معنی روان خوانی بوی جوی مولیان فارسی دوازدهم ✔ صفحه ۷۷

معنی روان خوانی بوی جوی مولیان فارسی دوازدهم صفحه ۷۷

آرایه های ادبی بوی جوی مولیان فارسی دوازدهم

معنی روان خوانی بوی جوی مولیان فارسی دوازدهم ✔ صفحه ۷۷

آرایه های ادبی بوی جوی مولیان فارسی دوازدهم

معنی فارسی دوازدهم  / روان خوانی: بوی جوی مولیان

صفحه ۷۷ فارسی دوازدهم 👇

من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. در چهار سالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتّی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم. ایل ما در سال دو مرتبه از نزدیکی شیراز میگذشت. دستفروشان و دوره گردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل میگستردند. پول نقد کم بود. مزه آن شیرینیهای باد و باران خورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم. از شنیدن اسم شهر، قند در دلم آب میشد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم؛ نمیدانستم که اسب و زینم را میگیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه ام می نشانند. نمیدانستم که تفنگ مشقی قشنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند. پدرم مرد مهمّی نبود؛ اشتباهاً تبعید شد. مادرم هم زن مهمّی نبود؛ او هم اشتباهاً تبعید شد. دارو ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملّتی به یغما رفت.
قلمرو زبانی:
*شیهه: صدا و آواز اسب
*قاش: قاچ، قسمت برآمده جلوی زین؛ کوهه زین
تفنگ خفیف: تفنگ سبک
*ایل: گروهی از مردم هم نژاد که فرهنگ و اقتصاد مشترک دارند و معمولا به صورت چادر نشینی زندگی میکنند؛ ایل و تبار: خانواده، نژاد واجداد
بساط: گستردنی، سفره چرمین، اسباب، لوازم
باد و باران خورده: کثیف
تبعید: از محلّ سکونت دور و خارج کردن، راندن
تفنگ مشقی: تفنگ تمرینی
داروندار: همه هستی
حضرات: مقامات، بزرگان
یغما: غارت، تاراج؛ به یغما رفتن: غارت شدن.
قلمرو ادبی:
پشت قاش زین نشستن: کنایه از شروع کردن سوار کاری
زیر دندان داشتن: کنایه از در خاطر داشتن
به سر نبردن: کنایه از نماندن
ایل: مجاز از ایل قشقایی
باد و باران خورده: کنایه از کثیف
قند در دل آب شدن: کنایه از خوشحالی و لذّت فراوان
مشق: ایهام تناسب: ۱ .تمرین و آموزش ۲.تکلیف درسی دانشآموز (که با قلم تناسب دارد
دار و ندار: کنایه از دارایی و هست و نیست
زین و اسب – میز و نیمکت و مدرسه و مشق و قلم: مراعات نظیر
اشتباهاً و تبعید: آرایه تکرار (واژه آرایی).

برای کسانی که در کنار گوارا ترین چشمه ها چادر میافراشتند، آب انبار آن روزی تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بَن و بلوط خو گرفته بودند، زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پُرهوای عشایری به سر برده بود، تنفّس در اتاقکی محصور، دشوار و جان فرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند. ما قدرت اجاره حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پُرزرق و برق کد خدایی و کلانتری به یک اتاق کرایه ای در یک خانه چند اتاقی کشید. همه جور همسایه در حیاط مان داشتیم؛ شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرّد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود. روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد. مأمور امیدوارمان کرد که شب میآید. شب هم نیامد. شبهای دیگر هم نیامد.
قلمرو زبانی:
مصیبت: سختی، رنج، گرفتاری
*بَن: درختی خودرو و وحشی که در برخی نقاط کوهستانی ایران میروید، پسته وحشی
خو: عادت
منقل: آتشدان
محصور: محاصره شده
زرق: دو رویی، نفاق، ظاه رنمایی
«-ِما» در امیدوار مان: نقش مفعول دارد.
قلمرو ادبی:
چادر میافراشتند: کنایه از سکونت میکردند
خو گرفتن با آتش سرخ بن و بلوط: کنایه از اُنس گرفتن با طبیعت
زغال منقل و نفت بخاری مثل آفت بود: تشبیه
سرمای کشنده و برف زمستان: تشخیص و استعاره
زندگی پُرزرق و برق کدخدایی و کلانتری: کنایه از زیبایی های ظاهری
کارمان به یک اتاق کرایه ای کشید: کنایه از مستأجر شدیم
چشمه و آب – سرما و برف و زمستان: مراعات نظیر.

صفحه ۷۹ فارسی دوازدهم 👇

غصه مادر و سرگردانی من و بچّه ها حدّ و حصر نداشت. پس از ماهها انتظار یک روز سر و کلّهاش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است؛ همان پدری که اسب هایش اسم و رسم داشتند؛ همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفره رنگینش می نشست؛ همان پدری که گلّه های رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرشهای گرانبهای چادرش زبانزد ایل و قبیله بود. پدرم غصّه میخورد. پیر و زمینگیر میشد. هر روز ضعیف و ناتوان تر میگشت. همه چیزش را از دست داده بود؛ فقط یک دلخوشی برایش مانده بود؛ پسرش با کوشش و تالش درس میخواند. من درس میخواندم. شب و روز درس میخواندم. به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اوّل میشدم. تبعیدی ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آینده درخشانم برایش خیالها میبافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. یکی از آن تصدی قهای پر رنگ و رونق روز. پدرم لیسانس را قاب گرفت و بر دیوار گچ فرو ریخته اتاقمان آویخت و همه را به تماشا آورد. تصدیق قشنگی به شکل مربع مستطیل بود. مزایای قانونی تصدیق و نام و نشان مرا با خطّی زیبا بر آن نگاشته بودند. آشنایی در کوچه و محلّه نماند که تصدیق مرا نبیند و آفرین نگوید.
قلمرو زبانی:
حدّ و حصر نداشت: بسیار زیاد بود
سر و کلّهاش پیدا شد: خودش آمد
دو کلاس یکی میکردم: جهشی می خواندم
خیال ها میبافتند: مطالبی میگفتند
تصدیق: گواهینامه، گواهی فارغ التحصیلی
مزایا: جمع مزیّت، فضیلت ها، برتری ها، امتیازات.
قلمرو ادبی:
حدّ و حصر نداشت: کنایه از غیر قابل اندازه گیری و شمارش
سر و کلّه اش پیدا شد: کنایه از ظاهر شدن و آمدن
اسم و رسم داشتن: کنایه از مشهور و معروف بودن
رنگین بودن سفره: کنایه از وجود داشتن غذاهای متنوّع
زبانزد بودن: کنایه از مشهور بودن
ایل و قبیله: مجاز از مردم ایل و قبیله
پُر رنگ و رونق: کنایه از با اعتبار و ارزشمند
زمینگیر: کنایه از ضعیف و ناتوان
خیال ها میبافتند: استعاره و کنایه از در رؤیاها به سر بردن
ریز و درشت: تضاد.

پیرمرد دلخوشی دیگری نداشت. روز و شب با فخر و مباهات، با شادی و غرور به تصدیقم مینگریست و میگفت: »جان و مالم و همه چیزم را از دست دادم ولی تصدیق پسرم به همه آنها میارزد.« پس از عزیمت رضاشاه – که قبلا رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد – همه تبعیدی ها رها شدند و به ایل و عشیره بازگشتند و به ثروت از دسترفته و شوکت گذشته خود دست یافتند. همه بیتصدیق بودند؛ به جز من. همه شان زندگی شیرین و دیرین را از سر گرفتند. چشمه های زلال در انتظارشان بود. کوه های مرتفع و دشت های بیکران در آغوششان کشید. باز زین و برگ را بر گرده کَهَرها و کُرَ ندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند. باز در سایه دلاویز چادرها و در دامن معطّر چمن ها سفره های پُر سخاوت ایل را گستردند و در کنارش نشستند. باز با رسیدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردین، گرما را به گرمسیر سپردند و راه رفته را باز آمدند. صفحه ۸۰ فارسی دوازدهم 👇 در میان آنان فقط من بودم که دودل و سرگردان و سر در گریبان بودم. بیش از یک سال و نیم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمت های طبیعت بهره مند شوم. لیسانس داشتم. لیسانس نمی گذاشت که در ایل بمانم. ملامتم می کردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل مانده ای و عمر را به بطالت می گذرانی؟! باید عزیزان و کسانت را ترک گویی و به همان شهر بی مهر، به همان دیار بی یار، به همان هوای غبارآلود، به همان آسمان دود گرفته بازگردی و در خانه ای کوچک و کوچه ای تنگ زندگی کنی و در دفتری یا اداره ای محبوس و مدفون شوی تا ترقّی کنی.
قلمرو زبانی:
*مباهات: افتخار، سرافرازی
عزیمت: حرکت کردن، رفتن
شوکت: بزرگواری، جاه و جلال
دیرین: دیرینه، قدیمی، گذشته
برگ: آذوقه، توشه
بیکران: بی انتها
گُرده: شانه، دوش، پایین گردن از پشت
*کَهَر: اسب یا استری که به رنگ سرخ تیره است
*کُرَند: اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد
*گرمسیر: منطقه ای که تابستان های بسیار گرم و زمستان های معتدل دارد؛ مقابل سردسیر
*دلاویز: پسندیده، خوب، زیبا
مواهب: جمع موهبت: بخشش ها، اِنعام ها
ملامت: سرزنش
*بطالت: بیکاری، بیهودگی، کاهلی
دیار بی یار: سرزمینی که در آن دوست و خویشاوندی نباشد
محبوس: حبس شده، زندانی
مدفون: دفن شده
ترقّی: پیشرفت، بالا رفتن.
قلمرو ادبی:
روز و شب: مجاز از همیشه
زندگی شیرین: حس آمیزی
شیرین و دیرین – باز و بار: جناس ناقص اختلافی
چشمه های زلال در انتظار کسی باشند – کوه های مرتفع و دشت های بیکران در آغوش شان کشید: تشخیص و استعاره
دست یافتن به چیزی: کنایه از رسیدن و کسب کردن
زندگی را سر گرفتند: کنایه از شروع کردن زندگی
به تیر دوختن: کنایه از شکار کردن
دامن معطّر چمن: اضافه استعاری
مهر و فروردین – کبک و آهو و چمن و هوا: مراعات نظیر
سر در گریبان: کنایه از متفکّر و غمگین
روز و شب – سفر بربستن و بازآمدن – گرما و سرما: تضاد
دو دل: کنایه از مُردّد، شکدار
یار و دیار: جناس ناقص افزایشی
لیسانس: مجاز از مدرک لیسانس
لیسانس نمیگذاشت: تشخیص و استعاره
محبوس و مدفون شدن برای ترقی: تناقض (پارادوکس)
بی مهر: ایهام تناسب: ۱ .بدون محبّت ۲. .بدون خورشید (که با هوا تناسب دارد.

چارهای نبود. حتّی پدرم که به رفاقت و همنشینی من سخت خو گرفته بود و یک لحظه تاب جدایی ام را نداشت، گاه فرمان میداد و گاه التماس میکرد که تصدیق داری، باید به شهر بازگردی و ترقّی کنی! ازگشتم؛ از دیدار عزیزانم محروم ماندم. پدر پیر، برادر نوجوان و خانواده گرفتارم را -درست در موقعی که نیاز داشتند- از حضور و حمایت خود محروم کردم. درد تنهایی کشیدم. از لطف و صفای یاران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم. ولی روحم در ایل ماند. در میان آن دو کوه سبز و سفید، در کنار آن چشمه نازنین، توی آن چادر سیاه، در آغوش آن مادر مهربان. در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه رشته حقوق قضایی، به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. داد یاری در دو شهر ساوه و دزفول به من پیشنهاد شد.
قلمرو زبانی: تاب: توانایی، شکیبایی
تکاپو: دوندگی، رفت و آمد به شتاب
بیداد: ظلم، ستم
بیخ و بن: ریشه و اساس
دادیار: معاون دادستان.
قلمرو ادبی:
بدن: مجاز از جسم
روح: مجاز از جان
با بدن آمدن: کنایه از بدون علاقه و اجباری آمدن
ماندن روح در ایل: کنایه از دلبستگی
درخت بیداد: اضافه تشبیهی
برانداختن: کنایه از ریشه کن کردن و نابودی
شهر و ساوه و دزفول: مراعات نظیر (تناسب).

سری به ساوه زدم و درباره دزفول پرسوجو کردم. هر دو ویرانه بودند. یکی آب و هوایی داشت و دیگری آن را هم نداشت. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم و به دنبال ترقّی های دیگر به راه افتادم. تالش کردم و آن قدر حلقه به درها کوفتم تا عاقبت از بانک ملّی سر در آوردم و در گوشه یک اتاق پر کارمند، صندلی و میزی به دست آوردم و به جمع و تفریق محاسبات مردم پرداختم. شاهین تیز بال افق ها بودم. زنبوری طفیلی شدم و به کنجی پناه بردم. بیش از دو سال در بانک ماندم و مشغول ترقّی شدم. تابستان سوم فرا رسید. هوا داغ بود. شبها از گرما خوابم نمیبرد. حیاط و بهار خواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهویه به تهران نرسیده بود. شاید هنوز اختراع نشده بود. خیس عرق میشدم. پیوسته به یاد ایل و تبار بودم. روزی نبود که به فکر ییلاق نباشم و شبی نبود که آن آب و هوای بهشتی را در خواب نبینم. در ایل چادر داشتم؛ در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم؛ در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم؛ در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوه گسار نداشتم.
قلمرو زبانی:
*عدلیّه: دادگستری
*طفیلی: منسوب به طفیل، وابسته، آنکه وجودش یا حضورش در جایی، وابسته به وجود کس یا چیز دیگری است؛ میهمان ناخوانده
کنج: کنار، گوشه
بهار خواب: بالکن، تراس
تهویه: هوا را عوض کردن
*ایل و تبار: خانواده و نژاد و اجداد
ییلاق: محلّ خوش آب و هوا در خارج شهر که در فصل تابستان در آنجا به سر میبرند، سردسیر
*اندوه گسار: غمگسار، غمخوار.
قلمرو ادبی:
ساوه و دزفول مانند ویرانه بودند – من مانند شاهین تیز بال افق ها بودم – من مانند زنبوری طفیلی شدم: تشبیه
افق: مجاز از آسمان
طفیلی بودن: کنایه از وابستگی
دلم گرفت: کنایه از غمگین شدن
چشم پوشیدن: کنایه از صرف نظر کردن
آن قدر حلقه به در کوفتم: کنایه از تلاش کردن
هوای یلاق مانند آب و هوای بهشتی: تشبیه
در خواب دیدن: کنایه از آرزو کردن
شاهین و زنبور: مراعات نظیر.

نامهای از برادرم رسید، لبریز از مهر و سرشار از خبرهایی که خوابشان را میدیدم: »… برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمیتوان برد. ماست را با چاقو میبریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطر آگین ساخته است. گندم ها هنوز خوشه نبسته اند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمیشود. جوجه کبکها، خط و خال انداخته اند. کبک دری در قلّه های کمانه، فراوان شدهاست. بیا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلویش پایین نمیرود.« نامه برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی! آب جیحون فرو نشست؛ ریگ آموی پرنیان شد؛ بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. فردای همان روز، ترقّی را رها کردم. پا به رکاب گذاشتم و به سوی زندگی روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود.
قلمرو زبانی: *شبدر: گیاهی علفی و یکساله؛ شبدرِ دوچین: شبدری که قابلیت آن را دارد، دو بار پس از روییدن چیده شده باشد
عطرآگین: خوشبو
کبک دری: کبک درّهای، کبک خوش آواز
*کمانه: نام کوهی در منطقه ونک از توابع شهرستان سمیرم استان اصفهان
چنگ: نوعی ساز
آموی: نام قدیمی رودخانه جیحون
*پرنیان: پارچه ابریشمی دارای نقش و نگار، نوعی حریر
مولیان: نام رودخانه ای در نزدیکی بخارا
مدهوش: سرگردان، متحیّر، بیهوش
قلمرو ادبی:
خواب دیدن: کنایه از آرزو داشتن
به آب چشمه دست نمیتوان برد: کنایه از سردی و خنکی زیاد
بریدن ماست با چاقو: کنایه از سفت بودن ماست و غلظت آن
رنگین شدن پشم گوسفندان با گل و گیاه: کنایه از سر سبزی گیاهان
خوشه نبستن گندم ها: کنایه از نرسیدن
خط و خال انداختن جوجه کبک ها: کنایه از بزرگ شدن
چشم به راه بودن: کنایه از منتظر بودن
پایین نرفتن آب خوش از گلو: کنایه از نداشتن آرامش، آسایش و راحتی خیال
شعر و چنگ رودکی و تأثیر بر امیر سامانی: تلمیح
پرنیان شدن ریگ آموی: تناقض
ریگ آموی مانند پرنیان – ایل مانند بخارا: تشبیه
فرو نشستن آب جیحون و پرنیان شدن ریگ آموی: کنایه از برطرف شدن سختی ها و مشکلات
بو: ایهام: ۱ .عطر و رایحه ۲. آرزو و امید (بوی و جوی: جناس ناقص اختلافی)
ترقّی: مجاز از شهرنشینی
پا به رکاب گذاشتن: کنایه از شروع به حرکت و سفر
زندگی: مجاز از ایل

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.