متن کتاب فارسی سوم ابتدایی درس چهارم متن کتاب فارسی سوم / در این بخش از همیار، متن کتاب درس چهارم فارسی کلاس سوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان و والدین گرامی قرار داده ایم.
متن درس آواز گنجشک کتاب فارسی سوم
درس ۴ :: آواز گنجشک
همینکه زنگ خورد، دانشآموزان با نظم به سمت کلاسها حرکت کردند. بچّههای کلاسِ سوم، منتظر مربّی بهداشت بودند؛ چون قرار بود، با راهنمایی او، یک روزنامه دیواری به مناسبت «هفتهی سلامت» آماده کنند.
خانم مربّی، در میان سروصدای دانشآموزان، وارد کلاس شد. بعد از سلام و احوالپُرسی، از بچّهها خواست با یکدیگر مشورت کنند و یک موضوع برای روزنامه دیواری پیشنهاد بدهند.
در این لحظه، صدای سبزیفروشِ محلّه در کلاس پیچید و صدای خندهی بچّهها بلند شد. زهرا، نمایندهی گروه «تلاش»، که به خواندن کتابهای علمی علاقه داشت، گفت: «به نظر من، بهترین موضوعِ روزنامه دیواری «آلودگی صوتی» است.»
بچّهها با تعجّب به او نگاه کردند. کلاس در سکوت فرو رفت؛ چون بیشترِ بچّهها دربارهی آلودگی صوتی چیزی نمیدانستند.
مریم، عضو گروه «آرام»، با کنجکاوی از خانم مربّی خواست تا دربارهی این موضوع، توضیح بدهد.
خانم مربّی گفت: «بچّههای خوب من! هرگونه صدایی که انسان را ناراحت کند، آلودگی صوتی است.»
بهاره با لبخند گفت: «پس کلاس ما، کارخانهی تولیدِ آلودگی صوتی است.»
همهی بچّهها خندیدند.
خانم مربّی گفت: «اگرچه ممکن است، شما به سر و صدا عادت کرده باشید؛ امّا آلودگی صوتی باعث خستگی میشود و دقّتِ شما را برای درس خواندن و گوش دادن به سخن دیگران، کم میکند. حالا در مورد انواع آلودگی صوتی فکر کنید و بعد از بحث در گروه، آنها را نام ببرید. البته خودتان هم مواظب آلودگی صوتی باشید.»
بچّهها مشغول گفتوگو شدند؛ امّا این بار آرام حرف میزدند و کلاس بسیار منظّم بود.
راحله، نمایندهی گروه «کوشش»، از روی یادداشت خود، خواند: «صدای هواپیما، بوق اتومبیلها، صدای بلند تلویزیون و ضبطِ صوتِ بعضی از ماشینها باعث آلودگی صوتی میشود.»
صبا گفت: «من دیشب با صدای بوق ماشین همسایه، از خواب پریدم و ترسیدم.»
پونه، نمایندهی گروه «موفّقیت»، صدای ماشین لباسشویی، جاروبرقی و سروصدای ساختنِ خانهها را نیز اضافه کرد.
نرگس گفت: «صدای گوشخراش تَرقّهها و فِشفِشهها را فراموش کردی؟»
خانم مربّی از بچّهها تشکّر کرد و گفت: «چون این صداهای زیانآور، شنوایی کودکان را کاهش میدهند و به سلامت آنان آسیب میرسانند، همین موضوع را برای روزنامه دیواری انتخاب میکنیم.»
در این هنگام، گنجشکی بر لبهی پنجرهی کلاس نشست و شروع به جیکجیک کرد. بچّهها بسیار خوشحال شدند و گفتند: «بهبه! چه صدای قشنگ و گوشنوازی!»
گنجشک پرید و بچّهها با نگاهشان، پرواز او را دنبال کردند.
متن بخوان و بیندیش مورچهریزه فارسی سوم
بخوان و بیندیش: مورچهریزه
مورچهریزه کتاب و دفترش را زیر بَغَلش زد. نامهی خانم معلّم را برداشت و به طرف لانه به راه افتاد. خانم معلّم گفته بود: «باید پدر و مادرت را ببینم! وضع درس و مشقت، نگرانم کرده!»
مورچهریزه از کنار پیادهرو رفت. از جاهایی که سایه بود، رفت. از سوراخ توی دیوار، رَد شد، به موزاییکهای خانهی آقا بزرگ رسید. از کنار فرشِ قرمزِ راهرو گذشت و رفت توی لانه.
خواهر و برادرهای مورچهریزه، داشتند خاک بازی میکردند.
مورچهریزه نامه را به مامان داد و گفت: «خوش به حال بچّههایی که به مدرسه نمیروند.»
مامان، نامه را باز کرد و خواند. دلش برای مورچهریزه سوخت.
مامان با خودش گفت: «این بچّه که این همه، درس میخواند! پس چرا خانم معلّم ناراضی است؟»
مامان نمیدانست با این مسئله چه کند.
مامان گفت: «خاکبازی بس است. تا دستهایتان را بشویید، ناهار حاضر شده!»
مورچهریزه با خودش گفت: «دلی که پُر از غُصّه است؛ دیگر جایی برای غذا ندارد!» و آهسته از لانه بیرون آمد تا سری به خانهی آقابزرگ و خانم بزرگ بزند.
صدایِ خانم بزرگ آمد که گفت: «آقابزرگ! ناهار حاضر است.»
آقابزرگ گفت: «تا سفره را پهن کنی، من هم آمدهام.» بعد عینکش را گذاشت بین صفحات کتابی که میخواند و از روی تُشکچهی مخصوصش بلند شد.
مورچه ریزه دلش میخواست، راه برود، راه برود و راه برود. از کنار فرش اتاق آقابزرگ گذشت. از تشکچهی آقابزرگ بالا رفت. از پایهی میز کوچک چوبی هم بالا رفت. از کتابهای روی هم چیده شده، هم بالا رفت؛ تا رسید به عینک آقابزرگ. مورچهریزه میخواست از عینک هم بالا برود؛ امّا یک دفعه ایستاد.
از پشت شیشهی عینک، نگاهی به صفحهی کتاب انداخت.
آن طرف شیشهی عینک، همه چیز روشن و درشت بود. نوشتههای کتاب، خطهای چوب میز و حتّی کمی دورتر، گلهای قالی!
مثل هرچه کنی به خود کنی صفحه ۴۴ فارسی سوم
داستان زیر را بخوان و به ضربالمثل آن توجّه کن.
مرد فقیری بود که از مال دنیا فقط یک بُز داشت؛ با کمک همسرش، شیر آن را میدوشید و ماست دُرست میکرد و به مغازهدار نزدیک خانهاش میفروخت.
پس از مدّتی، مغازهدار به درست بودنِ وزن ماست، شک کرد و مرد را نزد خود خواند و به او گفت: «وزن این ماست کمتر از یک کیلوگرم است.»
آن مرد جواب داد: «من ترازو ندارم؛ امّا چندی قبل، از شما یک کیلو سنگِ نمک خریدم و برای وزن کردن از آن استفاده میکنم. یقین بدان که هرچه به تو دادهام برابر سنگ نمکی است که تو، به من دادهای.»
مرد فروشنده، کمی با خود فکر کرد و زیر لب گفت:
هرچه کُنی به خود کُنی.
- hamyar
- hamyar.in/?p=55168






