متن درس هفدهم فارسی پنجم ابتدایی متن کتاب فارسی پنجم / / در این قسمت از سایت همیار برای شما عزیزان متن کامل درس هفدهم فارسی پنجم همراه با صدا را قرار داده ایم.
متن درس کار و تلاش کتاب فارسی پنجم
انتخاب سریع صفحه :
درس ۱۷ :: کار و تلاش
به راهی در، سلیمان دید موری *** که با پای ملخ میکرد زوری
به زحمت، خویش را هر سو کشیدی *** وزان بار گران، هر دَم خمیدی
ز هر گَردی، برون افتادی از راه *** ز هر بادی، پریدی چون پَرِ کاه
چُنان بگرفته راه سعی در پیش *** که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
به تندی گفت: «کای مسکین نادان *** چرایی فارغ از مُلک سلیمان؟
بیا زین ره، به قصر پادشاهی *** بخور در سفرهی ما، هرچه خواهی
چرا باید چنین خونابه خوردن *** تمام عمرِ خود را بار بردن
رَه است اینجا و مردم رهگذارند *** مبادا بر سرت پایی گذارند
مکش بیهوده این بارِ گران را *** میازار از برای جسم، جان را
بگفت: «از سور، کمتر گوی با مور *** که موران را، قناعت خوشتر از سور
نیفتد با کسی ما را سر و کار *** که خود، هم توشه داریم هم انبار
مرا امید راحتهاست زین رنج *** من این پای ملخ، ندهم به صد گنج»
گَرَت همواره باید کامکاری *** ز مور آموز، رسم بُردباری
مَرو راهی که پایت را ببندند *** مکن کاری که هُشیاران بخندند
گِه تدبیر، عاقل باش و بینا *** رهِ امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهارِ زندگانی *** که شد پیرایهی پیری، جوانی
متن بخوان و بیندیش همه چیز را همگان دانند کتاب فارسی پنجم
بخوان و بیندیش: همه چیز را همگان دانند
ریحانه، دختر حسین خوارزمی و شاگرد ابوریحان بیرونی، میگوید: «سالها آرزویم بود که دوباره چهرهی زیبای معلّمم را ببینم؛ در برابرش، با احترام، بنشینم و پاسخ پرسشهایم را از زبان او بشنوم. در آن هنگام، چهارده ساله بودم. مدّتها از آن زمان میگذرد. اینک پس از سالها در پیشگاه معلّمم حضور یافتهام تا اگر قبول کند، از زندگانی و فراز و نشیبهای آن، برایم بگوید و مرا آگاه سازد که چگونه به این جایگاه با ارزش رسیده است؟»
ابوریحان در پاسخ شاگردش، ریحانه، میگوید: «پدر و مادرم که رحمت حق بر آنان باد، شوق آموختن را در من به وجود آورده بودند. در شش سالگی به مکتب رفتم. در آنجا خواندن و نوشتن یاد گرفتم و سورههای کوچک قرآن را از بر کردم. نخستین روز درس، برایم بسیار شیرین و خاطرهانگیز بود.
مادرم، مهرانه، پس از آنکه بهترین لباس را بر من پوشاند، مرا از زیر قرآن گذراند. پدرم، استاد احمد، دستم را گرفت و مرا تا مکتبخانه، همراهی کرد. در طول راه، آداب روبهرو شدن با معلّم را به من آموخت.
مکتبدار که پدرم را میشناخت، با شنیدن صدای او از جای برخاست، جلو آمد و با او احوالپرسی کرد. من به نشانهی احترام، دست مکتبدار را بوسیدم؛ او نیز صورت مرا بوسید و جایی در کنار خود برای من معیّن کرد.
آن روز و آن نگاههای پر مهر معلّم، هیچگاه از نظرم دور نمیشود. همیشه هنگام نماز، برای چند کس دعا میکنم که یکی از آنان، نخستین آموزگارم در این مکتب است. درس او برای من زمزمهی محبّت بود. اگرچه خیلی طول نکشید، امّا بسیار اثرگذار و ماندگار بود. یک سال در آن مکتب ماندم و در آنجا، شوق یادگیری و علاقهی من به مطالعه، بیشتر شد.
پس از آنکه پدرم بر اثر بدگویی حسودان، از دربار خوارزمشاه رانده شد؛ ناچار به روستایی بیرون از خوارزم رفتیم، مدّتی از مکتب دور شدم، ولی پدرم معلّم قرآن و حساب و هندسهی من شد، تا آنکه به مکتب آنجا رفتم؛ مهارت خواندن، نوشتن و حساب کردن را آموختم. معلّم مکتب خیلی برایم زحمت کشید و مرا با دانش اخترشناسی، ریاضی و حکمت آشنا کرد. او اجازه داد که از کتابهایش استفاده کنم. پدرم نیز چندین جلد کتاب ریاضی و ستارهشناسی داشت. این کتابها مرا به مطالعه، خودآموزی و یادگیری علاقهمند کردند. امّا همیشه زندگی به یک حال نمیماند و همواره به دلخواه ما نخواهد بود، زندگی مانند آسمان، گاهی آفتابی و گاهی ابری است. در یکی از همین روزها پدرم را از دست دادم. از آن پس، بخشی از وظایف پدر، به عهدهی من گذاشته شد؛ ناگزیر، نانآور خانه و یاورِ مادر شدم و در نوجوانی به جای پدر به کار کشاورزی روی آوردم و چرخ زندگی را گرداندم.
شوق به آموزش و یادگیری، خاطرهی نخستین روز مدرسه، رفتار پسندیدهی اوّلین معلّم و لطف خداوند، راهنمایم شدند. مردم کوچه و بازار، آموزگارم و طبیعت، کتابم شد؛ تمام تلاشم، جُستوجوی راز آفرینش و رسیدن به جایگاه ارجمند انسانی شد.
در این راه، پیش میرفتم و از همه کس، از همه جا و همه چیز میآموختم. همیشه چشمهایم برای دیدن و گوشهایم برای شنیدن، باز بود. برای کسب علم و معرفت، نزد بسیاری از بزرگان رفتم؛ شاگردی کردم؛ رنجها کشیدم و چیزها آموختم.
در سراسر عمرم، هیچ گاه در روز نخوابیدهام، هیچ روزی را جز نوروز و مهرگان، بدون کار نگذراندهام. در هر نوبت، به اندازهٔ نیاز بدن و برای حفظ سلامتم، غذا خوردهام و هرگز پُرخوری نکردهام و دانستم که ما برای خوردن و خُفتن آفریده نشدهایم.
در سال ۴۰۹ قمری، سلطان محمود غزنوی، عزم سفر به هند کرد و من نیز همراه او شدم و از این فرصت به دست آمده، استفاده کردم و زبان مردم آن سرزمین را فراگرفتم. با عالِمان و مردم عادی آن دیار، گفتوگو کردم و در این گفتوگوها توانستم بخشی از فرهنگ و تمدّن ایران را به آنان بشناسانم. من از آن زمان که خود را شناختهام، هیچ گفته یا نوشتهای را بدون تحقیق نپذیرفتهام و باور نکردهام؛ به تحقیق و پژوهش، سخت علاقهمند بودم و تا به درستی موضوعی مطمئن نمیشدم، آن را نمینوشتم. هیچگاه از پرسیدن و جستوجو کردن روگردان نبودهام و همیشه از دانایان پرسشها کردهام. پرسیدن، راه خردمندانهٔ رسیدن به دانش و معرفت است.
چه بسا چیزهایی که شما نمیدانید و دیگران میدانند. نوجوانان و جوانان نیز به نکتههایی توجّه دارند که ممکن است پاسخ آنها در هیچ کتاب و نوشتهای نباشد، این است که پیران و بزرگان ما گفتهاند: همه چیز را همگان میدانند و همگان، هنوز از مادر زاده نشدهاند. همیشه باید پرسشگر باشیم و با پرسشهای خود، راه ورود به سرزمینهای ناشناختهٔ علم و دانش را کشف کنیم.
من اگرچه، چند سالی از «ابوعلی سینا» بزرگتر بودم ، ولی زیرکی و هوشمندی او را باور داشتم و به او احترام میگذاشتم».
متن حکایت جوان و راهزن کتاب فارسی پنجم
حکایت: جوان و راهزن
جوانی، آرزوی رفتن به خانهی کعبه را در دل داشت؛ امّا به سبب عشق و محبّت زیادی که به مادرش داشت، نمیتوانست او را ترک کند. پس از درگذشت مادر، پولی فراهم آورد و راهیِ سفر حج شد.
هنوز راه زیادی نرفته بود که راهزنی به او رسید و گفت: «چه قدر سکّه همراهِ خود داری؟»
جوان که بسیار پاک و صادق بود، گفت: «درست، پنجاه دینار با خود دارم که توشهی سفرِ من است».
راهزن سکّهها را برداشت و شمرد و همهی آنها را به جوان، بازگرداند و گفت: «راستگویی تو باعث شد که من از کار ناپسند خود شرمنده شوم و از این پس، دست به راهزنی نزنم. اکنون حاضرم اسب خود را به تو دهم تا با آن به سفر حج بروی».
مرد جوان پذیرفت که با او هم سفر شود. پس از آن، سالهای سال مانند دوستانِ صمیمی و یک دل، همراه و هم نشین بودند.
متن شعر نیایش کتاب فارسی پنجم
شعر نیایش
این درختانند همچون خاکیان *** دستها بر کردهاند از خاکدان
با زبانِ سبز و با دستِ دراز *** از ضمیر خاک، میگویند راز
یا رب، لطف و رمت خود را از ما باز مگیر.
دلهای ما را به پرتوِ معرفتِ خود، روشن دار.
پروردگارا، ما را بدان نوری بپرور که بندگان نیک خود را پروردی.
مَلِکا، غافلان را به لطف خود، بیدار گردا
- hamyar
- hamyar.in/?p=54689