معنی روان خوانی میثاق دوستی فارسی یازدهم + کلمات و آرایه ها

معنی روان خوانی میثاق دوستی فارسی یازدهم + کلمات و آرایه ها

صفحه ۸۱ فارسی یازدهم روان خوانی میثاق دوستی

معنی روان خوانی میثاق دوستی فارسی یازدهم + کلمات و آرایه ها

صفحه ۸۱ فارسی یازدهم روان خوانی میثاق دوستی

معنی فارسی یازدهم / روان خوانی میثاق دوستی

سه روز به اوّل فروردین مانده بود. روز قبل از آن، آخرین قسمتِ دروس ما امتحان شده و از این کار پرزحمت که برای شاگرد مدرسه متعصّب و شرافتمند بالاترین مشکلات است، رهایی یافته بودیم و همه به قدر توانایی و هوش خویش، تحصیلِ موفّقیت نموده بودیم. کم حافظه ترینِ شاگردان، بیش از بیست روز، اوقات خویش را صرف حاضرکردن دروس کرده بود و حتّی من که به هوش و حافظه خویش اطمینان داشتم، مرور قطعات ادبی به زبان فرانسه را فراموش نکرده بودم و بدین جهت هر کس از کار خویش راضی و مسرور، می خواستیم روزی را که در پی امتحانات بود، به تفریح و شادی به سر بریم. بارانی بهاری، از آنهایی که ایجاد سیل میکند، شب پیشین برای شستوشوی صحرا و بوستان چابک‌دستی کرده، راه باغ را رُفته و گونه گلهای بنفشه را دُرافشان ساخته بود. از پشت کوه و از گریبان افق طلایی، آفتابِ طراوت بخش بهاری، به روی ما که از سحرگاهان گرد آمده بودیم، تبسّم می کرد؛ گفتی جشن جوانی ما را تبریک می گفت.
کلمات:
متعصّب:
غیرتمند
تحصیل: به دست آوردن، کسب کردن
بدین جهت: به این خاطر
مسرور: شادمان، خشنود
دُرافشان: درخشان
قلمرو ادبی:
چابک‌دستی باران بهاری – گونه گل های بنفشه – گریبان افق طلایی – تبسّم کردن و تبریک گفتن آفتاب بهاری: تشخیص و استعاره
به سر بردن: کنایه از گذراندن
باران و بهار و سیل – صحرا و بوستان و باغ و گل و بنفشه و کوه – تبسّم و جشن: مراعات نظیر (تناسب).

آسمان می خندید؛ گلها از طراوت درونی خویش، سرمست و چلچله ها گرداگرد درختان بزرگ، که از شکوفه، سفید بودند، می رقصیدند. گنجشک زرد، روی شاخه علفی خودرو نشسته، پرهای شبنم دار خویش را تکان داده، پیش آفتاب، نیاز آورده، در آن بامداد فرخنده، جفت خویش را می خواند. پسری روستایی نَمَد کوچک خویش را به دوش انداخته، چوبدستیِ بلند بر دوش، گلّه گوسفند را به دامنه کوه، هدایت می کرد. دستهای حنابسته او نشان می داد که او نیز برای رسیدن عیدِ طبیعت، تشریفاتی فراهم آورده است. پسرک، آوازخوانان از پهلوی ما گذشت، نگاهی به ما کرده، لبخندی زد؛ پنداشتی با زبانِ بی زبانی می خواهد به ما، که مانند خودش از رسیدن بهار سرمستیم، عرض تبریک و تهنیت کند. رفیقی خوش خُلق و بذله گو که عندلیبِ انجمن اُنس ما محسوب می شد، از خنده پسرک، شادمان، او را صدا زد و به او گفت: «پسر جان، اسمت چیست؟»
کلمات:
سرمست:
سرخوش، شادمان
چلچله: پرستو
فرخنده: مبارک، خجسته
نَمَد: پارچه کلفت که از کوبیدن و مالیدن پشم یا کُرک به دست می آید و از آن به عنوان فرش استفاده می کنند یا کلاه و بالاپوش می سازند؛ بالاپوشِ نمدی
تهنیت: شادباش گفتن، تبریک گفتن، تبریک
خوش خُلق: خوش برخورد، خوش سیرت
بذله گو: شوخ، لطیفه پرداز
عندلیب: بلبل، هزاردستان
انجمن: مجلس
اُنس: الفت گرفتن، خو گرفتن
قلمرو ادبی:
خندیدن آسمان – سرمستی گلها – رقصیدن چلچله ها – نیاز آوردن گنجشک پیش آفتاب: تشخیص و استعاره
رفیق مانند عندلیب: تشبیه
زبانِ بی زبانی: متناقض نما (پارادوکس).

فرزند صحرا که هیچوقت با ساکنین شهر مکالمه نکرده بود، دست و پای خویش را گُم کرد، امّا فوراً خود را جمع کرده و در چشم های درشتش فروغی پیدا شد؛ گفتی جمله ای که پدرش در این موقع ادا می کرده است، به خاطرش آمده و از این رو مسرّتی یافته است؛ پس جواب داد: »نوکر شما، حسین.« دیگری پرسید: «برای عید، چه تهیه کرده ای؟» پسرک در جواب خنده ای زد و گفت: «پدرم یک جفت گیوه برایم خریده و دیروز که از شهر آمده بود، کلاهی برایم آورد که هنوز با لفاف کاغذی در گوشه اتاق گذاشته است و قبای سبز، هنوز تمام نشده و مادرم میگوید که تا فردا صبح حاضر خواهد شد.» در این بین، من متأثّرتر از همه پیشنهاد کردم از شیرینیهایی که همراه داشتیم، سهمی به کودک دهقان بدهیم و کامش را شیرین کنیم و چنین کردیم.
کلمات:
مکالمه: گفت وگو
گفتی: انگار، مثل اینکه
ادا کردن: به جا آوردن
مسرّت: شادی، خوشی
گیوه: نوعی کفش با رویه ای دستبافت
لفاف: پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
قبا: لباس، جامه
متأثّر: اندوهگین
کام: دهان، سقف دهان
حسین: بدل.
قلمرو ادبی:
دست و پا گم کردن: کنایه از هول شدن و دستپاچگی
جمع کردن خود : کنایه از آرامش یافتن و تمرکز
شیرین کردن کام : کنایه از شاد کردن.

 

کودک با ادب و تواضعی عجیب آنها را گرفت و همین که دید گوسفندها خیلی دور شده اند و باید برود، دست در جیب کرده، مُشتی کشمش بیرون آورد و به رفقا داد. با این هدیه، کلمه پوزش و تقاضا همراه نبود، تنها مژه های سیاه و بلند، یک جفت چشمِ درشتِ به زیر افکنده را پوشیده بود و معلوم می کرد که حسین از ناچیزیِ هدیه خویش شرمسار است. در باغ، زیر یک درخت تنومند سیب، پس از چند ساعت، بازی و سبکسری به استراحت نشستیم و از هر دری سخنی در میان آوردیم. آرزوهای شاگردان جوان که تازه می خواستند از مدرسه بیرون آیند، گوناگون بود و هر یک آرمانی داشتند که برای سایرین با نهایت صراحت و سادگی بیان می کردند و از آنها مشورت می خواستند. جوانترین همه که قیافه ای گشاده و چشمهایی درشت داشت، امّا هنوز طفل و نارسیده، می خواست در اداره ای که پدرش مستخدم بود، داخل شود و برای ادای این نقشه، مقدّماتی حاضر می کرد. من از همه خیال پرست تر، می خواستم آزاد و بی خیال، وقت خود را به شعر و شاعری صرف کنم و با نان اندک بسازم و در پی شهرت ادبی بروم. در آن روزها تازه بیتهای بی معنی می ساختم که وسیله خنده رفقا بود.
کلمات:
تواضع: فروتنی، افتادگی
رفقا: جمع رفیق، دوستان
پوزش: عذرخواهی
تقاضا: خواهش
معلوم می کرد: نشان می داد
شرمسار: خجالت زده
سبکسری: سهل انگاری و بی مسئولیتی
صراحت: روشنی، آشکاری
داخل شود: وارد شود.
قلمرو ادبی:
ادب و تواضع – مژگان و چشم: مراعات نظیر
سیاهی و بلندی مژگان و درشتی چشم و گشادگی قیافه: کنایه از زیبایی
به زیر افکنده: کنایه از شرمنده
سبکسری: کنایه از فرومایگی و حماقت؛ در اینجا بازی و شوخی
بیرون آمدن از مدرسه: کنایه از فارغ التحصیل شدن
نارسیده: کنایه از کودک و خردسال
ساختن بیت: کنایه از سرودن
نان: مجاز از روزی و درآمد.

این آرزو تا مدّتی موضوع شوخی دوستان گردید و هر یک شروع به لطیفه پرانی کردند. یکی می گفت درست است که تو خیلی باهوش و صاحب ذوق و قریحه هستی و البتّه ادبیات نیز وسیله شهرت است، ولی این شهرت، زندگی مادّی انسان را تأمین نمیکند. دومی شوختر میگفت: «بسیار خوب است و سلیقه تو را می پسندم و روزی که شاه شدم، تو را ملک الشّعرا خواهم کرد.» سومی گفت: «آقای شاعر، لطفاً در همین مجلس، بالبداهه از امیر معزّی تقلید کرده، شعری در مدح گیوه من بگویید، بدانم قوّت طبع شما تا چه پایه است.» من از این کنایه ها در عذاب، هنرمندی کرده، گفتم: «گفتوگو درباره مرا برای آخر بگذارید. به نقد باید آرزوهای دیگران را شنفت.» عزیزترین رفقای من که حُسن سیرت را با صَباحت توأم داشت، لبخندی زده، گفت: «من می خواهم با مایه اندک، بازرگانی را پیش گیرم امّا بدان شرط که رفقا هر وقت می خواهند خریداری کنند، از تجارت خانه من باشد.» بالجمله، هرکس آرمان خویش را بیان داشت و در باب آنها صحبت کردیم تا نوبت به سالخورده ترین رفقا رسید. او تجربه آموخته تر گفت:
کلمات:
قریحه: ذوق
ملک الشعرا: بزرگِ شاعران دربار
بالبداهه: ارتجالا، بدون اندیشه قبلی
امیر معزّی: از شاعران قرن ششم
قوّت طبع: قدرت ذوق شاعری
پایه: اندازه، مقدار
به نقد: در حال حاضر، در وضعیت مورد نظر
شنفت: شنید
حُسن سیرت: خوش اخلاقی
صباحت: زیبایی، جمال
توأم: همراه، با هم
مایه: سرمایه، دارایی، پول
بازرگانی: تجارت، خرید و فروش
تجارتخانه: مغازه، محلّ تجارت
بالجمله: خلاصه
سالخورده: سالمند، پیر
ذوق و قریحه – شوخی و لطیفه پرانی: رابطه ترادف دارند.
قلمرو ادبی:
در عذاب بودن: کنایه از رنج کشیدن
لبخند زدن: کنایه از رضایت و شادمانی
حُسن و صباحت: مراعات نظیر (تناسب).

 

«رفقا، زندگانی آینده ما دستخوش تصادف و اتّفاق است. دور روزگار، بر سر ما چرخ خواهد زد و تغییرات بیشمار خواهد نمود؛ چه بسا که تقدیر ما چیز دیگر باشد. امروز کارِ بسزا این است که با یکدیگر عهد کنیم هرچه در آینده »برای ما پیش آید، جانب دوستی را نگاه داشته، از کمک به یکدیگر فروگذاری ننماییم و برای اینکه این عهد هرگز از خاطر ما نرود، باید به شکل بدیهی، میثاق امروزی را مؤکّد سازیم.« رفقا گفتند طرح پیمان را به رفیق خیال پرستِ خودمان رها میکنیم و مرا نامزد آن کار کردند. من، یک دانه شکوفه سیب چیده، گفتم: «بیایید هر پنجنفر پس از بستن پیمان، یک برگ از این شکوفه را جدا کرده، آن را در خانه خویش، میان اوراق کتابی، به یادگار ایّام جوانی ضبط کنیم.» رفقا سرها را روی شکوفه خم کردند، و قبل از آنکه برگها را بچینند، من چنین گفتم: «به پاکی قاصدِ بیگناه بهار و طهارت این دوشیزه سفید رویِ بوستان، سوگند که در تمام احوال و انقلابات روزگار، مثل برگهای این گلِ پاکدامن از یکدیگر حمایت کنیم و اگر تندبادی ما را از هم جدا کرد، محبّت و علاقه هیچ یک از دیگری سلب نشود و تا مثل این شکوفه، موی ما کافوری شود، دوستی را نگاه داریم.» آنگاه پنج دست چابک، برگه ای شکوفه را کندند و هر یک برگ خود را در میان دفتر خود گذاشت.
کلمات:
دستخوش:
آنچه یا آنکه در معرض چیزی قرار گرفته یا تحت غلبه و سیطره آن است؛ بازیچه
تقدیر:
سرنوشت
بسزا: شایسته
فروگذاری: کوتاهی، اهمال
میثاق: عهد و پیمان
مؤکّد: استوار، استوار شده
نامزد: معیّن شده
ضبط: نگه داشتن
قاصد: پیک، نامه رسان
طهارت: پاکی، پاکیزگی
دوشیزه: دختر و زن جوان
احوال: جمع حال، اوضاع، شرایط
انقلاب: دگرگونی
حمایت: پشتیبانی
سلب شدن: از بی نرفتن، نیست شدن
کافوری: به رنگ کافور، سفید
تصادف و اتفاق – عهد و میثاق – دور و چرخ – محبّت و علاقه: رابطه ترادف.
قلمرو ادبی:
خیال پرست: کنایه از شاعر مَسلَک
دوستان مانند برگ گل – مو مانند شکوفه: تشبیه
قاصد بهار: اضافه تشبیهی
بیگناهی بهار – طهارت و سفید رویی شکوفه بوستان – پاکدامنی گل: تشخیص و استعاره
تندباد: استعاره از حوادث روزگار
دوشیزه سفید روی بوستان: استعاره از شکوفه درخت
سفیدرو: کنایه از پاکدامن و سرافراز کافوری شدن مو: کنایه از پیر شدن
برگ و گل: تناسب.

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.