متن کتاب فارسی سوم ابتدایی درس دوم متن کتاب فارسی سوم / در این بخش از همیار، متن کتاب درس دوم فارسی کلاس سوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان و والدین گرامی قرار داده ایم.
متن درس زنگِ ورزش کتاب فارسی سوم
درس ۲ :: زنگِ ورزش
آن روز هوا بارانی بود. باران پاییزی که از شب گذشته آغاز شده بود، همچنان نرم نرمک میبارید. معلّم ورزش به کلاس آمد و گفت: «بچّهها، امروز زمین برای نرمش و ورزش مناسب نیست؛ بنابراین در کلاس میمانیم و دربارهی چند موضوع مهم، گفتوگو میکنیم.. دلم میخواهد همه با علاقه در بحث امروز شرکت کنید.»
سپس در ادامه گفت: «بچّهها، میدانید که ورزش برای سلامتی، مفید است. بهتر است همهی ما، هر روز برنامهای برای ورزش کردن داشته باشیم. اگر ورزشی را با نظم و ترتیب و پیوسته انجام دهیم، میتوانیم بهخوبی در آن رشته، پیشرفت کنیم. برای ورزش کردن بهصورت حرفهای، اوّل رشتهی مورد علاقهی خود را انتخاب کنید، سپس در آن رشته، آموزش ببینید و تمرین کنید.»
آن روز، بعد از تعطیلی مدرسه، همراه دوستم به طرف خانه راه افتادیم. از او پرسیدم: «راستی تو کدام رشتهی ورزشی را بیشتر از همه دوست داری؟»
جواب داد: «تا به حال به این موضوع فکر نکردهام. فوتبال یا شاید هم بسکتبال. تو چطور؟»
گفتم: «البته من هم فوتبال را خیلی دوست دارم؛ امّا به شنا کردن، علاقهی بیشتری دارم. راستش را بخواهی، پس از گفتوگوهای زنگ ورزش، تصمیم گرفتهام در دورههای آموزشیِ شنا شرکت کنم.»
فردای آنروز با دوستم به استخر رفتیم. جلوی در، نوشتهای نظرم را جلب کرد: «به فرزندان خود شنا بیاموزید.» وارد شدیم. کفشها و لباسهایمان را در محلِّ مخصوص گذاشتیم. دوش گرفتیم و وارد سالن اصلی شدیم. دوستم برای شنا رفت؛ امّا من مدّتی به جنبوجوش بچّهها در استخر نگاه کردم؛ بعضی از آنها بسیار ماهرانه شنا میکردند.
به طرف مربّی شنا که کنار استخر ایستاده بود، رفتم. سلام کردم و گفتم: «بعضی از بچّهها خیلی خوب شنا میکنند. من هم دوست دارم مثل آنها شنا کنم. ممکن است مرا راهنمایی کنید؟»
پس از صحبتهای مربّیِ شنا، در دورهیِ آموزشی، نامنویسی کردم. روزها نزدِ او به تمرین شنا میپرداختم. در طول مدّت تمرین، بارها زیر آب میرفتم، دست و پایم خسته میشد؛ امّا بعد از آن سختیها، نتیجهی خوبی گرفتم و حالا شناگر ماهری هستم. فردا مسابقاتِ شنایِ دانشآموزی برگزار میشود و من برای بهدست آوردن بهترین رُتبه، تلاش خواهم کرد.
متن بخوان و بیندیش قصّهی تُنگِ بُلور فارسی سوم
بخوان و بیندیش: قصّهی تُنگِ بُلور
یکی بود، یکی نبود. پیرمردی با دخترش زندگی میکرد. اسم دختر، صَنوبَر بود. صنوبر هر روز به بیشهی کنار شهر میرفت و سبدش را از پونههای سبز و تازه پر میکرد. یک روز صبح، او دختر کوچولویی را دید که در میان بوتههای پونه گردش میکند. دختر آنقدر کوچولو بود که صنوبر مجبور بود، خم شود تا او را خوب ببیند.
صنوبر با تعجّب گفت: «تو کی هستی؟»
دختر کوچولو گفت: «من دخترِ تُنگِ بلورم.»
صنوبر با تعجّب گفت: دخترِ تُنگِ بلور؟!»
دختر کوچولو گفت: «بله؛ من توی این تُنگ بلور زندگی میکنم.»
بعد تُنگِ بلورِ صورتی رنگی را به صنوبر نشان داد. صنوبر کمی جلو رفت و از دهانهی باریک تُنگ، به داخل آن نگاه کرد. توی تُنگ، یک میز و یک تختِخواب کوچک بود. قوری و یک سماور خیلی کوچولو هم روی میز بود.
صنوبر گفت: «چه خانهی قشنگ و جالبی!»
آن روز صنوبر و دختر کوچولو با هم دوست شدند. از آن به بعد، هر روز یکدیگر را میدیدند و با هم بازی میکردند. دختر کوچولو صنوبر را به خانهاش دعوت میکرد؛ امّا خانهی او خیلی کوچک بود و صنوبر نمیتوانست داخل آن برود.
یک روز صبح که صنوبر برای دیدن دوستش به بیشه رفته بود، صدای گریهای شنید. دختر کوچولو در گوشهای نشسته بود و گریه میکرد. تا او را دید، گفت: خانهی من شکسته!
صنوبر با تعجّب پرسید: «خانهی تو شکسته؟!»
دختر کوچولو گفت: «بله؛ باد تُندی وزید و تُنگِ بُلور را انداخت و شکست؛ نگاه کن!»
صنوبر گفت: «ما میتوانیم برای تو، خانهی تازهای پیدا کنیم.»
دختر کوچولو گفت: «مگر شما در خانههایتان تُنگِ بُلور دارید؟»
صنوبر گفت: «بله؛ آدمها برای آب خوردن از تُنگ و ظرفهای بلوری استفاده میکنند. من میتوانم جایی را به تو نشان بدهم که پُر از ظرفها و تُنگهای بُلوری و سُفالیِ قدیمی است. همین حالا تو را به دیدن یک موزه میبرم تا همهی اینها را از نزدیک ببینی!»
آن روز صنوبر و دختر کوچولو با هم به دیدن یک موزه رفتند. دختر کوچولو با حیرت نگاه میکرد. ظرفهای بلوری در همه جای موزه به چشم میخورد. ظرفهایی به رنگ آبی، سفید، صورتی و فیروزهای. دختر کوچولو با تعجّب گفت: «آدمها چرا این همه ظرفِ بُلوری و سُفالی را در یک جا جمع کردهاند؟»
صنوبر گفت: «ظرفهایی که در این موزه نگهداری میشود، برای بازدید مردم است.» آدمها با دیدن این ظرفها میتوانند در مورد کسانی که قبل از خودشان زندگی میکردهاند، چیزهای زیادی یاد بگیرند. مثلاً تو دلت نمیخواهد بدانی هزار سال قبل، دختری مثلِ تو، تویِ چه ظرفی غذا میخورده است؟»
دختر کوچولو گفت: «این ظرفها را چه کسی ساخته است؟»
صنوبر گفت: «ظرفهایی که در اینجا میبینی، در گذشتههای خیلی دور ساخته شده اند. این ظرفها در هزاران سال قبل، به علّتهای مختلف به زیر خاک رفتهاند. باستانشناسان آنها را از زیر خاک، بیرون آوردهاند. این یکی را نگاه کن! ببین چه قدر قشنگ است!»
دختر کوچولو کنار یک تُنگِ بلورِ صورتی رنگ ایستاد. آهی کشید و آهسته گفت: «این تُنگ چقدر شبیه خانهی من است! ای کاش یکی از این تُنگهای بلوری، مال من بود!»
صنوبر خواست چیزی بگوید که یک دفعه متوجّه شد، دختر کوچولو ناپدید شده است.
با تعجّب به دور و بر، نگاه کرد و دختر کوچولو را صدا زد. ناگهان، دختر کوچولو سرش را از تُنگ بلور صورتی رنگی بیرون آورد و گفت: «سلام!»
صنوبر خندید.
دختر کوچولو گفت: «اینجا خانهی تازهی من است.»
صنوبر گفت: «از اینکه خانهی تازهای پیدا کردهای، خوشحالم. من هم باید هر چه زودتر به خانهام بروم. هر وقت دلم تنگ شد، برای دیدن تو، به این موزه میآیم.»
متن مثل آشپز که دوتا شد صفحه ۲۸ فارسی سوم
این متن را به دقّت بخوان و به ضرب المثل آن توجّه کن.
در سرزمینی بزرگ، حاکمی زندگی میکرد. روزی فرزندش بیمار شد. حاکم دستور داد برای او غذای مخصوص بپزند تا زودتر خوب شود.
دو آشپز ماهر، مأمور این کار شدند. آن دو، پختوپز را شروع کردند و تصمیم گرفتند یک آش خوشمزه بپزند. امّا هنگام آشپزی، یکسره با هم بگو مگو می کردند. آن دو در کار هم دخالت میکردند و به حرف هم دیگر گوش نمیدادند.
آش که آماده شد، آن را برای فرزندِ حاکم بردند. فرزند حاکم تا آن را چشید، صورتش را درهم کشید و آش را کنار گذاشت. حاکم از این اتّفاق، به شدّت عصبانی شد؛ امّا حکیم دانایی که طبیبِ فرزندِ حاکم بود، لبخندی زد و گفت:
«آشپز که دو تا شد، آش یا شور میشود یا بینمک.»
- hamyar
- hamyar.in/?p=55166





