متن درس هفتم فارسی دوم ابتدایی کل کتاب متن کتاب فارسی کلاس دوم / در این بخش متن درس هفتم فارسی کلاس دوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان عزیز قرار داده ایم
متن درس دوستان ما کتاب فارسی دوم
درس ۷ : دوستان ما
– چه گندمهای زرد قشنگی! اینها را چه کسی کاشته است؟
کشاورز؛ همان کشاورز کوشایی که دوست ماست.
– چه نانگرم و خوشمزهای! چه کسی آن را پخته است؟
نانوا: همان نانوای سحرخیزی که دوست ماست.
– چه کوچهها و خیابانهای پاکیزهای! چه کسی آنها را تمیز و پاکیزه کرده است؟
رُفتگر؛ همان رفتگر زحمتکش و مهربانی که دوست ماست.
– چه خانههای راحت و زیبایی! این خانهها را چه کسی ساخته است؟
بَنّا؛ همان بنّای پُرکاری که دوست ماست.
– چه باغهای سرسبز و چه گلهای خوشرنگی! این درختها و گلها را در این باغها، چه کسی کاشته است؟
باغبان؛ همان باغبان پرتلاشی که دوست ماست.
– چه خیابانهای منظمّی! چه رفتوآمد مرتّبی! این نظم و ترتیب را در خیابانها، چه کسی ایجاد کرده است؟
مأمور راهنمایی و رانندگی؛ همان مأموری که دوست ماست.
– این گلهای شاداب را چه کسی پرورش داده است؟
معلّم؛ همان معلّم مهربان و دانایی که دوست ماست.
متن مورچه اشکریزان کتاب فارسی دوم ابتدایی
بخوان و بیندیش : مورچه اشکریزان، چرا اشکریزان؟
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی میکرد که نان میپخت؛ چه نانهای خوشمزهای! وقتی بوی نانهای خاله پیرزن در هوا میپیچید، همه از پدربزرگها و مادربزرگها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّهها، از کلاغها، گنجشکها و جوجهها گرفته تا مورچهها، خوشحال میشدند؛ چقدر خوشحال!
یک روز مثل همیشه، خاله پیرزن آرد را خمیر و تنور را روشن کرد، امّا تا آمد نان را به تنور بچسباند، نان از دستش افتاد تویتنور. خالهپیرزن خم شد تا نان را بردارد. باز هم خم شد؛ آن قدر خم شد که فقط پاهایش از تنور بیرون ماند.
مورچهای از آنجا میگذشت. پاهای خاله پیرزن را دید. فکر کرد خالهپیرزن توی تنور افتاده است. گریه و زاری کرد؛ چه گریهای و فریاد کشید: «خاله به تنور، خاله به تنور.»
گنجشکی از آنجا میگذشت. مورچه را دید که مثل ابِر بهار گریه میکند. پرسید: «مورچه اشکریزان، چرا اشکریزان؟»
مورچه گفت: «خاله به تنور، مورچه اشکریزان.»
گنجشک این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه پرهایش ریخت. گنجشک پر زد و روی یک درخت نشست و جیکجیک کرد؛ آن هم چه جیکجیکی!
درخت دید پرهای گنجشک ریخته است. از گنجشک پرسید: «گنجشک پَرریزان، چرا پرریزان؟»
گنجشک گفت: «خاله به تنور، مورچه اشکریزان، گنجشک پَرریزان»
درخت این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه برگهایش ریخت.
پیرمرِد ماستفروشی که در کنار دیوار ماست میفروخت، صدای نالهی درخت را شنید و گفت: «درخت برگریزان، چرا برگریزان؟»
درخت ناله کرد و گفت: «خاله به تنور، مورچه اشکریزان، گنجشک پَرریزان، درخت برگریزان.»
پیرمرد این را که شنید، دلش پُر از غم و غُصّه شد؛ چه غم و غُصّهای! از غم و غُصّه ماستهایش را ریخت روی سر و صورتش.
از آن طرف، خاله پیرزن نانی را که توی تنور افتاده بود، بیرون آورد. بعد نانهایش را پخت و چند تا از آنها را برداشت تا پیشِ پیرمردِ ماست فروش ببرد و ماست بگیرد. توی راه، پیرمرد را دید که با سر و روی ماستی میدود؛ آن هم چه دویدنی! پیرزن فریاد زد: «بابا ماستبهرو، چرا ماستبهرو؟»
پیرمرد تا خاله پیرزن را دید، فریاد زد: «خالهپیرزن، مگر توی تنور نیفتاده بودی؟ تو که صحیح و سالمی!»
خاله پیرزن گفت: «معلوم است که صحیح و سالمم! مگر قرار بود توی تنور بیفتم؟»
پیرمرد خوشحال شد؛ چقدر خوشحال! ماستها را از سروصورتش پاک کرد و فریاد زد: «خاله پیرزن که سالم است، نسوخته است.»
مورچه و گنجشک و درخت تا حرفهای پیرمرد را شنیدند و خاله پیرزن را دیدند، خوشحال شدند؛ چقدر خوشحال!
خبر توی ده پیچید. همه از پدربزرگها و مادربزرگها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّهها، از گنجشکها گرفته تا مورچهها، به خانهی خالهپیرزن رفتند. از نانهای خوشمزهاش خوردند و به اشتباه مورچه خندیدند؛ چه خندههایی!
- hamyar
- hamyar.in/?p=55494