متن درس چهارم فارسی چهارم ابتدایی متن کتاب فارسی چهارم / در بخش زیر متن کامل درس چهارم کتاب فارسی چهارم ابتدایی همراه با فایل صوتی قرار داده شده.
متن درس چهارم فارسی چهارم ارزش علم
انتخاب سریع صفحه :
درس ۴ :: ارزش علم
در زمانهای قدیم، حکیمی قصد سفر کرد؛ کنار دریا رفت و سوار کشتی شد. خیلی زود کشتی با بادبانهای برافراشته، حرکت کرد.
کشتی، چند روزی به راه خود ادامه داد. در این مدّت، حکیم آرام و شادمان بود و به زندگی و مردمان فکر میکرد.
روزی، کشتی گرفتار توفان شد. موجهای دریا یکی بعد از دیگری از راه میرسیدند و خود را به کشتی میکوبیدند. ناخدا هرچه کرد، نتوانست کشتی را از میان امواج نجات دهد. چیزی نگذشت که کشتی چند تکّه شد و مسافران در میان امواج گرفتار شدند. حکیم هم به تخته پارهای چسبید و دل به خدا سپرد تا چه پیش آید. ساعتی در این حال بود که از هوش رفت.
وقتی چشم باز کرد، خود را در ساحلی دور، تنها دید. حکیم فهمید که از بلای توفان نجات یافته است و باید برای زنده ماندن خود چارهای بیندیشد؛ درحالی که هیچ چیز نداشت و آنچه را با خود آورده بود در توفان دریا از دست داده بود.
حکیم، کم کم به خود آمد و چون به خواندن و نوشتن، بسیار علاقه داشت روی ماسههای نرم کنار دریا مینوشت.
مردی ماهیگیر، حکیم را دید و از کار او تعجب کرد؛ وقتی به شهر بازگشت، دربارهٔ حکیم با دیگران صحبت کرد.
خبر، خیلی زود در میان مردم شهر پخش شد و به گوش امیر رسید. کوچک و بزرگ به دیدن حکیم آمدند. امیر شهر از او پرسید: «تو مرد دانایی هستی. اینجا چه میکنی؟ چرا این سخنان را روی زمین مینویسی؟»
حکیم پاسخ داد: «سفر میکردم. کشتی، گرفتار توفان شد و هرچه داشتم، توفان با خود بُرد».
امیر گفت: «ما به دانش و آگاهی تو نیاز داریم. حاضری به جوانان ما چیزی بیاموزی؟»
حکیم گفت: «اگر جایی برای این کار، آماده کنید، حاضرم».
امیر، فرمان داد تا هرچه مرد دانا میخواهد، برایش آماده کنند.
چند روز بعد، حکیم در آن شهر، سرگرم تعلیم جوانان شد و روز به روز بر شهرت و نیکنامی وی افزوده میشد.
ماهها گذشت. روزی امیر شهر، نزد حکیم رفت و گفت: «ای مرد دانا! هر چه میدانستی به جوانان ما آموختی. اکنون چیزی هم به من بیاموز!»
حکیم، قلمش را تراشید و در جوهر زد و نوشت: «بیاموزید، آنچه را آموختنی است. به دست آورید، آنچه را ماندنی است. سرمایهای با خود داشته باشید که اگر در دریا هم کشتی شما غرق شد و به تخته پارهای چسبیدید یا در شهری دور افتاده گم شدید، آن را از دست ندهید!»
متن درس ارزش علم صفحه ۳۶ فارسی چهارم
متن درس ارزش علم صفحه ۳۷ فارسی چهارم
متن درس ارزش علم صفحه ۳۸ فارسی چهارم
متن درس ارزش علم صفحه ۳۹ فارسی چهارم
متن روان خوانی گوسفند مادر و برهاش صفحه ۴۱ فارسی چهارم
روان خوانی: گوسفند مادر و برهاش
الف) به گفتوگوی «گوسفند مادر و برّهاش» گوش دهید. به لحن خواندن کلمههایی که مشخّص شدهاند، توجّه کنید.
گوسفندان، مشغول چَرا بودند. پسرک چوپان زیر درختی نشست و شروع به نی زدن کرد. در یک لحظه، برّهی سفید کوچولو از جلوی چشم مادرش دور شد. ناگهان گوسفند مادر از صدای برّه به خود آمد. برّه کوچولو کنار پرتگاه رفته بود. مادر با عجله پیش او رفت و گفت:
– به تو نگفتم که از من دور نشو؟
– گفتی.
– آفرین! مرحبا! این طوری به حرف مادرت گوش میکنی؟ پایت چه شده؟
– نفهمیدم چی شد که پایم پیچ خورد.
– درد میکند؟
– خیلی!
– عجب برّهٔ بازیگوشی هستی!
– من؟
- hamyar
- hamyar.in/?p=54546




