متن درس ۲ کتاب فارسی ششم 🎵فایل صوتی

متن درس ۲ کتاب فارسی ششم 🎵فایل صوتی متن درس دوم فارسی کلاس ششم
متن کتاب فارسی ششم  /در این بخش از همیار برای شما عزیزان متن کامل درس دوم فارسی ششم همراه با فایل صوتی را قرار داده ایم. این محتوا به‌صورت کامل و با توجه به نیازهای دانش‌آموزان در سطح پایه ششم ابتدایی طراحی شده است.

متن درس پنجره‌های شناخت کتاب فارسی ششم

درس ۲ :: پنجره‌های شناخت

معلم چند کلمه را روی تخته نوشت و گفت: بچه‌ها، هر پنج گروه دقت کنید. این چند واژه را که بارها شنیده‌اید و خوانده‌‌اید یک بار دیگر بخوانید و درباره‌ی آنها فکر کنید:

خود، خلق‏، خلقت، خالق.
هیچ عجله نکنید. برای خوب فکر کردن‏، لازم است درنگ کنید، آرام بگیرید و با دوستان گروه بر سر فهم ابن واژگان و ارتباط آنها با یکدیگر، گفت‌وگو، و دریافت خود را بازگو کنید.

دقایقی سپری شد. فرزانه یکی از اعضای گروه «تفکر» گفت: چون هر چهار کلمه، ابتدای یکسانی دارند، ما فکر می‌کنیم، این شباهت‌ می‌تواند به معنای آن باشد که ما انسان‌ها همه در نقطه‌ی آغاز آفرینش مانند هم هستیم و هر چه از آن نقطه دور می‌شویم، تفاوت‌ها بیشتر می‌شود.

پروانه از گروه «ایمان»، برخاست و گفت: به راستی که هر کلمه، رنگ و بویی دارد و مانند ما دانش آموزان کلاس، کلمات هم وظیفه‌ای را بر روی دوش دارند. اعضای گروه بر این باورند که این چهار کلمه به ترتیب به دنبال هم آمده‌اند؛ زیرا ما با شناخت خلق و خلقت،‌ سر‌انجام به خالق همه‌ی اینها ایمان می‌آوریم.

ریحانه از گروه «اخلاق»، بلند شد و از معلم و بقیه بچه‌ها اجازه خواست و گفت: گروه ما ریشه‌ی همه‌ی پدیده ها و اشیا را در اخلاق نیکو و رفتار پسندیده می‌داند؛ چون ما زمانی می‌‌توانیم خالق خود و این عالم را خوب بشناسیم که به رعایت اخلاق و آداب نیک‏‏، پایبند باشیم. پس رشته‌ی پیوند خود، خلق و خلقت، نیکوکاری و محبت و احسان است.

مریم از گروه «علم» برخاست و گفت: دوستان‏، توجه کنید. ما به تمام دیدگاه‌های سه گروه، خوب گوش دادیم؛ اما دیدگاه گروه ما این است که همه چیز را باید به صورت علمی، مشاهده کرد. نظر گروه ما این است که سه کلمه‌ی خلق و خلقت و خالق از نظر ریشه‌ی کلمه، هم ریشه از یک خانواده‌اند؛ چون سه حرف مشترک در همه‌ی آنها دیده می‌شود ولی کلمه‌ی «خود» با بقیه، هم ریشه نیست و البته گروه، نتیجه گیری جالبی هم کرده و آن، این است که هر کس تنها به خود تکیه کند و خودبینی را پیشه سازد به شناخت خالق، دست نمی‌یابد؛ به همین سبب خود با خالق ارتباطی ندارد!

اکنون دیگر نوبت گروه «عمل» بود، تقریباً چهار گروه، نتیجه‌ی گفت‌وگوها و بحث‌های خود را بیان کرده بودند. معلم هم انتهای کلاس نشسته بود و به فکر فرو رفته بود. لابد از این همه تفاوت و زیبایی نگاه بچه‌ها شگفت زده شده بود. به هر حال کسی نمی‌دانست در آن هنگام او چه چیزی می‌اندیشید.

ناگهان معلم از جای برخاست و گفت: خیلی عالی بود. تا اینجا بسیار جالب بود؛ چون شما با تفکر درباره‌ی چهار واژه به اندیشه های تازه‌ای دست یافته‌اید؛ اما بگذارید گروه «عمل» هم نظر خودشان را بیان کنند.

فاطمه به نمایندگی از گروه خود برخاست و گفت: ما فکر می‌کنیم ارزش هر چیز به اندازه‌ی نقش و عملکرد مفید آن است؛ یعنی هر کسی شخصیت خود را در رفتار و عمل خویش نمایان می‌کند. اخلاق‏، ایمان، دانش و اندیشه‌ی ما در رفتار و گفتار ما آشکار می‌شود.

معلم پس از شنیدن نظر گروه «عمل»، که آخرین گروه بود، جلوی کلاس آمد و پنج کلمه‌ی دیگر، زیر آن چهار کلمه نوشت: تفکر، ایمان، علم، عمل، اخلاق؛ سپس گفت: این پنج کلمه که نام پنج گروه شما هم هست در حقیقت مانند پنج پنجره برای شناخت و تماشای آفرینش الهی است؛ بنابراین، هر گروه با بیان نظر خود، ما را یک قدم به آگاهی و شناخت، نزدیک‌تر کردند. هر کدام از گروه‌ها که سخن گفتند، تلاش کردند از نظر خودشان‏، موضوع را بشناسند. ما هم برای کشف و شناختِ بهتر زیبایی‌های آفرینش، باید به تفکر درباره‌ی خود، خلق، خلقت و خالق بپردازیم. خوب و دقیق نگاه کنیم، گوش بدهیم، بسیار بخوانیم و درباره‌ی دیده‌ها، شنیده‌ها و خوانده‌ها بپرسیم و از پرسیدن نهراسیم.

متن شعر ای مادرِ عزیز کتاب فارسی ششم

بخوان و حفظ کن (ای مادرِ عزیز)

ای مادرِ عزیز که جانم فدای تو
قربانِ مهربانی و لطف و صفای تو
هرگز نشد محبّتِ یاران و دوستان
همپایه‌ی محبت و مهر و وفای تو
مهرت بُرون نمی‌رود از سینه‌ام که هست
این سینه، خانه‌ی تو و این دل، سرای تو
ای مادر عزیز که جان داده‌ای مرا
سهل است اگر که جان دهم اکنون به پای تو
خشنودی تو مایه خشنودی من است
زیرا بود رضای خدا در رضای تو
گر بود اختیار جهانی به دست من
می‌ریختم تمام جهان را به پای تو

همین حالا همیار را نصب کنید و همیشه یک معلم همراه خود داشته باشید.
"نصب از مایکت و بازار "

متن بخوان و بیندیش هُدهُد کتاب فارسی ششم

بخوان و بیندیش (هُدهُد)

روزی بود و روزگاری. در نزدیکی شهر، هدهدی بود که بسیار باهوش و زیرک بود و در باغی بر درختی لانه داشت و در آن باغ، پیرزنی زندگی می‌کرد و چون پیرزن هر روز ریزه‌های نان، روی بام خانه‌اش می‌ریخت و هدهد می‌خورد با هم آشنا شده بودند و گاهی با هم احوالپرسی می‌کردند.

یک روز پیرزن از خانه بیرون آمد تا دنبال کاری برود، دید هدهد هم از آشیانه بیرون آمده، روی شاخه‌ی درخت نشسته است و آواز می‌خواند.

پیرزن گفت: «می‌دانی چه خبر است؟»

هدهد گفت: «چندان بی‌خبر هم نیستم؛ مگر خبر تازه‌ای است؟»

پیرزن گفت: «زیر درخت را نگاه کن، بچه‌ها را می‌بینی؟»

هدهد گفت: «می‌بینم، دارند بازی می‌کنند».

پیرزن گفت: «معلوم می‌شود با همه‌ی زیرکی خیلی ساده‌ای. آنها بازی نمی‌کنند بلکه دام و تله می‌گذارند تا تو و امثال تو را در دام بیندازند.»

هدهد گفت: «اگر برای من است، زحمت بیهوده می‌کشند. من خیلی باهوشتر و زیرکتر از آن هستم که در دام بیفتم. تو هنوز مرا نشناخته‌ای. چهل تا از ا‌ین بچه‌ها باید پیش من درس بخوانند تا بفهمند که یک مرغ را چگونه باید بگیرند. این‌ها که بچه‌اند، بزرگترهایش هم نمی‌توانند مرا فریب بدهند».

پیرزن گفت: «در هر حال مواظب خودت باش و زیاد به عقل و هوش خودت مغرور نباش. همه‌ی مرغ‌هایی که در تله می‌افتند پیش از گرفتاری، همین حرف‌ها را می‌زنند؛ ولی ناگهان به هوای دانه و به طمع خوراک به دام می افتند.»

هدهد گفت: «خاطر شما آسوده باشد. من حواسم جمع جمع است.»

پیرزن گفت: «امیدوارم این‌طور باشد.»
بعد از باغ بیرون رفت و تا ظهر نیامد. کودکان هم تا نزدیک ظهر آنجا بودند و خسته شدند و دام‌ها و تله‌ها را جمع کردند و رفتند. هدهد وقتی باغ را خلوت دید، کم کم پایین آمد و به هوای اینکه از دانه‌هایی که کودکان پاشیده‌اند استفاده کند، روی زمین نشست و به دنبال دانه گشت.

اتفاقاً یکی از بچه‌ها یادش رفته بود توری را که با نخ نازک درست کرده بود، جمع کند و هدهد همچنان که دانه می‌خورد به آن تله رسید و ناگهان نخ‌ها بر دست و پای او محکم شد؛ هر چه کوشش کرد خود را نجات بدهد، نشد که نشد.

مرغ زیرک که می‌رمید از دام

با همه زیرکی به دام افتاد
و از ترس و ناراحتی بی‌هوش شد.

در این موقع پیرزن به خانه برگشت و از هر طرف، بالای درخت‌ها و بام‌ها را نگاه کرد. هدهد را ندید تا نزدیک درخت آمد و دید هدهد در دام افتاده است. پیرزن نخ‌های تور را پاره کرد و هدهد را تکان داد تا به هوش آمد و به او گفت: «دیدی که آخر به طمع دانه، خودت را گرفتار کردی!»

هدهد گفت: «بله گرفتار شدم اما این گرفتاری از طمع نبود، قسمت و سرنوشت بود و با سرنوشت هم نمی‌توان جنگید. دام را که برای من تنها نگذاشته بودند. اگر هرکس دیگر هم به جای من بود و قسمتش این بود که در دام بیفتد، می‌افتاد حتی اگر یک کلاغ بود.»

پیرزن گفت: «این طور نیست. اول اینکه کلاغ کمتر به دام می‌افتد. دوم اینکه کلاغ نه زیبا و خوش آواز است که او را در قفس نگاه دارند و نه گوشتش خوراکی است که او را بکشند و بخورند و اگر هم در دام بیفتد او را رها می‌کنند که برود. دام و تور و تله را همیشه برای مرغ‌های زیبا‌ و‌ خوش‌آواز یا‌ حیواناتی می‌گذارند ‌که گوشتشان خوراکی است؛ اما‌ اینکه می‌گویی قسمت ‌و‌ سرنوشت‌ بوده‌ است،‌ این‌ هم‌ درست‌ نیست.‌ قسمت‌ و‌ سرنوشت،‌ بهانه‌ی‌ آدم‌های‌ تنبل‌ یا‌ خطاکار ‌است ‌که ‌می‌خواهند‌ برای خطای‌ خود‌ بهانه‌ای ‌بیاورند.‌ قسمت‌ فقط‌ نتیجه‌ی‌ کارهای‌ خودمان‌ است.‌اگر‌ درست‌ فکر‌ کرده‌ باشیم،‌ موفق‌ می‌شویم ‌و‌ اگر‌ اشتباه‌ کرده‌ باشیم،‌ شکست‌ می‌خوریم ‌یا‌ گرفتار‌ می‌شویم.‌ اگر‌ قسمت‌ بود‌ که‌ تو ‌در‌ دام‌ بیفتی،‌ من‌ نمی‌رسیدم ‌و ‌تو‌ را‌ نجات ‌نمی‌دادم، اما‌ می‌بینی‌ که حالا‌ نجات‌ یافته‌ای؛ ‌پس قسمتی‌ در‌ کار‌ نبوده‌ است.‌ گرفتار ‌شدن‌ تو‌ در‌ اثر‌ غفلت‌ بود‌ و ‌سر‌ رسیدن‌ من هم‌ نشان ‌این ‌است ‌که‌ عمر تو‌ هنوز ‌به ‌پایان ‌نرسیده‌ است؛‌ اگر نه‌ کودکان‌ زودتر‌ از‌ من‌ بر‌ می‌گشتند‌ و‌ تو‌ را ‌گرفتار‌ می‌کردند.»

هدهد گفت:‌ «‌درست‌ است. ‌من با‌ همه‌ی‌ زیرکی ‌و ‌هوشیاری، ‌باز‌هم ‌اشتباه‌ کردم‌.»

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.