متن درس پنجم فارسی پنجم ابتدایی متن کتاب فارسی پنجم / / در این قسمت از سایت همیار برای شما عزیزان متن کامل درس پنجم فارسی پنجم همراه با صدا را قرار داده ایم.
متن درس چنار و کدوبُن کتاب فارسی پنجم
درس ۵ :: چنار و کدوبُن
بوتهی کدویی در کنار چنار کهن سال و بلند قامتی رویید؛ در مدّتِ بیست روز، قد کشید، از تنهی درخت پیچ خورد و به بالاترین شاخهی چنار رسید. همین که خود را در آن بالا دید، باورش شد که خیلی بزرگ شده است. نگاهی به چنار کرد و…
پرسید از آن چنار که «تو، چند سالهای؟»
گفتا: «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
خندید ازو کدو، که «من از تو، به بیست روز برتر شدم، بگو تو که این کاهلی ز چیست؟»
او را چنار گفت: «که امروز، ای کدو با تو مرا هنوز، نه هنگام داوری است فردا که بر من و تو، وَزَد بادِ مهرگان آنگه شود پدید، که نامرد و مَرد کیست».
متن بخوان و بیندیش گلدان خالی کتاب فارسی پنجم
بخوان و بیندیش: گلدان خالی
در روزگاران قدیم در کشور چین، پسری به نام «پینگ» زندگی میکرد. پینگ، گلها و گیاهان را بسیار دوست میداشت. هر چه میکاشت، خیلی زود جوانه میزد و غنچه میداد و چیزی نمیگذشت که به طور عجیب و معجزهآسایی رشد میکرد.
در آن سرزمین، همهی مردم به گلها و گیاهان، علاقهی زیادی داشتند. همه جا، گل کاشته بودند و همیشه بوی خوشِ گلها در هوا پخش بود.
امپراتور آن سرزمین، پرندهها را خیلی دوست داشت؛ ولی بیشتر از هر چیزی، به گلها علاقه داشت و هر روز در باغ قصرش به گلها و گیاهان رسیدگی میکرد؛ امّا امپراتور خیلی پیر بود و باید جانشینی برای خود انتخاب میکرد. مدّتها در فکر بود چگونه این کار را بکند.
چون گلها را بسیار دوست داشت، به فکرش رسید، از این راه جانشین خود را انتخاب کند. برای همین، فرمانی نوشت؛ و جارچیان، آن را به همه جا رساندند. امپراتور فرمان داده بود، همهی بچّههای آن سرزمین به قصر بیایند تا او دانههای مخصوصی به آنها بدهد. تا بعد از یک سال، گلهایی را که پرورش دادهاند، بیاورند. کسی که بهترین و زیباترین گل را بیاورد، به جانشینی امپراتور انتخاب میشود.
این خبر بزرگ و هیجانانگیز در سرتاسر آن سرزمین پخش شد. بچّهها از همه جا برای گرفتن دانهی گلها به قصر امپراتور هجوم آوردند. همهی پدر و مادرها آرزو داشتند، فرزند آنها جانشین امپراتور شود. بچّهها نیز امیدوار بودند که به عنوان جانشین امپراتور انتخاب شوند.
پینگ هم مثل بچّههای دیگر، از امپراتور مقداری دانهی گل گرفت. او از همه خوشحالتر بود؛ چون مطمئن بود که میتواند زیباترین گل را پرورش دهد.
او گلدانش را با خاک خوب و مناسب، پرُ کرد و دانهاش را با دقّت زیاد در آن کاشت و در آفتاب گذاشت. هر روز به گلدانش آب میداد و با اشتیاق منتظر بود دانهاش جوانه بزند، رشد بکند و گل بدهد.
روزها گذشت، ولی هیچ جوانهای در گلدان او نرویید.
پینگ که خیلی نگران بود، دانهها را در گلدان بزرگتری کاشت. سپس خاک گلدان را عوض کرد. چند ماه دیگر هم گذشت؛ ولی باز اتفّاقی نیفتاد.
روزها پشت سر هم آمدند و رفتند تا اینکه بهار از راه رسید. همهی بچّهها بهترین لباسهای خود را پوشیدند و گلدانهایشان را برداشتند تا پیش امپراتور بروند.
پینگ با شرمندگی و در حالی که گلدان خالی در دست داشت، فکر میکرد بچّهها به او خواهند خندید؛ چون تنها او نتوانسته بود دانههای گل را پرورش بدهد.
یکی از دوستان پینگ که گلدان بزرگش پر از گل بود، جلوی درِ خانه، او را دید و گفت: «ببین من چه گلهایی پرورش دادهام. مطمئن باش که هیچوقت نمیتوانی جانشین امپراتور شوی».
پینگ با غُصّه گفت: «من بهتر و بیشتر از تو، از گلدانم مواظبت کردهام، ولی نمیدانم چرا دانهها رشد نکردند».
پدر پینگ، از داخل حیاط، حرفهای آنها را شنید و گفت: «پسرم، تو زحمت خودت را کشیدهای. بهتر است با همین گلدان پیش امپراتور بروی».
پینگ با گلدان خالی به طرف قصر امپراتور راه افتاد.
آن روز، قصر امپراتور خیلی شلوغ بود. همهی بچّهها با گلدانهایی پر از گلهای زیبا در قصر جمع شده بودند، به این امید که به جانشینی امپراتور انتخاب شوند.
امپراتور به آرامی قدم میزد و یکی یکی گلدانها را با دقّت نگاه میکرد.
حیاط قصر پر از گلهای قشنگ و خوشبو شده بود، ولی امپراتور اخم کرده بود و یک کلمه هم حرف نمیزد.
سرانجام نوبت به پینگ رسید. امپراتور مقابل او ایستاد. پینگ با خجالت، سرش را پایین انداخته بود و انتظار داشت امپراتور با دیدن گلدان خالی، او را سرزنش کند.
امپراتور از او پرسید: «چرا با گلدان خالی آمدهای؟»
پینگ با گریه گفت: «من، دانهای را که شما داده بودید، کاشتم و هر روز به آن آب دادم؛ امّا جوانه نزد. آن را در گلدان بزرگتر و خاک بهتری کاشتم؛ امّا باز هم جوانه نزد. یک سال از آن مواظبت کردم؛ ولی اصلاً رشد نکرد. برای همین امروز با گلدان خالی آمده ام».
امپراتور وقتی این حرفها را شنید، لبخندی زد و دستش را روی شانهی پینگ گذاشت. بعد رو به دیگران کرد و با صدای بلند گفت: «من، جانشین خودم را انتخاب کردم، نمیدانم شما دانهی این گلها را از کجا آوردهاید؛ چون دانههایی را که من به شما داده بودم، پخته بود و امکان نداشت که سبز شوند و رشد کنند.
من، پینگ را برای درستکاری و شجاعتش تحسین میکنم. پاداش او این است که جانشین من و امپراتور این سرزمین شود.»
متن حکایت زیرکی کتاب فارسی پنجم
حکایت: زیرکی
مردی مقداری زر داشت و چون به کسی اعتماد نداشت، آن را بِبُرد و زیر درختی دفن کرد. بعد از مدّتی بیامد و زر طلبید، بازنیافت و با هر کس که گفت، هیچ کس درمان ندانست. او را به حاکم نشان دادند. پس نزد او رفت و چگونگی را بیان کرد.
حاکم فرمود: «تو باز گرد که من فردا زر تو حاصل کنم!»
آن گاه، حاکم طبیب را نزد خود خواند و گفت: «ریشهٔ فلان درخت، چه دردی را درمان میکند؟»
گفت: «فلان درد را».
حاکم از جملهٔ طبیبان شهر بپرسید که: «در این روزها چه کسی از فلان درد، شکایت کرد و شما او را به فلان درخت، اشارت کردید؟».
یکی گفت: «یک ماه پیش، مردی بیامد و از آن درد شکایت کرد. من او را به آن درخت، اشارت کردم».
پس، حاکم کس فرستاد و آن مرد را طلبید و به نرمی و درشتی زر را بِسِتَد و به صاحب زر، باز داد!
- hamyar
- hamyar.in/?p=54673