متن درس ششم فارسی دوم ابتدایی کل کتاب متن کتاب فارسی کلاس دوم / در این بخش متن درس ششم فارسی کلاس دوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان عزیز قرار داده ایم
متن درس کوشا و نوشا کتاب فارسی دوم
درس ۶ : کوشا و نوشا
دو پرندهی کوچک در جنگلی زندگی میکردند. اسم یکی از آنها «کوشا» و اسم دیگری «نوشا» بود. آنها شبیه هم بودند و همیشه با هم پرواز میکردند.
روزی پدر و مادرش به آنها گفتند: «شما دیگر بزرگ شدهاید. غیر از بازی کردن باید چیزهای دیگری هم یاد بگیرید.»
کوشا و نوشا خوشحال شدند و پروازکُنان، لانهشان را ترک کردند. آنها در راه، دارکوبی را دیدند. دارکوب پرندهی دانای جنگل بود.
کوشا و نوشا از او خواستند کمی از علم و دانایی خود به آنها بیاموزد. دارکوب گفت: «بسیار خوب، اما کار سادهای نیست. شما باید سالها تلاش کنید تا دانا شوید.» کوشا و نوشا قبول کردند.
دو سال گذشت. کوشا به آموختن ادامه داد اما نوشا از آموختن خسته شد. او دلش میخواست آزاد باشد، بازی کند و از این شاخه به آن شاخه بپرد. برای همین، یک روز پرواز کرد و از آنجا رفت.
نوشا در راه به هُدهُدی رسید که پاکیزه، راستگو، امانتدار و مهربان بود. از هُدهُد خواست تا این چیزهای خوب را به او یاد بدهد.
هُدهُد قبول کرد که به او آموزش بدهد. دو سال نگذشته بود که نوشا از این کار هم خسته شد و از پیشِ هُدهُد رفت.
اینبار به طوطی سخنگو رسید و از او خواست خوب حرف زدن را به او یاد بدهد. طوطی گفت: «بسیار خوب، امّا تو باید اوّل خوبدیدن و خوبگوش کردن را یاد بگیری و تمرین کنی، تا بتوانی خوب سخن بگویی. این کار، چند سال طول میکشد.»
نوشا قبول کرد ولی هنوز یک سال نگذشته بود که از آموختن خسته شد. برای همین، یک روز پروازکُنان از پیش طوطی رفت. او تصمیم گرفته بود پیش پدر و مادر پیرش برگردد.
سرانجام، نوشا به لانه برگشت و دید همه از خوبی و دانایی کوشا حرف میزنند. کمی به فکر فرو رفت؛ سپس پدرش این شعر فردوسی را برایش خواند:
توانا بُوَد هرکه دانا بُوَد / ز دانش دلِ پیر بُرنا بود
متن حکایت خوش اخلاقی کتاب فارسی دوم ابتدایی
حکایت خوش اخلاقی
در زمانهای کهن، مردی بود که اخلاق خوبی نداشت و برای هر چیز کوچکی خشمگین میشد و فریاد میزد و همه از او دوری میکردند، ولی بعد پشیمان میشد و دلش میخواست خوش اخلاق باشد، امّا نمیدانست چه کار کند.
یکی از دوستانش که پزشک بود، به او گفت: «من دارویی میدهم که این رفتار ناپسند و اخلاقِ بدِ شما را درمان کند.»
روز بعد پزشک کوزهای پُر از آب برای او فرستاد و نوشت: «هر وقت خشمگین شدی، از این دارو، کمی بنوش.»
آن مرد مدتی این دستور را اجرا کرد و دید دیگر مانند گذشته، خشمگین نمیشود و اخلاقش بهتر شده است.
روزی نزد دوستش رفت و گفت: «آن دارویی که به من دادی خیلی خوب بود و بهزودی تمام میشود، باز کمی ازآن به من بده.»
پزشک خندید و گفت: «در آن کوزه، چیزی جزء آب نبود و اگر فکر میکنی اخلاق و رفتار شما خوب شده، برای آن است که هر وقت خمشگین میشدی، برای نوشیدن آب، کمی وقت لازم بود. همان صبر و آرامشِ اندک، خشم شما را از بین برد و اکنون خندان و خوشاخلاق شدهای.»
- hamyar
- hamyar.in/?p=55492