. ممنون گفت: «به من چیزی بیاموز.»
بارِ دیگر، شیخ در کوزهی پُر، آب ریخت. ممنون گفت: «این کوزه جا ندارد. مرا دیوانه میدانی. آری، من دیوانهام. ممنونم. آنچه باید بیاموزم، آموختم. ممنون… ممنون.»
ممنون برخاست. آب کوزه در کنار درخت، خالی کرد. کوزهی خالی پیش شیخ آورد و گفت: این یعنی «خالی شو تا پر شوی. من پُر بودم و پُر گفتم از خود، اکنون خالیام، هیچم و هیچ نمیدانم؛ حالا مانند این کودکانام. با من از هر چیز بگو، از ابتدا آغاز کن. من کیام. به من بگو: من کیام، تو کیستی؟».
شیخ لبخند زد و گفت: «به آواز گنجشکان گوش کن. هزاران سخن در آوازشان است. گوش کن، میشنوی.»
ممنون ساکت شد. کودکان او را میدیدند که همهی وجودش گوش شده است. گنجشکان غوغا کردند.
از درخت برخاستند و در هوای مکتب چرخ زدند و بازگشتند و بر شاخهها نشستند. ممنون سربرگرداند، گنجشکان را دید. گنجشکان در شاخهها گفتوگو میکردند.
شیخ گفت: «چه میشنوی؟ بر کودکان بازگو.»
ممنون برخاست، رو کرد به کودکان با صدای بلند گفت:
«برگِ درختان سبز در نظر هوشیار / هر ورقش دفتری است معرفت کردگار»
نقل از گنجشکان، غلام شما ممنون.
ممنون، ریسمانی که بر کمر داشت، سفت کرد. گرهی دیگر زد. کتابهایش را در بغل گرفت و به سوی درِ مکتب رفت.
شیخ نگاهش کرد. کودکان دیدند که با خود شعر میخواند و میرود. گنجشکان در شاخههای درخت، جیک جیک میکردند.
عماد (یکی از شاگردان) گفت: «چرا با او چنین کردی؟ مهربانی و هم زبانی کردی! او از ما نیست، دیوانهای سرگردان است که مکتبهای شهر را یک به یک میگردد. به آنان میگوید: چیزی به من بیاموزید. بسیاری از آنان درِ مکتب را به روی او بستهاند.»
شیخ گفت: «او نعمتی است که هر کس قدر او نمیداند».
یکی از بچّههای مکتب، برخاست و گفت: «او چه نعمتی است؛ جز پُرگویی و ادّعا و درهم ریختگی ظاهر؟»
شیخ گفت: «او اینجا نیست. غیبت او نکنیم. به هر حال، او امروز، محفل ما را روشن کرد و درسی به ما داد. از هر کس باید چیزی آموخت. هرجا میتواند برای ما مکتب باشد»
هوشنگ مرادی کرمانی، آب انبار با تلخیص و اندک تغییر
متن شعر نیایش کتاب فارسی ششم
نیایش :: خدایا، جهان پادشاهی تو راست
خدایا جهان پادشاهی توراست
ز ما خدمت آید خدایی توراست
پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی تویی
همه آفریدست بالا و پست
توی آفرینندهی هرچه هست
خرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهای
جهانی بدین خوبی آراستی
برون ز آنکه یاریگری خواستی
خداوند مایی و ما بنده ایم
به نیروی تو یک به یک زندهایم
رهی پیشم آور که فرجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
- hamyar
- hamyar.in/?p=54761
واقعا ممنون از مدیران همیار
عالی بود ممنون ❤️