متن درس ششم فارسی چهارم ابتدایی متن کتاب فارسی چهارم / در بخش زیر متن کامل درس ششم کتاب فارسی چهارم ابتدایی همراه با فایل صوتی قرار داده شده.
متن درس آرش کمانگیر فارسی چهارم
درس ۶ :: آرش کمانگیر
نَبَرد، طولانی و خسته کننده شده بود و همه، نگران بودند. سپاه توران به فرماندهی افراسیاب از رود جیحون گذشته بود. ایرانیان در برار تورانیان پایداری میکردند امّا پیروزی بر آنان، بسیار مشکل بود. ایرانیان از پیروزی ناامید و از شکست اندوهگین شده بودند. روزگار به سختی میگذشت و چارهای جز بُردباری نبود.
سرانجام، دو سپاه تصمیم گرفتند که آشتی کنند. تورانیان پیشنهاد کردند که پهلوانی ایرانی تیری به سوی خاور پرتاب کند. هر جا که تیر فرود آید، آنجا مرز ایران و توران باشد.
این خبر را هر دهانی، زیر گوشی، بازگو میکرد:
آخرین فرمان
آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری، میدهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانههامان، تنگ
آرزومان، کور
ور بپّرد دور
تاکجا؟ تاچند؟
آه! کو بازوی پولادین و کو سر پنجهی ایمان؟
راستی، چه پیشنهاد دشواری! مگر یک تیر چقدر میتواند دور بشود؟ کدام تیرانداز این کار بزرگ را انجام خواهد داد؟
آرش کمانگیر، تیرانداز ماهر ایرانی، خود را برای پرتاب این تیر آماده کرد. همه نگران و منتظر، پای کوهِ بلندِ دماوند ایستاده بودند. مادران دعا میکردند؛ پیرمردها، اشک میریختند؛ کودکان با بیتابی، آرش کمانگیر را که با قامتی رشید و استوار پای کوه ایستاده بود، نگاه میکردند.
آرش با قدمهای محکم از کوه بالا رفت؛ روی تخته سنگ بزرگی ایستاد؛ بازوان و تن نیرومند خود را به همه نشان داد و گفت: «خوب ببینید! در بدن من هیچ نقص و عیبی نیست؛ امّا خوب میدانم چون تیر از کمان رها شود، همهی نیروی من از تن بیرون خواهد رفت. من جان خود را در تیر خواهم گذاشت و برای سربلندی ایران فدا خواهم کرد».
آرش با گامهای بلند از کوه بالا رفت؛ وقتی به قلّه رسید در آنجا دست به دعا برداشت و با خدای خود زمزمه کرد: «ای خدای آسمانها! ای آفریدگار کوهها و دریاها! ای توانایی که به ما توانایی بخشیدهای! مرا یاری کن تا سرزمین ایران را از دست دشمنان رها کنم».
آن گاه از بالای قلّه به دشتهای سبز و رودهای آبی نگریست. صدای مردم از همه جا به گوش میرسید. آرش نام خدا را بر زبان آورد و با همهی توان، کمان را کشید. تیر همچون پرندهای تیزبال، پرواز کرد؛ از بامداد تا نیم روز در پرواز بود؛ از کوه و درّه و دشت گذشت و در کنار رود جیحون بر تنهی درخت گردویی که در جهان از آن تناورتر و بلندتر نبود، نشست و آنجا مرز ایران و توران شد.
مردم از پیر و جوان به سمت قلّه حرکت کردند. آرش، بیجان بر تخته سنگی افتاده بود.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها، صدهزاران تیغهی شمشیر کرد آرش
متن بخوان و حفظ کن باران صفحه ۶۱ فارسی چهارم
بخوان و حفظ کن: باران
| باز باران با ترانه با گُهرهای فراوان میخورد بر بام خانه یادم آرَد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین توی جنگلهای گیلان کودکی ده ساله بودم شاد و خُرّم نرم و نازک چُست و چابک با دو پای کودکانه میدویدم همچو آهو میپریدم از سرِ جو |
دور میگشتم ز خانه میشنیدم از پرنده از لبِ بادِ وَزنده داستانهای نهانی رازهای زندگانی برق چو شمشیر برّان پاره میکرد ابرها را تندر دیوانه، غُرّان مشت میزد ابرها را جنگل از باد گریزان چرخها میزد چو دریا دانههای گرد باران پهن میگشتند هر جا سبزه در زیر درختان رفته رفته گشت دریا توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا |
بس گوارا بود باران! به! چه زیبا بود باران! میشنیدم اندر این گوهرفشانی رازهای جاودانی پندهای آسمانی بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا زندگانی، خواه تیره، خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا! |
- hamyar
- hamyar.in/?p=54548