معنی روان خوانی آذرباد فارسی یازدهم + کلمات و آرایه ها
روان خوانی آذرباد صفحه ۱۴۹ فارسی یازدهم
روان خوانی آذرباد صفحه ۱۴۹ فارسی یازدهم
معنی فارسی یازدهم / روان خوانی: آذرباد
صبح بود و پرتو آفتاب مانند طلا روی امواج دریا می درخشید. نزدیک به یک کیلومتر دور از ساحل یک قایق ماهیگیری آب را شکافته، به پیش می رفت. از سوی دیگر، هلهله و آوای مرغان دریایی که برای به دست آوردن غذای خود به ساحل روی آورده بودند، در فضا طنین افکنده بود. روز پُرتحرّک دیگری شروع میشد. در مسافتی دورتر، آذرباد مشغول تمرین پرواز بود. آذرباد، یک مرغ عادی نبود که از تمرین سَر بخورد. بیشتر مرغهای دریایی نمیخواستند بیش از آنچه راجع به پرواز می دانستند، بیاموزند. برای آنها فقط پرواز به طرف ساحل برای دست یافتن به غذا مطرح بود، ولی آذرباد بیش از هر چیز در زندگی از آموختن پرواز لذّت میبرد. او به زودی دریافت که این طرز فکر سبب میشود که او محبوبیّت خود را میان دیگران از دست بدهد. مادرش پرسید: »چرا … آذرباد؟ چرا برایت سخت است که مثل دیگران باشی؟! چرا نمیپذیری که اینجور پروازها برای پرندگان دیگر مناسب است، نه برای ما. پسرم چرا غذا نمیخوری؟ تو یکپارچه پوست و استخوان شده ای.« آذرباد گفت: »برای من مهم نیست که استخوان و پوست باشم. من می خواهم نهایت توانایی خودم را در کار پرواز بسنجم.« پدرش با مهربانی گفت: »ببین پسرم! زمستان نزدیک است و قایقرانان کمتر روی آب خواهند آمد. ماهیها در عمق زیادی شناور خواهند شد. تمرینِ پرواز کار بدی نیست ولی برای تو نان و آب نمیشود. پسرم، فراموش نکن که منظور از پرواز، به دست آوردن خوراک است.« آذرباد سرش را به عالمت رضا تکان داد و برای چند روزِ آینده، کوشید تا مانند دیگران باشد، ولی خود را نمیتوانست راضی کند. با خود می اندیشید که اگر تمام این وقت را صرف آموختن پرواز کرده بود، چقدر میتوانست پیشرفت بکند. طولی نکشید که آذرباد دوباره تنها شد. دور از ساحل، گرسنه ولی خوشحال بود؛ زیرا که دوباره آموختن را آغاز کرده بود. مسئله اصلی سرعت بود و او با یک هفته تمرین توانست بیش از هر مرغ دریایی دیگر سرعت بیاموزد. وی در اندک مدّتی فرسنگها راه میرفت و با این سرعت، معموالا بالهای او ثبات خود را از دست میدادند. باز هم تمرین میکرد. هزارمتر باال رفت و به طرف پایین سرازیر شد ولی هر بار بال چپش چند ثانیه از حرکت باز میایستاد و در این حال به شدّت بهطرف چپ کشیده میشد. دهبار این پرواز را تکرار کرد و هر بار وقتی به سرعت هفتاد کیلومتر در ساعت میرسید، بالهایش در هم میپیچید، مقداری از پرهایش کنده میشد و به سختی در آب میافتاد.
کلمات:
*هلهله: سر و صدای همراه با شادی و شور و شوق، خروش
طنین: انعکاس، بازتاب، پژواک
پرتو: اشعه، درخشش، روشنایی
بسنجم: مقایسه کنم
فرسنگ: فرسخ، واحد اندازه گیری مسافت تقریباً شش کیلومتر.
قلمرو ادبی:
مانند کردن درخشش آفتاب به طلا: تشبیه
روی آوردن: کنایه از توجّه کردن
سَر خوردن: کنایه از پشیمان شدن و نا امیدی
یکپارچه پوست و استخوان شدن: کنایه از لاغری
نان و آب نشدن: کنایه از فایده نداشتن
اکنون سرعت او از مرغان دریایی دیگر زیادتر شده بود، ولی این پیروزی، زودگذر بود؛ زیرا به محض اینکه زاویه پروازش را عوض کرد، باز همان اتّفاق همیشگی روی داد؛ بالهایش در هم پیچید و به سختی در دریا افتاد. وقتی به خود آمد، شب بود و مهتاب در آسمان پدیدار شده بود. آذرباد مدّتی روی آب شناور بود. خود را در آب رها کرد و در حالی که فرو میرفت از درون خود ندایی شنید: »این راه حل نیست. تو یک مرغ دریایی هستی و طبیعت، سر راه تو مشکلاتی نهادهاست. وقتی میتوانستی اینطور پروازها را بیاموزی که تکامل مغزت از این بیشتر میبود. اگر باید با سرعت زیادتر پرواز کنی، بالهای کوتاه میداشتی. پدرت حق داشت، باید حماقت را کنار بگذاری، به دیگران بپیوندی و از اینکه مرغ دریایی محدود و بیچاره هستی، راضی باشی.« از آن لحظه به بعد، با خود عهد کرد که یک مرغ دریایی عادی باشد… . روزها گذشت. آذرباد با خود می اندیشید: »آنچه احتیاج دارم فقط یک بال کوتاه است؟« میتوانم بالهایم را جمع کنم و فقط با نوک آنها پرواز کنم. آذرباد سپس دو هزار متر ارتفاع گرفت و بدون اینکه برای یک لحظه فکر مرگ یا شکست را بکند، بالهایش را جمع کرد و شروع به پایین آمدن کرد. چشمهایش را در جهت خلاف باد بست و همینطور که باد، محکم به صورتش میخورد، وجد و شادی را در رگهای خود حس میکرد. آذرباد از اینکه پیمان خود را شکسته بود، احساس پشیمانی نداشت. پیش از سپیده دم، آذرباد شروع به تمرین کرده بود. از شر و شور زندگی لرزش خفیفی بر اندام خود احساس میکرد و از اینکه بر ترس خود غلبه کرده بود، به خود میبالید. به سوی دریا سرازیر شد. پس از پیمودن چهار هزار متر به نهایت سرعت خود رسیده بود. مانند دیوار محکمی باد را می شکافت و به پیش میرفت. با سرعت دویست و چهل کیلومتر در ساعت در پرواز بود. به هیچ چیز جز پیروزی فکر نمیکرد. او به سرعت نهایی رسیده بود. یک مرغ دریایی توانسته بود با سرعت دویست و چهل کیلومتر در ساعت پرواز کند. این بزرگترین لحظه در تاریخ مرغهای دریایی بود. آذرباد به طرف مکان دور افتاده خود رفت و به تمرین خود ادامه داد. او به تدریج با تمام فنون هوانوردی آشنا میشد. آن روز او با هیچکس سخن نگفت و تا غروب پرواز میکرد؛ حلقه زددن، کند غلتیدن، تند غلتیدن و انواع چرخیدن را تمرین کرد و آموخت. او با خوشحالی پیش از فرود آمدن در هوا حلقهای زد و سپس به زمین نشست و با خود فکر کرد وقتی همه مرغان بدانند، غرق در شادی خواهند شد؛ زیرا ما میفهمیم که توانایی ما مرغان دریایی بیش از آن است که گمان میکردیم. حالا زندگی چقدر پُرمعنی شده است. ما میتوانیم در زندگی هدف دیگری داشته باشیم.
کلمات:
ندا: آواز، صدا
حماقت: نادانی، ابلهی
عهد: پیمان، قول و قرار
*شعف: خوشی، شادمانی
خفیف: حقیر، خوار، ذلیل
غلبه: تسلط، چیرگی، برتری
بالیدن: افتخار کردن، مباهات
فنون: شیوه ها، روش ها.
قلمرو ادبی:
پدیدار شدن مهتاب در آسمان: کنایه از فرا رسیدن شب
غرق در شادی شدن: کنایه از خوشحالی بسیار زیاد.
وقتی نزدیک مرغان دریایی رسید، دید که آنها دور هم جمع شده اند و مشغول مشورت درباره مسئله ای هستند. مدّتی در این حالت، نگران بودند. »آذرباد! در وسط بایست!«، صدای رئیس گروه، خشک و جدّی بود. ایستادن در وسط دو معنی داشت: افتخار یا ننگی بزرگ! رئیس گروه داد زد: »آذرباد! برای ننگ بزرگی که به وجود آورده ای، روبه روی مرغهای دریایی بایست! یک روز خواهید انست که سرپیچی از قوانین اجتماع در زندگی برای تو سودی نداشته است.« مرغان دریایی حق ندارند در چنین موقعیّتی به رئیس خود جواب بدهند ولی آذرباد خاموش نماند. »سرپیچی از قوانین اجتماع؟ این غیر ممکن است! برادران من، چه کسی مسئولیّت را بهتر از آن مرغ دریایی میفهمد که مفهوم و هدف والاتری در زندگی میجوید؟! هزاران سال ما برای پیدا کردن کلّه ماهیها و نانِ مانده در میان قایقها و صخره ها تلاش کردهایم و حالا دلیل دیگری برای زندگی داریم: آموختن، یافتن و آزاد بودن. تنها اندکی مهلت به من بدهید تا به شما نشان بدهم که چه یافتهام.« مرغان دریایی حاضر نشدند عظمت آنچه را که میتوانستند در پرواز بیابند، بپذیرند. آنها نخواستند چشمان خود را باز کنند و به دقّت به دنیا بنگرند. آذرباد هر روز چیز تازه ای یاد میگرفت. آنچه آرزو داشت که گروه مرغان دریایی بیاموزند و انجام دهند، خودش به تنهایی انجام میداد. از قیمتی که برای به دست آوردن این نعمت بزرگ پرداخته و از گروه مرغان خارج شده بود، هیچ غمگین نبود. آذرباد در این مدّت درک کرد که زندگیِ یکنواخت، ترس و خشم عواملی هستند که عمر مرغان دریایی را کوتاه میکنند.
عصر یک روز دو مرغ آمدند و آذرباد را در آسمانِ آرام و راحتش یافتند. آذرباد پرسید: »شما کی هستید؟«
– »آذرباد، ما از گروه تو هستیم. ما برادران توایم و آمدهایم تا تو را به مکانی بالاتر ببریم.«
آذرباد با آن مرغان به پرواز درآمد. حس میکرد که با سرعت دویست و پنجاه کیلومتر در ساعت، پرواز عادی میکند. سرعت دویست و هفتاد و سه برایش سرعت نهایی بود ولی باز آرزو داشت که بتواند تندتر برود. پس هنوز برای او محدودیّتی وجود داشت و با اینکه خیلی تندتر از گذشته پیش رفت ولی باز سرعتی وجود داشت که رسیدن به آن برایش
میسّر نبود. یک روز صبح، وقتی با آموزگارش، بزرگ امید، مشغول تمرین حلقه زدن با بالهای بسته بود، اندیشه ای در خاطرش گذشت و چنین پرسید: »پس بقیّه کجا هستند، بزرگ امید؟« در اینجا مرغها افکار خود را به آرامی و بدون سروصدا به یکدیگر انتقال میدهند و آذرباد نیز از این فن استفاده میکرد.
کلمات:
ننگ: بدنامی، رسوایی، بی آبرویی، عار
یکنواخت: یکرنگ، همآهنگ
میسّر: ممکن، امکانپذیر.
قلمرو ادبی:
صدای خشک: حس آمیزی
چشمان خود را باز کردن: کنایه از علاقه نشان دادن.
»پس چرا مرغان بیشتری اینجا نیستند. در آنجا که پیش از این بودم … .« بزرگ امید سخن او را برید و چنین گفت: »هزاران هزار مرغ دریایی وجود دارد … میدانم!
تنها جوابی که می توانم به تو بدهم این است که فراموش مکن که شاید میان یک میلیون مرغ دریایی، تو تنها کسی بودی که این طرز فکر را داشتی. ما از یک دنیا به دنیای دیگر میرفتیم که به نظر شبیه یکدیگر می آمدند؛ بدون اینکه به خاطر بیاوریم از کجا آمدهایم و اهمّیت بدهیم به اینکه به کجا میرویم. تنها برای آن لحظه زندگی میکردیم. میدانی ما چند مرحله از حیات را طی کردیم تا فهمیدیم که در عالم، به غیر خوردن، جنگیدن و قدرت طلبی مرغان چیزهای دیگری نیز وجود دارد. ده هزار مرحله و بعد صدها مرحله دیگر را طی کردیم تا آموختیم تکامل وجود دارد و صدها سال دیگر را باید طی کنیم تا بفهمیم که هدف ما در زندگی، یافتن تکامل و سپس نشاندادن راه آن به دیگران است! ما دنیای بعدی خود را از روی اصولی که در دنیا می آموزیم برمی گزینیم. اگر هیچ نیاموزیم، دنیای بعدی نیز تاریک و پُر از محدودیتها خواهد بود، ولی تو آذرباد، اینقدر سریع آموختی که مجبور نشدی از این هزاران مرحله، عبور کنی و به اینجا برسی!« نزدیک به یک ماه گذشت. آذرباد با سرعت عجیبی می آموخت و همیشه در آموختن سریع بود، ولی حاال که شاگردِ بِرناک بود، تجربه ها و اندیشه های استاد خود را حتّی سریعتر جذب میکرد. باالخره روزی رسید که برناک باید میرفت. اینها آخرین کلمات برناک بودند: »آذرباد، تنها عشق بیاموز و در این راه بکوش.« روزها سپری میشد و آذرباد بیشتر به فکر زندگیاش در کره زمین میافتاد. همانطور که روی ماسهها ایستاده بود با خود می اندیشید که شاید مرغی در کره زمین وجود داشته باشد که بخواهد مانند او در زندگانی معنایی باالتر از دنبال ماهی و تکّه نان رفتن بیابد. مفهوم عشق ورزیدن برای او این بود که آنچه را دریافته است، به مرغان دیگری که میخواهند، بیاموزد. بالاخره آذرباد تصمیم خود را گرفت: »بزرگ امید، من باید به زمین برگردم. شاگردان تو خیلی خوب پیش میروند و آنها به آسانی میتوانند شاگردان جدیدی را آموزش دهند.«
کلمات:
حیات: جان، زندگی، زیست
طی: پیمودن، در نوردیدن.
قلمرو ادبی:
دنبال ماهی و تکّه نان رفتن: کنایه از مشغول دنیا و مادیات بی ارزش شدن
پس از این، آذرباد در خیال خود تصویر گروهی دیگر از مرغان دریایی را در ساحل دیگر ترسیم کرد و به آسانی و به تجربه میدانست که او تنها جسمی مرکّب از استخوان و پَر نیست بلکه مظهر و نماینده کاملی از آزادی و بلندپروازی است که با هیچ چیز محدود و مقیّد نمیشود. »در پرواز هدفی بالاتر از پریدن به این سو و آنسو وجود دارد.« یک حشره نیز همینکار را انجام می دهد. پس از سه ماه، آذرباد شش شاگرد پیدا کرده بود. آنها همه از جامعه مرغان رانده شده بودند و همه برای آموختن پرواز شور و هیجان داشتند، ولی برای آنها تمرین پرواز، راحتتر از معنی و هدف آن بود. »هر یک از ما درواقع صورتی از مرغ حقیقت هستیم، صورتی از آزادی مطلق.« آذرباد وقت غروب این سخنان را میگفت: »آموختن دقیق و کامل پرواز، یک قدم ما را به درک جوهر و باطن خود نزدیک میکند. هر چیزی که ما را محدود میکند، باید پشت سر گذاشته شود؛ برای این است که سرعت زیاد، کم و فنّ هوانوردی را می آموزیم.« ولی هیچکدام از شاگردان آذرباد، حتّی رزمیار هنوز نفهمیده بود که پرواز روح و اندیشه، مانند پرواز جسم می تواند تحقّق پذیر باشد. »سرتاسر بدن شما چیزی جز اندیشه های شما نیست؛ یعنی همانطور که شما خود را می بینید. اگر زنجیرهایی که بر روی فکار شماست، بشکند، زنجیرهای جسم شما نیز از هم می گسلد.« تا طلوع آفتاب، تقریباً هزار مرغ آنجا بودند و با کنجکاوی، آذرخش، یکی از شاگردان آذرباد را می نگریستند. دیگر برایشان مهم نبود که دیده شوند یا نه. آنها تنها گوش می دادند و می کوشیدند که آذرباد را درک کنند. آذرباد درباره موضوعات بسیار ساده سخن میگفت. درباره اینکه یک پرنده باید پرواز را بیاموزد، و آزادی در نهاد اوست و باید محدودیتها را پشت سر بگذارد. عدّه شاگردان هر روز بیشتر میشد. عدّه ای از روی کنجکاوی، عدّه ای از روی عالقه و جمعی برای ریشخند می آمدند. یک روز رزمیار نزد آذرباد آمد و گفت: »شاگردان همه میگویند که تو حتّی اگر موجود شگفت انگیزی نباشی، هزار سال از زمانه ما پیشرفتهتری!« آذرباد آهی کشید. افسوس، آنها هنوز او را خوب درک نکرده بودند. با خود می اندیشید: »وقتی کسی هدفی غیر از آنچه همه دارند، دنبال کند، میگویند یا خداست یا شیطان.« »رزمیار، تو باید تمرین کنی و مرغ حقیقت را مشاهده کنی، حقیقتی که در باطن همه مرغان نهفتهاست و باید آنها را یاریکنی که این حقیقت را در درون خویش ببینند. این است آنچه من از »عشق« میخواهم. این کار بسیار سخت است، و تو باید راه و رسم آن را بیابی. رزمیار، تو دیگر به من نیاز نداری، باید بکوشی طبیعت و جوهر خود را بیابی و آن، طبیعت واقعی و بدون محدودیت توست و اوست که آموزگار تو خواهد بود!«
کلمات:
*مطلق: بی شرط و قید
جوهر: اصل و خلاصه چیزی
خیال: گمان، پندار
ترسیم: کشیدن، رسم کردن
*مقیّد: گرفتار، بسته، در قید شده
مظهر: محل ظهور، منظر
می گسلد: جدا میشود
نهاد: سرشت، ذات، طبیعت
*ریشخند: تمسخر.
قلمرو ادبی:
زنجیرهای جسم – مرغ حقیقت: اضافه تشبیهی
شیطان و خدا: تضاد.
- hamyar
- hamyar.in/?p=12069
من موندم آیا این کتاب شعر الهی نداره؟؟؟؟😡
وای بچه ها چقدر درساتون خوبه خوش به حالتون
ما دوازدهمی ها باید خودمونو بکشیم تا کتابو حفظ کنیم واسه امتحانا
قدر درستون رو بدونین
سایتتون عالیه ممنونم🎻❤️🩹