متن درس ۲ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻

متن درس ۲ کتاب فارسی پنجم با فایل صوتی 📻متن درس دوم فارسی پنجم ابتدایی
متن کتاب فارسی پنجم / / در این قسمت از سایت همیار برای شما عزیزان متن کامل درس دوم فارسی پنجم همراه با صدا را قرار داده ایم.

متن درس فضل خدا کتاب فارسی پنجم

درس ۲ :: فضلِ خدا

فضلِ خدای را، که تَواند شمار کرد؟  *** یا کیست آن که شُکر یکی از هزار کرد؟
بحر آفرید و برّ و درختان و آدمی  *** خورشید و ماه و اَنْجُم و لیل و نهار کرد
اجزای خاک مُرده، به تأثیر آفتاب  *** بُستانِ میوه و چمن و لاله‌زار کرد
ابر، آب داد بیخِ درختانِ مُرده را  *** شاخِ برهنه، پیرهن نوبهار کرد
توحیدگوی او، نه بنی آدم‌اند و بَس  *** هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد

متن بخوان و بیندیش راز گل‌سرخ کتاب فارسی پنجم

بخوان و بیندیش: (رازِ گل‌سرخ)


در دشتی بزرگ و سرسبز، پروانه‌ای زندگی می‌کرد، با بال‌هایی زیبا و خوش‌رنگ. پروانه آن قدر زیبا بود که پروانه‌های دشت همیشه درباره‌ی او حرف می‌زدند و بعضی از آنها به زیبایی بال‌های او حسرت می‌خوردند.

هر روز صبح که خورشید زیبا از پشت کوه بیرون می‌آمد، پروانه از خواب بیدار می‌شد؛ صورتش را با شبنم گل‌ها می‌شست. بعد به سراغ برکه‌ای می‌رفت که در کنار دشت قرار داشت، چرخی روی آن می‌زد و بال‌های رنگارنگش را در آب می‌دید و زیبایی خودش را تحسین می‌کرد. او با غرور شاخک‌هایش را بالا می‌گرفت و در دشت به پرواز در می‌آمد تا بال‌های زیبایش را به نمایش بگذارد.

یک روز هنگام غروب که خورشید، نورش را پشت کوه‌ها پنهان می‌کرد، پروانه‌ها دور هم جمع شدند. آنها درباره‌ی غرور و خودبینی پروانه با برکه صحبت کردند و از او خواستند تا کاری کند که پروانه، دیگر نتواند خودش را در آب برکه تماشا کند.

صبح روز بعد، پروانه از خواب بیدار شد. مثل همیشه به سراغ برکه رفت تا خود را در آب تماشا کند و از زیبایی بال‌هایش لذّت ببرد. وقتی به برکه رسید، ناگهان برکه با کمک نسیم ملایمی که می‌وزید، شروع به تکان خوردن کرد و موج‌های کوچکی روی خودش به وجود آورد.

پروانه هر چه تلاش کرد، نتوانست خود را در آب ببیند. او که از کار برکه بسیار ناراحت شده بود، مثل همیشه با غرور به سمت علفزار به پرواز درآمد. ولی به هر طرف که می‌رفت، پروانه‌های دیگر به جای اینکه دورش حلقه بزنند و از زیبایی او تعریف کنند، از او فاصله می‌گرفتند و به سمتی دیگر پرواز می‌کردند.

پروانه‌ی مغرور، وقتی دید که پروانه‌ها به او توجّهی نمی‌کنند، ناراحت و غمگین به روی گل سرخی که گلبرگ‌هایش را باز کرده بود، نشست. پروانه که عادت نداشت به غیر از خودش از کس دیگری تعریف کند، با دیدن زیبایی و شادابی گل به شگفت آمد و گفت: «به به! تو چه گل سرخ زیبایی هستی!»

گل سرخ، لبخندی زد و گفت: «از گلبرگ‌هایم تشکّر کن؛ که سرخی، زیبایی و بوی خوش من از آنهاست».

هنوز صحبت‌های گل سرخ تمام نشده بود که همه‌ی گلبرگ‌ها یک صدا گفتند: «از ما تشکّر نکن. از برگ‌ها تشکّر کن که نور خورشید را می‌گیرند و برای ما غذا درست می‌کنند و باعث خوش‌بویی و خوش‌رنگی ما می‌شوند».

برگ‌ها گفتند: «لازم نیست از ما تشکّر کنی؛ از ساقه تشکّر کن که آب و مواد لازم را از ریشه می‌گیرد و به ما می‌رساند تا با آنها غذا درست کنیم».

ساقه گفت: «از من هم نباید تشکّر کنی؛ از ریشه تشکّر کن که آب و غذای لازم را از زمین جذب می‌کند تا من بتوانم آنها را به برگ‌ها برسانم».

ریشه گفت: «تو از من نباید تشکّر کنی؛ بلکه باید از زمین سپاسگزار باشی، چون من آب و موادّ غذایی را از زمین می‌گیرم».

همین حالا همیار را نصب کنید و همیشه یک معلم همراه خود داشته باشید.
"نصب از مایکت و بازار "

در همان لحظه، ناگهان زمین به صدا درآمد و گفت: «لازم نیست از من تشکّر کنید؛ بلکه باید از خورشید سپاسگزار باشید که با گرما و نور خود، آب دریاها و اقیانوس‌ها را بخار می‌کند تا از ابرها برف و باران ببارد و گل‌های زیبا رشد کنند».

خورشید زیبا و درخشان که تا آن لحظه ساکت و آرام، شاهد گفت‌وگوی آنها بود، لب به سخن باز کرد و گفت: «امّا دوستان خوبم! از من هم نباید تشکّر کنید. همه‌ی ما باید از خداوند بزرگ و مهربان تشکّر کنیم که با نظم و ترتیب، وظیفه‌ی هر کدام از ما را در جهان آفرینش مشخّص کرده است. اوست که خالق همه‌ی زیبایی هاست».

پروانه به فکر فرو رفت. حالا دیگر متوجّه شده بود که همه‌ی زیبایی‌اش را خدا به او بخشیده و خداست که با نقّاشی هنرمندانه‌ی خود بر روی بال‌های او، باعث خوش‌رنگی و زیباییاش شده است.

نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد، پروانه آرام به پرواز درآمد و به سوی دشت رفت. از آن روز به بعد، دیگر هیچ پروانه‌ای ندید که او خودش را در برکه، تماشا کند یا با غرور بخواهد بال‌های رنگارنگش را برای دیگران به نمایش بگذارد.

متن حکایت درختِ گِردکان کتاب فارسی پنجم

حکایت: درختِ گِردکان

روزی مردی سوار بر الاغش به یک جالیز خربزه رسید. خسته و تشنه، زیر سایه‌ی درخت گردویی که کنار جالیز بود، رفت و آنجا دراز کشید. او که از دیدن بوته‌های خربزه و درخت گردو، به فکر فرو رفته بود، پیش خودش گفت: «درختِ گردکان به این بلندی، درخت خربزه الله اکبر!، من که از کار خدا هیچ سر درنمی‌آورم؛ آخر چگونه خربزه‌ی به آن بزرگی را روی بوته‌ای به آن کوچکی و گردوی به این کوچکی را روی درختی به این بزرگی، آفریده است!».

در همین فکر بود که ناگهان، گردویی از شاخه جدا شد و به پیشانی‌اش خورد.

مرد، به خود آمد و دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا شکرت. حالا می‌فهمم که اگر خربزه‌ای به آن بزرگی را روی درخت، قرار داده بودی و اکنون به جای گردو، آن خربزه به سرم خورده بود، چه بلای وحشتناکی به سرم می‌آمد».

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.