متن درس نهم فارسی دوم ابتدایی کل کتاب متن کتاب فارسی کلاس دوم / در این بخش متن درس نهم فارسی کلاس دوم ابتدایی را برای شما دانش آموزان عزیز قرار داده ایم
متن درس زیارت کتاب فارسی دوم
درس ۹ : زیارت
زینب داخل حَرَم شد ایستاده بود. چلچراغهای بزرگ، همهجا را نورباران کرده بودند. بوی گلاب میآمد. همه دعا میخواندند.
زینب هم داشت زیرِ لب دعا میکرد که مادرش با مهربانی دست بر شانهاش گذاشت و گفت: «قبول باشد! بیا برویم و کبوترهای حرم را تماشا کنیم.» آن وقت دست او را گرفت و آن دو با هم از میان جمعیت بیرون رفتند.
زینب دهها کبوتر را دید که گوشهای جمع شده بودند و دانه برمیچیدند. او از زیر چادرش، مقداری گندم بیرون آورد و گفت: «مادر دوست دارم هر وقت به مشهد میآیم، به کبوترهای امام رضا (ع) دانه بدهم. این گندمها را مادربزرگ برایم خریده است.» بعد دانهها را به آرامی بر زمین پاشید.
کبوترها دستهدسته به زینب نزدیک شدند. زینب میخواست از خوشحالی بال در بیاورد. چیزی نگذشت که صدای اذان از گلدستهها بلند شد.
مادر گفت: «زینبجان، اذان مغرب را گفتند. بهتر است به وضوخانه برویم، وضو بگیریم و نمازمان را اول وقت بخوانیم.»
زینب نماز خواندن در حرم امام رضا (ع) را هرگز فراموش نمیکند.
متن کیبود؟ کیبود؟ کتاب فارسی دوم ابتدایی
بخوان و بیندیش : کیبود؟ کیبود؟
ننهگلی در خانه نبود. سوگلی که تنها مانده بود، اطرافش را نگاه کرد. کمکم حوصلهاش سر رفت. بعد فکری کرد و با خود گفت: «خوب است اتاق را برای ننه جانم، ننهی مهربانم، تمیز کنم تا وقتی بر میگردد، خوشحال شود.» آن وقت شروع به کار کرد. اینجا را جارو کشید، آنجا را جارو کشید. بعد هم رفت تا طاقچه را دستمال بکشد که ناگهان دستش به کاسهی چینی خالهنگین خورد. کاسه افتاد و شکست. سوگلی به تکّههای کاسه نگاه کرد و خیلی غُصّه خورد. خالهنگین دیروز این کاسه را پر از آش کرده و برایش فرستاده بود. به قول مادر، کاسه امانت بود. سوگلی تندتند تکّههای کاسه را جمع کرد و یک گوشه پنهان کرد تا وقتی مادر میآید، آنها را نبیند و با او دعوا نکند. در این فکر بود که ننهگلی از راه رسید. سوگلی سلام کرد. بعد هم دوید و بالای پلّه نشست تا ننه جانش او را نبیند. میترسید اگر او را نگاه کند، همه چیز را بفهمد. در این وقت صدایی شنید. سرش را بالا گرفت و روی دیوار، خروس خاله نگین را دید. خروس هم سوگلی را دید و فهمید که برای او اتّفاقی افتاده است. پس بالش را به هم زد، نوکش را باز کرد و گفت: سوگلی، لُپتگُلی، قوقولی قوقو، قوقولیقوقو! خندهی رو لبت کو؟»
سوگلی خروس را دید ولی چیزی نگفت. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. خروس هم ناراحت شد و همان بالا روی دیوار نشست. نه بالزد و نه قوقولیقوقو کرد. کلاغی که داشت توی آسمان پرواز میکرد، خروس را روی دیوار دید. پایین پرید. روی درخت نشست و گفت: «تاجت چینچین، بالترنگین، چرا نوکت را بستی؟ چرا اینجا نشستی؟»
خروس به سوگلی اشاره کرد. کلاغ به سوگلی نگاه کرد. بعد صدایش را بلند کرد و گفت: «سوگولی، لُپتگُلی، قاروقاروقار، چرا نشستی غُصّهدار؟»
سوگولی به کلاغ نگاه کرد ولی چیزی نگفت. دوباره آهی کشید و سرش را پایین انداخت. کلاغ هم مثل خروس نارحت شد. همانجا روی درخت نشست. نه بال زد و نه قارقار کرد. گنجشکی پریدو پرید. به خانهی ننهگلی رسید. دور حیاط چرخید ولی دانهای ندید. روی درخت پرید. کلاغ را دید. کنارش نشست و گفت: «ای بالسیاهِ قارقاری، امروز چرا غُصّه داری؟»
کلاغ به سوگلی اشاره کرد. گنجشک به سوگولی نگاه کرد و گفت: «سوگلی، لُپت گُلی جیکوجیکوجیک! برایم بکن خندهای کوچیک.»
سوگلی به گنجشک نگاه کرد. باز هم خواست آه بکشد و سرش را پایین بیندازد که کلاغ و خروس و گنجشک با هم گفتند: «سوگلی، حرف بزن، شاید ما بتوانیم کاری کنیم که تو این قدر غُصّه نخوری.»
سوگلی سرش را بالا گرفت و گفت: «راست میگویید؟!»
همه گفتند:«بله»
سوگلی گفت:«آمدم طاقچه را دستمال بکشم، کاسهی خالهنگین که روی طاقچه بود، افتاد و شکست. نه یک تکّه، نه دو تکّه، صد تکّه شد. حالا نمیدانم جواب خالهنگین را چه بدهم!»
گنجشک فکری کرد و بعد با خوشحالی گفت: «به خالهنگین بگو پنجره باز بود، گنجشک پرید، به اتاق آمد. این طرف پرید، آن طرف پرید. بعد رفت بالایطاقچه بنشیند تا توی کاسه را ببیند، بالَش به کاسه خورد. کاسه افتاد و شکست.»
سوگلی خندید. یک پلّه پایین آمد. گنجشک را بغل کرد و بوسید. آمد پایین برود امّا ایستاد. خنده از روی لبش پرید و به گنجشک گفت: «ولی تو که به اتاق نیامدی. تو که روی طاقچه ننشستی. تو که کاسه را نشکستی. من بودم و من شکستم.»
سوگلی این را گفت و همانجا نشست. کلاغ که روی پلّهی پایین بود، گفت: «به خالهنگین بگو کلاغ آمد، پرید و پرید. به طاقچه رسید. یک تکّهنان توی کاسه بود. نوکزد نان را بردارد که کاسه افتاد و شکست.»
سوگلی باز هم خوشحال شد و خندید. یکپلّه پایین آمد و کلاغ را بوسید. میخواست یک پلّهی دیگر پایین برود که ایستاد و به کلاغ گفت: «ولی تو که توی اتاق نپریدی. کاسهی خالهنگین را ندیدی. توی کاسهنانی نبود. کاسه را تو نشکستی. من بودم و من شکستم.»
سوگلی این را گفت و همانجا نشست. خروس خالهنگین که تا حالا ساکت بود، بالَش را به هم زد و گفت: «سوگلی به خالهنگین بگو در باز بود. خروس از لب دیوار پرید. دوید و دوید، به اتاق رسید. کاسه را روی طاقچه دید. بالای طاقچه پرید. ناگهان کاسه افتاد و شکست.»
سوگلی به خروس نگاه کرد. خوشحال شد. خندید و پایین پرید. به پلّهی آخر رسید. خروس را بغل کرد و بوسید. بعد هم به طرف در رفت تا پیشِ خالهنگین برود و بگوید که خروس کاسه را شکسته است ولی تا به در رسید، خنده از لبش پرید. ایستاد و گفت: «تاجِ تو چینچین، بالِ تو رنگین، تو که به اتاق نیامدی، کاسهی خالهنگین را ندیدی و آن را نشکستی. من بودم و من شکستم. نه این را میگویم، نه آن را.»
گنجشک و کلاغ و خروس گفتند: «پسچه میگویی؟»
سوگلی گفت: «میگویم خالهنگین جان! خالهی مهربان! اتاق را جارو میکردم. خواستم طاقچه را دستمال بکشم که دستم به کاسهی شما خورد. کاسهی شما غلتید، افتاد و شکست.»
ننهگلی که همه چیز را دیده و شنیده بود، از اتاق بیرون آمد. سوگلی را صدا زد. سوگلی دوید. از پلّهها بالا رفت. توی دست ننهگلی دوتا شاخهی گل بود. یکی را به سوگلی داد و گفت: «این برای دخترم سوگلی که دوست دارد راست بگوید. این هم برای خالهنگین که سوگلیخانم برایش ببرد و از او معذرتخواهی کند.»
سوگلی خندید. با شاخهی گل از پلّهها پایین آمد تا به خانهی خالهنگین برود و همه چیز را بگوید. گنجشک بالای سرش پرید و گفت: «جیکوجیکوجیک، آفرین!»
کلاغ هم پرید و گفت:«قاروقاروقار، صدآفرین!»
خروس هم پَر زد و نشست بالای دیوار و گفت:«قوقولیقوقو! هزارآفرین به دختر خوب و نازنین.»
- hamyar
- hamyar.in/?p=55498