متن کتاب فارسی سوم ابتدایی درس هفتم متن کتاب فارسی سوم / در این بخش از همیار، متن کتاب درس هفتم فارسی کلاس سوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان و والدین گرامی قرار داده ایم.
متن درس کار نیک کتاب فارسی سوم
درس ۷ :: کار نیک
در زمانهای دور، فرمانروایی زندگی میکرد که خیلی دوست داشت از حال همهی مردم، باخبر باشد. برای همین، یک روز تصمیم گرفت به شهرهای مختلف برود و زندگی مردم را از نزدیک ببیند.
لباسی معمولی پوشید تا کسی او را نشناسد. آن وقت به راه افتاد و رفت و رفت تا به روستایی رسید. روستا، سرسبز و پُر از درختان میوه بود.
گفت: «به به! عجب روستایی! چه میوههایی! چه جای باصفایی!»
همانطور که درختها و سبزهها را نگاه میکرد، از دور پیرمردی را دید که روی زمین، کار میکند. جلوتر رفت. دید پیرمرد در حال کاشتن گردو است.
پیرمرد با دقّت، گودالی در زمین میکَند. دانهی گردو را در گودال میگذاشت و روی آن را با خاک نرم، میپوشاند.
اندر آن دشت، پیرمردی دید – که گذشته است عمر او، زِ نَوَد
دانهی جوز در زمین میکاشت – که به فصل بهار، سبز شود
فرمانروا مدّتی آنجا ایستاد و کار کردن پیرمرد را نگاه کرد. سپس با تعجّب، از او پرسید: «از این همه کار، خسته نمیشوی؟ این کارها، کار جوانان است. تازه، چند سال طول میکشد تا درخت گردو، بزرگ شود و میوه بدهد و آن وقت هم که معلوم نیست، تو زنده بمانی!»
جوز، ده سال عمر میخواهد – که قوی گردد و به بار آید
پیرمرد به بیلش تکیه داد و گفت: «بله. شما درست میگویید. چند سال طول میکشد که این درختان میوه بدهند و شاید هم آن زمان، من زنده نباشم.»
فرمانروا گفت: «آیا تو از این موضوع، ناراحت نیستی؟»
پیرمرد گفت: «چرا ناراحت باشم؟»
دیگران کاشتند و ما خوردیم – ما بکاریم و دیگران بخورند
فرمانروا با شنیدن این جمله، به پیرمرد آفرین گفت و به فکر فرو رفت.
متن بخوان و بیندیش پَری کوچولو فارسی سوم
بخوان و بیندیش: پَری کوچولو
یکی بود، یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان زندگی میکرد. پری کوچولوی قصّهی ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش در آسمان پرواز میکرد، پری کوچولو در خانه میماند.
یک بار که مادر پری کوچولو، میخواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقرهای او را گرفت و گفت: «مامان! مرا هم با خودت ببر!»
مادر پری کوچولو، فکری کرد و گفت: «صبر کن!»
بعد یک تکّه ابر پنبهای از آسمان کَند و آن را با بالهایش تاب داد. ابر پنبهای، یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو یک سرِ نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشهی بال خودش گره زد. بعد پرواز کرد و از آسمان پایین آمد؛ امّا وقتی به زمین رسید، اتّفاق بدی افتاد، نخ پنبهای به چیزی گیر کرد و پاره شد. خلاصه، پری کوچولوی قصّهیِ ما، فهمید که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روی زمین که به اندازهی آسمان، بزرگ بود!
گریهاش گرفت و اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.
پری کوچولو از جا بلند شد و شروع به جستوجو کرد. جستوجوی چی؟ سرنخ! کدام نخ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود. این طرف و آن طرف را گشت، تا عاقبت، چشمش به یک نخ سفید افتاد. سرِ نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت، تا رسید به خاله خرگوشه که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید، لباس میبافت. پری کوچولو، آهی کشید و از غُصّه، گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت، خاله خرگوشه او را دید و پرسید: «چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی؟»
پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام. امّا شما که مادر من نیستید!»
خاله خرگوشه، آهی کشید و گفت: «خوب، درست است؛ امّا بگو ببینم، تو بچّهی من میشوی؟»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد. برای همین، قبول کرد و گفت: «بله بچّهات میشوم.» و دختر خاله خرگوشه شد.
خاله خرگوشه، لباسی را که میبافت، تمام کرد. آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد موهایش را شانه زد. ناگهان دید که از موهای دخترک، طلا و نقره میریزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و کناری گذاشت.
پری کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقرههایم را چه کار کردی؟»
خاله خرگوشه گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ یک مُشت آشغال بود که ریختم یک گوشه.» خاله خرگوشه نمیدانست که هرگز نمیشود به پریها دروغ گفت.
پری کوچولو گفت: «مادرِ من هیچوقت دروغ نمیگفت. من نمیخواهم دختر تو باشم!»
بعد هم خداحافظی کرد و از خانهی خاله خرگوشه بیرون رفت.
این طرف را گشت، آن طرف را گشت تا یک سرِ نخ دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سرِ نخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه. گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی میکرد. پریکوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.
گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید: «آهای، تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟»
پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام.»
گربه گفت: «خوب؛ اگر بخواهی من مادرت میشوم.»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد، قبول کرد و دخترِ گربه شد. گربه، با پری کوچولو بازی کرد. دُم پشمالویش را هم روی او کشید، تا سردش نشود. یک مرتبه، چشم مامان گربهی پری کوچولو، به یک موشِ چاق و چلّه افتاد. از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه کرد.
پری کوچولو این را دید و گفت: «مادر من هیچوقت، کسی را اذیّت نمیکرد.»
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
این طرف را گشت؛ آن طرف را گشت؛ هیچ سرِ نخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند، بالا رفت. روی بلندترین شاخهی آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد؛ چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود!
صبح که شد، باران بارید؛ امّا پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند. شاید پریها زیر باران خیس نمیشوند!
باران تمام شد و آفتاب تابید. آن وقت، یک رنگینکمان قشنگ درست شد. پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه میکرد که یک دفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگینکمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولوی قصّهی ما، با خوشحالی داد زد: «سلام دوست من! کجا میروی؟»
پری کوچولوی دوم گفت: «سلام. دارم به آسمان، پیش مادرم برمیگردم».
پری کوچولوی اوّل، با تعجّب پرسید: «با رنگینکمان؟!»
پری کوچولوی دوم گفت: «بله. چون به آسمان میرسد. بار دوم است که این پایین گم شدهام. دفعهی قبل هم، با رنگینکمان بالا رفتم.»
پری کوچولوی قصّهی ما، خوشحال شد. از روی شاخهی درخت، جَستی زد و به طرف رنگینکمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت تا به مادرش رسید.
متن حکایت بهانه فارسی سوم
حکایت بهانه
روزی مردی به خانهی بُهلول رفت و از او خواست که طنابش را برای مدّتی به او قرض دهد.
بهلول آن مرد را میشناخت و میدانست که امانتدار خوبی نیست؛ پس کمی فکر کرد و گفت: «حیف که روی آن اَرزَن پهن کردهام، و اگر نه حتماً آن را به تو میدادم.»
مرد، با تعجّب گفت: «مگر میشود روی طناب ارزن پهن کرد؟»
بهلول گفت: «برای آنکه طناب را به تو ندهم، همین بهانه کافی است.»
- hamyar
- hamyar.in/?p=55171






