متن درس دوم فارسی چهارم ابتدایی متن کتاب فارسی چهارم / در بخش زیر متن کامل درس دوم کتاب فارسی چهارم ابتدایی همراه با فایل صوتی قرار داده شده.
متن درس کوچ پرستوها فارسی چهارم
انتخاب سریع صفحه :
درس ۲ :: کوچ پرستوها
در اوایل بهار، هوا لطیف و دلنشین میشود. دشتها جامهی سبز میپوشند و درختان، شکوفه میدهند. پرستوها، این پرندگان دوست داشتنی نیز از سفر دور و دراز خود، باز میگردند.
نخستین کار این مسافران از راه رسیده، این است که لانههای سال گذشتهی خود را بیابند؛ اگر آسیب دیده باشند، آنها را درست کنند و اگر لانهها خراب شده باشند، از نو بسازند. پرستوهای جوان، هم که سال گذشته در لانهی پدر و مادر خود به سربردهاند، اکنون باید بکوشند تا لانهای برای خود بسازند. این پرستوهای جوان، ساختن لانه را خودشان به عهده میگیرند بیآنکه از پدر و مادرشان بیاموزند، مانند آنها برای خود لانه میسازند.
وقتی کار ساختن لانه به پایان رسید، پرستوها تخم میگذارند. هر پرستو چهار تا شش تخم سفید میگذارد و دوازده روز روی آنها میخوابد. وقتی جوجهها از تخم بیرون آمدند، پدر و مادر، با حشراتی که شکار میکنند، به آنها غذا میدهند. پس از سه هفته، جوجهها به دنبال پدر و مادر پرواز میکنند و راه و رسم زندگی را از آنها میآموزند.
پرستوها بهار و تابستان را به آسودگی به سر میبرند؛ امّا در آغاز پاییز دشواریهایی برای آنها پیش میآید. در آن هنگام، حشرات کمیاب میشوند و هوا کم کم سرد میشود. پرستوها ناچار میشوند به جاهای معتدلتری کوچ کنند.
زمان کوچ آنها که فرا میرسد، دسته دسته روی بامها یا سیمهای برق جمع میشوند و به نظر میآید که به گفتوگوی مهمی مشغول هستند. خیلی زود، عدّهای دیگر از راه میرسند و جنبوجوش آنها رفته رفته، زیادتر میشود تا اینکه یک روز صبح که از خواب برمیخیزیم، از پرستوها نشانی نمیبینیم. آن وقت معلوم میشود که آنها کوچ کردهاند.
در این سفر طولانی، خطرهای بسیاری وجود دارد. یکی از این خطرها، تغییرات هواست. خطر دیگر، حمله پرندگان شکاری مانند عقاب، شاهین و قرقی است. این پرندگان، هنگام پرواز، ناگهان خود را به جمع پرستوهای در حال پرواز میزنند و با چنگالهای نیرومند خود، آنها را میربایند.
با همهی این خطرها، بیشتر پرستوها سفر خود را به سلامت به پایان میرسانند. دیده شده است که بعضی از آنها، سالهای پی در پی کوچ کرده، و پس از هر کوچ به لانهی خود بازگشتهاند.
دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، شگفتیهای فراوان دارد. یکی از این شگفتیها، بازگشت پرستوهاست. این پرندههای کوچک، پس از سپری شدن زمان دراز و پیمودن راهی طولانی، بدون اینکه اشتباه کنند دوباره به لانهی پیشین خود باز میگردند.
چه کسی قدرت راهیابی و پیمودن این راه طولانی را به پرستوها داده است؟ آنها با چه قدرتی این راه طولانی را بدون اشتباه میپیمایند؟ این همه شگفتی، زیبایی و دانایی را چه کسی در پرستوهای کوچک نهاده است؟
تصویر و متن صفحه ۱۸ کتاب فارسی چهارم
تصویر و متن صفحه ۱۹ کتاب فارسی چهارم
تصویر و متن صفحه ۲۰ کتاب فارسی چهارم
تصویر و متن صفحه ۲۱ کتاب فارسی چهارم
متن بخوان و بیندیش در جستوجو صفحه ۲۳ کتاب فارسی چهارم
بخوان و بیندیش :: در جستوجو
بالای درخت کاج، موشکا غمگین و تنها نشسته بود. او مانند هر روز میشنید که بیبی خدا را صدا میزند؛ امّا مثل همیشه، کسی جوابش را نمیداد.
موشکا آهی کشید و با خود گفت: «طفلکی بیبی!»
موشکا سنجاب کوچک و تنهایی بود که در دنیای به این بزرگی به جز بیبی و درخت کاجش، هیچکس را نمیشناخت. موشکا نمیدانست این خدا کیست که بیبی این قدر صدایش میزند؛ فقط این را میدانست که تا آن موقع کسی نیامده بود درِ خانهی بیبی را بکوبد و بگوید: «من آمدم! منم، خدا!»
موشکا با خود فکر کرد: «طفلکی بیبی! لابد به خاطر پیری است که به دنبال خدا نمیرود و فقط صدایش میزند».
موشکا بیبی را خیلی دوست داشت و از غصّه خوردن او غمگین بود. او فکر میکرد چون بیبی کسی را صدا میکند و هرگز جوابی نمیشنود، غصّه میخورد!
موشکا تصمیمش را گرفت و با خود گفت: «خودم میروم و هر طور شده خدا را پیدا میکنم و به خانهی بیبی میآورم.»
شاخه به شاخه پرید و پرید تا از درختش پایین آمد؛ امّا چطور خدایی را که هرگز ندیده است پیدا کند؟
ناگهان فکری به نظرش رسید: «کوه آن قدر بلند است که آن طرف دنیا را هم میتواند ببیند. حتماً او میداند کجا باید خدا را پیدا کنم».
موشکا پرید و پرید تا به پای کوه رسید. سرش را بالا گرفت و با تمام قدرت صدا کرد: «آهای! کوه بزرگ! دنبال خدا میگردم! او را میشناسی؟»
کوه با صدای بلند و محکم جواب داد: «البتّه که میشناسم! اوست که مرا اینجا گذاشته است. میتوانی او را از بزرگیاش بشناسی. خدا از من خیلی بزرگتر است. بزرگترین موجود عالم است.»
موشکا سری تکان داد و شگفت زده به راهش ادامه داد؛ جَستوخیزکنان، جلو میرفت و تکرار میکرد: «بزرگترین موجود عالم! وای!»
پروانهی زیبایی صدای موشکا را شنید و پرسید: «بزرگترین موجود دنیا؟ تو دنبال خدا میگردی؛ مگر نه؟»
موشکا با تعجّب گفت: «تو هم مثل کوه، خدا را میشناسی؟»
پروانه پاسخ داد: «البته که میشناسم! اوست که این بالهای قشنگ را به من داده؛ امّا او از من خیلی زیباتر است!»
«بزرگتر از کوه! زیباتر از پروانه!» موشکا از تعجّب سرش را تکان داد. حالا میفهمید چرا بیبی این قدر خدا را صدا میزند! آهی کشید و گفت: «بیچاره بیبی! حتماً کسی به مهمّی خدا فرصت ندارد به پیرزنی مثل او توجّه کند!»
پروانه اعتراض کرد: «اصلاً این طور نیست! خدا به همه توجّه میکند. این گل کوچک را ببین. خدا آن را هم فراموش نمیکند. خدا مهربانترین موجود عالم است».
موشکا لبخند زد و تکرار کرد: «مهربانترین موجود عالم!» ناگهان صدای پایی را شنید. خرس قهوهای داشت به سویش میآمد. موشکا ترسید و به بالای درختی رفت. خرس که حرفهای سنجاب و پروانه را شنیده بود، از موشکا پرسید: «تو دنبال مهربانترین موجود عالم میگردی؛ مگر نه؟»
موشکا ترسش را فراموش کرد و با تعجّب پرسید: «مگر تو هم او را میشناسی؟»
خرس پاسخ داد: «البتّه که میشناسم! به لطف اوست که این قدر قوی هستم. او هم از من خیلی قویتر است. قویترین موجود عالم است».
سپس خرس قهوهای دستی تکان داد و از آنجا دور شد.
آن گاه صدایی از آسمان آمد: «تو دنبال خدا هستی، سنجاب کوچولو!؟»
صدای گرم و شاد خورشید بود. موشکا سرش را بلند کرد و گفت: «تو که آن بالا بالاها هستی به من بگو کجا او را پیدا کنم. ببین چقدر کوچکم! وقت زیادی را از دست دادهام و هنوز راه خیلی کمی رفتهام!»
خورشید گفت: «خدا همه جا هست. لازم نیست این قدر دنبالش بگردی. هر جا بروی، او را پیدا میکنی».
سنجاب با هیجان فریاد زد: «پس حتماً خدا تویی! تو بزرگ و زیبایی، مهربان و قوی هستی، و با نور درخشانت، همه جا را روشن میکنی!»
خورشید آرام خندید و گفت: «اینهایی که میگویی هستم، ولی خدا نیستم. خدا مرا آفریده و به من نور داده. او بسیار نورانیتر از من است».
موشکا التماس کنان گفت: «پس او را به من نشان بده!»
خورشید جواب داد: «خدا با چشم دیده نمیشود».
موشکا آهی بلند کشید و از درخت پایین آمد. اگر خدا دیدنی نبود، پس کاری از دست سنجاب کوچولویی مثل او ساخته نبود؛ روی زمین نشست و شروع کرد به اشک ریختن.
خورشید با مهربانی گفت: «گریه نکن، سنجاب کوچولو! خدا دیدنی نیست؛ امّا او ما را میبیند. وقتی هم صدایش میزنیم، صدای ما را میشنود».
سنجاب اشکهایش را پاک کرد و پرسید: «حتّی صدای ضعیف بیبی جان را؟»
خورشید پاسخ داد: «البتّه که میشنود! جواب هم میدهد، ولی با گوش شنیده نمیشود. خدا با نعمتهایش جواب میدهد. حالا بلند شو و به خانه برگرد. بیبی جان نگرانت میشود!»
بیبی جان، پشت پنجره منتظر موشکا بود. یکی از پرندههای جنگل، همه چیز را به او گفته بود.
پیرزن، سنجاب خسته را نوازش کرد و گفت: «میدانی موشکا، بعضی از چیزها را نمیتوان با چشم دید؛ مثل عشق، مثل محبّت؛ ولی نشانههایشان را میتوانیم ببینیم. کاری که امروز برای من کردی، نشانهی محبّت توست. خدا با چشم دیده نمیشود، ولی جهان پر از نشانههای خداست».
موشکا پرسید: «مثل بزرگی کوهها؟ مثل زیبایی پروانهها؟ مثل درخشش نور خورشید؟»
پیرزن سری تکان داد و گفت: «بله و خیلی چیزهای دیگر. همیشه یادت باشد اگر خدا را خیلی دوست داشته باشی، حتماً میتوانی او را در نشانههایش ببینی».
سنجاب آهسته تکرار کرد: «اگر دوست داشته باشی …»
امّا حرفش را ادامه نداد؛ چون دیگر خوابش برده بود …
تصویر و متن صفحه ۲۳ کتاب فارسی چهارم
تصویر و متن صفحه ۲۴ کتاب فارسی چهارم
تصویر و متن صفحه ۲۵ کتاب فارسی چهارم
تصویر و متن صفحه ۲۶ کتاب فارسی چهارم
تصویر و متن صفحه ۲۷ کتاب فارسی چهارم
متن حکایت قویترین حیوان جنگل صفحه ۲۸ فارسی چهارم
حکایت: قویترین حیوان جنگل
شیری در جنگل راه میرفت و به هر جانوری که میرسید، میپرسید: «قویترین حیوان جنگل کیست؟»
جانور با ترس و لرز میگفت: «البتّه شما!»
آن گاه شیر با غرور و خودپسندی سرش را تکان میداد و میگذشت.
تا اینکه به فیلی قوی پیکر رسید؛ از فیل پرسید: «قویترین حیوان جنگل کیست؟»
فیل خرطومش را دور کمر شیر انداخت، او را از زمین بلند کرد و در هوا چرخاند و محکم به زمین انداخت.
شیر برخاست، خودش را تکان داد و گفت: «برادر، فقط از تو سؤالی کردم. اگر نمیدانی، بگو نمیدانم، چرا اوقات تلخی میکنی.»
فیل گفت: «من هم فقط خواستم جواب سؤالت را داده باشم».
- hamyar
- hamyar.in/?p=54544











لبنخباد