معنی درس ۱۶ فارسی دوازدهم ( کباب غاز) + آرایه ها

معنی درس ۱۶ فارسی دوازدهم ( کباب غاز) + آرایه ها

آرایه های ادبی درس شانزدهم فارسی دوازدهم

معنی درس ۱۶ فارسی دوازدهم (سیمرغ و سیمرغ) + آرایه ها

آرایه های ادبی درس شانزدهم فارسی دوازدهم

معنی فارسی دوازدهم  / درس شانزدهم: کباب غاز

درس ۱۶ صفحه ۱۳۲ فارسی دوازدهم👇

شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هر کس اوّل ترفیعِ رتبه یافت، بهعنوان ولیمه کباب غاز صحیحی بدهد، دوستان نوش جان نموده، به عمر و عزّتش دعا کنند.
قلمرو زبانی:
*ترفیع: ارتقا یافتن، رتبه گرفتن
*هم قطار: هریک از دو یا چند نفری که از نظر درجه، رتبه و یا موقعیت اجتماعی در یک ردیف هستند
قرار و مدار: قول و قرار
*ولیمه: طعامی که در مهمانی و عروسی میدهند
صحیح: درست و حسابی.
قلمرو ادبی:
هم قطار بودن: کنایه از هم ردیف بودن
قرار و مدار گذاشتن: کنایه از هماهنگ کردن
نوش جان نمودن: کنایه از خوردن و میل کردن

زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئله میهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم، در میان گذاشتم. گفت: »تو شیرینی عروسی هم به دوستانت نداده ای و باید در این موقع درست جلوشان در آیی، ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدّه میهمانان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.«
قلمرو زبانی: زد: از قضا، اتّفاقاً
عیال: همسر
در میان گذاشتم: مطرح کردم، گفتم.
قلمرو ادبی:
در میان گذاشتن: کنایه از مشورت کردن
درست جلوی کسی درآمدن: کنایه از آبرومندانه پذیرایی کردن.

گفتم: »خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازه خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان من هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.« گفت: »تنها همان رتبه های بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.«
قلمرو زبانی:
مالیّه: وضع مالی، دارایی
*خرت و پرت: مجموعه ای از اشیا، وسایل و خرده ریزه ای کم ارزش
رتبه های بالا: ردههای بالا
وعده بگیر: دعوت کن
مابقی: بقیه، باقیمانده
نقداً: اکنون، الان، فعلا.
قلمرو ادبی:
خط بکش: کنایه از نادیده بگیر
سماق مکیدن: کنایه از انتظار بیهوده کشیدن.

گفتم: »ای بابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبخت ها سال آزگار یکبار برایشان چنین پایی میافتد و شکم ها را مدّتی است صابون زده اند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری میکنند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یکدست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟«
قلمرو زبانی:
*آزگار: زمانی دراز؛ ویژگیِ آنچه بلند و طولانی به نظر میآید
*عاریه: آنچه به امانت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند.
قلمرو ادبی: خدا را خوش نمی آید: کنایه از درست نبودن
پایی میافتد: کنایه از فرصتی مناسب پیش می آید
شکم صابون زدن: کنایه از به خود وعده دادن
ساعت شماری کردن: کنایه از انتظار بی صبرانه

با اوقات تلخ گفت: »این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اوّل بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچّه اوّل میمیرد؟« گفتم: »پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یکدسته بیایند و بخورند و فردای آنروز دستهای دیگر.« عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دسته اوّل و روز سوم دسته دوم بیایند.
قلمرو زبانی: اوقات تلخ: با ناراحتی
*شکوم: شُگون؛ میمنت، خجستگی، چیزی را به فال نیک گرفتن
بنا شد: قرار شد.
قلمرو ادبی:
اوقات تلخ: حس آمیزی
از سر بیرون کردن: کنایه از منصرف شدن.

اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برّه ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلّفات روبه راه شدهاست. در تختخواب گرم و
درس ۱۶ صفحه ۱۳۲ فارسی دوازدهم👇
نرم تازهای لمداده بودم و مشغول خواندن حکایت هایی بی نظیر بودم. درست کیفور شده بودم که عیلام وارد شد و گفت: »جوان دیلاقی مصطفی نام، آمده میگوید پسر عموی تنی توست و برای عید مبارکی شرفیاب شدهاست.« مصطفی پسر عموی دختر دایی خاله مادرم میشد. جوانی به سنّ بیست و پنج یا بیست و شش؛ لات و لوت و آسمان جُل و بی دست و پا و پخمه و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. الحمدلله که سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
قلمرو زبانی:
*معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول
*اعلا: برتر، ممتاز، نفیس، برگزیده از هر چیز
*مخلّفات: چیزهایی که به یک مادّه خوردنی اضافه میشود یا به عنوان چاشنی و مزه در کنار آن قرار میگیرد
کیفور: شاد، سرخوش
*دیلاق: دراز و لاغر
*شرف یاب شدن: آمدن به نزد شخص محترم و عالی قدر، به حضور شخص محترمی رسیدن
لات و لوت: ولگرد، بیسر وپا
*آسمان جُل: کنایه از فقیر، بی چیز، بیخانمان؛ جُل: پوشش به معنای مطلق
پخمه: بی عرضه، ناتوان
بدریخت: بدقیافه
*بدقواره: آنکه یا آنچه ظاهری زشت و نامتناسب دارد؛ بدترکیب.
قلمرو ادبی: روبه راه شدن: کنایه از آماده شدن
گرم و نرم بودن تختخواب: کنایه از آسوده و راحت بودن
لم دادن: کنایه از راحتی و بی خیالی
کیفور شدن: کنایه از به اندازه کافی شاد و سرخوش شدن
آسمان جُل: کنایه از فقیر، بی چیز
بی دست و پا و پخمه: کنایه از ساده لوح و بی عرضه
گرم و نرم: جناس ناقص اختلافی.

به زنم گفتم: »تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بی شاخ و دُم را از سر ما بکَن.« گفت: »به من دخلی ندارد! ماشاءالله هفت قرآن به میان پسر عموی خودت است. هر گلی هست به سر خودت بزن.« دیدم چاره ای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره را که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده، ناامید کنم. پیش خودم گفتم: »چنین روز مبارکی صله ارحام نکنی، کی خواهی کرد؟«
قلمرو زبانی:
دخل: ربط
لابُد: حتماً
*صله ارحام: به دیدار خویشاوندان رفتن و از آنان احوال پرسی کردن.
قلمرو ادبی:
این غول بی شاخ و دُم: کنایه و استعاره از مصطفی
شر را از سر کسی کندن: کنایه از مزاحمت را کم کردن
به من دخلی ندارد: کنایه از اینکه به من مربوط نمیشود
هفت قرآن به میان: کنایه از دعا برای دور کردن بلا از کسی
هر گلی هست به سر خودت بزن: ضرب المثل و کنایه از اینکه هر لطفی بکنی به خودت برمیگردد
امید و ناامید: تضاد
پای برهنه: کنایه از فقر و نداری

لهذا صدایش کردم، سرش را خمکرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقّیده اند؛ قدش درازتر و تک و پوزش کریه تر شدهاست. گردنش مثل گردن همان غاز مادر مرده ای بود که در همان ساعت در دیگ مشغول کبابشدن بود. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم ولی همین قدر میدانم که سر زانوهای شلوارش که از بس شسته بودند، به قدر یک وجب خورد رفته بود. چنان باد کرده بود که راستی راستی تصوّر کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است. مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیءٌ عُجاب بودم که عیالم هراسان وارد شده، گفت: »خاک به سرم، مرد حسابی، اگر این غاز را برای میهمان های امروز بیاوریم، برای میهمان های فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همه دوستانت هم وعده کباب غاز دادهای!« دیدم حرف حسابی است و بد غفلتی شده؛ گفتم: »آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟«
قلمرو زبانی:
لهذا: بنابراین
*واترقیدن: تنزّل کردن، پس روی کردن
*تک و پوز: دک و پوز، به طنز، ظاهر شخص به ویژه سر و صورت
کریه: زشت
*خورد رفتن: ساییده شدن و از بین رفتن
*شیءٌ عُجاب: اشاره به آیه «اِنَّ هذا لَشَیءٌ عُجابٌ» ؛ معمولا برای اشاره به امری شگفت به کار میرود.
قلمرو ادبی:
مادر مرده – خاک به سر شدن: کنایه از بدبخت
گردنش مثل گردن غاز: تشبیه
شیءٌ عُجاب: تلمیح به آیه «اِنَّ هذا لَشَیءٌعُجابٌ».

گفت: »مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حُسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سربه مُهر روی میز بیاید.« حقّاً که حرف منطقی
درس ۱۶ صفحه ۱۳۴فارسی دوازدهم👇
بود و هیچ برو برگرد نداشت و پس از مدّ تی اندیشه و استشاره چاره منحصر به فرد را در این دیدم که هرطور شده یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم: »این مصطفی گرچه زیاد کودن و بینهایت چُلمَن است ولی پیداکردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد اینقدرها از دستش ساخته است.« به او خطاب کرده گفتم: »مصطفی جان، لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است؛ میخواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلّاجی و از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده، برای ما پیدا کنی.« مصطفی به عادت معهود ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند: »در این روز عید، قید غاز را باید به کلّی زد و از این خیال باید منصرف شد؛ چونکه در تمام شهر یک دکّان باز نیست.«
قلمرو زبانی:
حُسن: خوبی
حقّاً: به راستی، به درستی
*استشاره: رایزنی، مشورت، نظرخواهی
*چُلمن: آنکه زود فریب میخورد، هالو؛ بی عُرضه، دست و پا چلفتی
ملتفت: متوجه
*معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول
مبلغی: اندکی، مقداری
*حلقوم: حلق و گلو.
قلمرو ادبی:
سر به مُهر: کنایه از دست نخورده و کامل
برو برگرد نداشتن: کنایه از قطعی و حتمی بودن
دست و پا کردن: کنایه از فراهم کردن
کشف آمریکا و شکستن گردن رستم: کنایه از کار بزرگ و دشوار و شگفت انگیز
چند مرده حلّاج بودن: کنایه از چه اندازه توانایی داشتن
از زیر سنگ پیدا کردن: کنایه از انجام کار بسیار دشوار
سرخ و سیاه شدن: کنایه از خجالت کشیدن
نی پیچ حلقوم: اضافه تشبیهی
قید چیزی را زدن و از خیالی منصرف شدن: کنایه از فراموش کردن آن چیز یا کار
عید و قید: جناس ناقص اختلافی.

با احال استیصال پرسیدم: »پس چه خاکی به سرم بریزم؟!« با همان صدا، آب دهن را فرو برده گفت: «والله چه عرض کنم، مختارید ولی خوب مهمانی را پس میخواندید.» گفتم: »خدا عقلت بدهد؛ یک ساعت دیگر مهمان ها وارد میشوند؛ چطور پس بخوانم؟« گفت: »خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده؛ از تختخواب پایین نیایید.« گفتم: »همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام؛ چطور بگویم ناخوشم؟« گفت: »بگویید غاز خریده بودم، سگ برد« گفتم: »تو رفقای مرا نمی شناسی، بچّه قنداقی که نیستند که هرچه بگویم آنها هم مثل بچّه آدم باور کنند. خواهند گفت میخواستی یک غاز دیگر بخری.«گفت:»بسپارید اصلا بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفته اند.«
قلمرو زبانی:
*استیصال: ناچاری، درماندگی
مختارید: اختیار دارید
پس میخواندید: لغو میکردید
قدغن: ممنوع
بسپارید: سفارش کنید.
قلمرو ادبی:
خاک به سر ریختن: کنایه از اینکه چه کاری بکنم؟
میهمانی را پس خواندن: کنایه از منصرف شدن از مهمانی و لغو آن.

دیدم زیاد پرت و پلا میگوید؛ گفتم: »مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی که میخواهم هرچه زودتر از قول من و خانم به زن عمو جانم سالم برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارک باشد و هزار سال به این سالها برسید.« ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرفهای من گوش داده باشد، دنباله افکار خود را گرفته، گفت: »اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمان ها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.«
قلمرو زبانی:
*پرت و پلا: بیهوده، بیمعنی؛ به این نوع ترکیب ها که در آنها لفظ دوم، اغلب بیمعنی است و برای تأکید لفظ اوّل می آید، «مرکّب اِتباعی» یا «اِتباع» میگویند
از نو: دوباره.
قلمرو ادبی:
دیدم پرت و پلا  میگوید: حس آمیزی
شیوه ای سوار کردن: کنایه از به کار بردن فریب
دست به غاز نزنند: کنایه از اینکه غاز را نخورند.

این حرف که در بادی امر زیاد بی پا و بی معنی به نظر میآمد، کمکم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیّله نشخوار کردم معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم؛ یکنوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره ضعیفی
درس ۱۶ صفحه ۱۳۶ فارسی دوازدهم👇
در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سرِ دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده، گفتم: «اوّلین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارتی به خرج بدهی که احدی از مهمانان درصدد دست زدن به این غاز برنیایند.»
قلمرو زبانی:
*بادی: آغاز (در اصل به معنی آغاز کننده است)
*خفایا: جِ خفیه، مخفیگاه؛ در خفایای ذهن: در جاهای پنهان ذهن
نشخوار کردم: مرور کردم
*نامعقول: آنچه از روی عقل نیست؛ برخلاف عقل
حرف حسابی: حرف درست
احدی: کسی، هیچکس.
قلمرو ادبی:
نشخوار کردن: کنایه از مرور کردن
سرسری گرفتن: کنایه از بی توجهی و دقّت کم
شبستان درون: اضافه تشبیهی
ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت: کنایه از امیدواری اندک
سرِ دماغ آمدن: کنایه از سرِ حال شدن
حرف حسابی: کنایه از سخن سنجیده
گِره: استعاره از مشکل
گره به دست کسی گشوده شود: کنایه از حل شدن مشکل به دست شخص خاصی
درصدد برآمدن: کنایه از اقدام به انجام کاری
دست زدن به غذا: کنایه از خوردن غذا
مهارت به خرج دادن: کنایه از انجام دادن.

مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهار شتر را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وَجَناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده، گفتم: »چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا، روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال واحولات چطور است؟ چه کارها میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمی خوری؟ از این باقلبا (باقلوا) نوش جان کن که سوغات یزد است…«
قلمرو زبانی:
*وَجَنات: صورت، چهره
مهار: افسار
جانب: طرف، سمت، جهت
نمودار گردید: پیدا شد.
قلمرو ادبی:
خوش زبانی: حس آمیزی
جانی گرفت: کنایه از سرِ حال آمدن و شاد شدن
دستگیرش نشده بود: کنایه از کاملا متوجه نشدن
مهار شتر را به کدام جانب میکشم: کنایه از اینکه هدف نهایی من چیست؟

مصطفی قدّ دراز و کجو معوجش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده جویده از این بروز محبّت و دلبستگیِ غیرمترقّبه هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند ولی مهلتش نداده گفتم: »استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلا امروز هم نمی گذارم از اینجا بروی. اِلّا ولله که امروز باید ناهار را با ما صرف کنی. همین الان هم به خانم میسپارم یکدست از لباس های شیک خودم هم بدهد بپوشی و نو نَ وار که شدی، باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست، ملتفت باش وقتی بعد از مقدّمات، آش جو و کباب برّه و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی، ای بابا، دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. اینقدر خورده ایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاه دان که از خودمان است. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایّام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا در آوریم ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید، همینجا بستری شده وبال جانت میگردیم؛ مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید. آنوقت من هرچه اصرار و تعارف میکنم، تو بیشتر اِبا و امتناع میورزی وبه هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی.«
قلمرو زبانی:
*معوج: کج
بروز: نمایان شدن، آشکار شدن
غیرمترقّبه: غیرمنتظره، ناگهانی، دور از انتظار
استغفرالله: شبه جمله
نو نَوار: تازه پوش، شیک پوش
ملتفت: متوجّه
مقدّمات: پیش غذا
*کاه دان: انبار کاه
استدعا: تقاضا، خواهش
*دُوری: بشقاب گِرد وبزرگ معمولا با لبه کوتاه
اندرون: اندرونی، خانه ای که پشت خانه دیگر واقع باشد، مخصوص زنان و فرزندان و خدمتگزاران
اصرار: پافشاری، اجبار
وبال: عذاب، سختی
اِبا: خودداری کردن، نافرمانی
*امتناع: خودداری، سر باز زدن از انجام کاری یا قبول کردن سخنی.
قلمرو ادبی:
جویده جویده: کنایه از بریده بریده، با لکنت زبان
استغفرالله: در اینجا کنایه از اینکه این حرف ها را نزنید
برادر کوچک من هستی: کنایه از اینکه برای من خیلی عزیز هستی
نو نوار شدن: کنایه از شیک پوشی و تازه پوش شدن
دست به دامان کسی شدن: کنایه از پناه بردن به او
نزدیک است بترکیم: اغراق و کنایه از اینکه دیگر گنجایش غذا نداریم
کاه از خودمان نیست، کاه دان از خودمان است: مَثَل و کنایه از اینکه باید در خوردن، اندازه را نگهداشت (تعادل در خوردن)
کاه و کاه دان: تناسب
است و نیست: تضاد
کاه:
استعاره از غذا
کاه دان: استعاره از شکم
دلی از عزا در آوردن: کنایه از سیر خوردن
وبال جان شدن: کنایه از مایه دردِسر و عذاب شدن.

مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد و گفت: »خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد« چندین بار درسش را تکرار کردم تا از بر شد بعد برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع او را به اتاق دیگر فرستادم. دو ساعت بعد مهمان ها بدون تخلّف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرف کردن صیغه »بلّعتُ «
درس ۱۶ صفحه ۱۳۷ فارسی دوازدهم👇
اهتمام تامّی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر برّاق، خرامان مانند طاووس مست وارد شد؛ خیلی تعجّب کردم که با آن قد دراز، چه حقّه ای به کاربرده که لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود که درزیِ ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
قلمرو زبانی:
پوزخند: لبخند تمسخرآمیز
نمکین: با نمک
از بر شدن: حفظ شدن
تخلّف: خالف وعده کردن، معطّلی
*بلّعتُ: فروبُردم، بلعیدم؛ صرف کردنِ ضیغه بلّعتُ: خوردن
اهتمام: توجه، کوشش
تام: تمام، کامل
*جیر: نوعی چرم دبّاغی شده با سطح نرم و پُرزدار که در تهیّه لباس،کفش،کیف و مانند آنها به کار میرود
برّاق: درخشنده، تابان
خرامان: با ناز راه رفتن
حقّه: کلک، فریب
*درزی: خیّاط
ازل: زمان بی ابتدا
قلمرو ادبی:
پوزخند نمکین: حس آمیزی
دستگیر شدن چیزی: کنایه از متوجه شدن، فهمیدن
قالب بدن درآمدن: کنایه از اندازه و مناسب بودن
خاطر جمع شدن: کنایه از مطمئن شدن
از بر شدن: کنایه از حفظ شدن
مصطفی مانند طاووس: تشبیه
درزی ازل: استعاره از خداوند.

آقای مصطفی خان با کمال متانت، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، بر سر میز قرارگرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهده وظایف مقررّه خود برمیآید، قلباً خیلی مسرور شدم و در باب آن مسئله معهود، خاطرم داشت کمکم به کلّی آسوده میشد.
قلمرو زبانی:
متانت: وقار، سنگینی
مقرّره: معیّن شده
مسرور: شادمان، خوشحال
*معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول.
قلمرو ادبی:
خونسرد بودن: کنایه از آرامش داشتن
خاطر آسوده شدن: کنایه از مطمئن شدن.

محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سرِ سوزنی قصور را جایز نمی شمردند. حالا دیگر چان هاش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرّافی و شوخی و بذله و لطیفه، نوک جمع را چیده و متکلّم وحده و مجلس آرای بالمعارض شدهاست. این آدم بی چشم ورو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرف تر نگذاشته بود، از سرگذشته ای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگری از اروپا و امریکا چیزها حکایت میکرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است که فرورفتن لقمههای پیدرپی ابداً جلوی صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیروندادن حرفهای قلنبه.
قلمرو زبانی:
تذکار: یادآوری
قصور: کوتاهی
حرّافی: پُر حرفی
*بذله: شوخی، لطیفه
*لطیفه: گفتار نغز، مطلب نیکو، نکته ای باریک
*متکلّم وحده: آنکه در جمعی تنها کسی باشد که سخن میگوید
*مجلس آرا: آنکه با حضور خود سبب رونق مجلس و شادی یا سرگرمی حاضران آن میشود؛ بزم آرا
*بالمعارض: بی رقیب
*تنبوشه: لوله سفالین یا سیمانی کوتاه که در زیر خاک یا میان دیوار میگذارند تا آب از آن عبور کند
بلعیدن: خوردن
قلنبه: پیچیده، دشوار.
قلمرو ادبی:
سرِ سوزن: کنایه از مقدار کم
چانه اش گرم شده بود: کنایه از پُر حرفی کردن
نوک جمع را چیده بود: کنایه از اینکه اجازه حرف زدن به کسی نمیداد
بی چشم و رو: کنایه از پُر رو
بر منکرش لعنت بفرستم: کنایه از باور داشتن
همه گوش شده بودند و ایشان زبان: کنایه از اینکه همه گوش میکردند و او فقط حرف میزد.

به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا کرد به خواندن قصیده ای که میگفت همین دیروز ساخته است. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادّعای فضل و کمال شان میشد، مقداری از ابیات را دوبار و سه بار مکرّر خواستند. یکی از حضّار که کبّاده شعر و ادب میکشید، چنان محظوظ گردیده بود که جلو رفته جبهه شاعر را بوسیده گفت: »ای والله، حقیقتاً استادی« و از تخلّص او پرسید. مصطفی بهرسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت: »من تخلّص را از زواید و از جمله رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمه »استاد« را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم امّا خوش ندارم زیاد استعمال کنم.«
قلمرو زبانی:
بنا کرد: شروع کرد
فغان: ناله و زاری، فریاد
مرحبا: آفرین
مکرّر: بارها، تکرار شده
*حضّار: آنان که در جایی یا مجلسی حضور دارند؛ حاضران
*کبّاده: وسیله ای کمانی شکل در زورخانه از جنس آهن که در یک طرف آن رشت های از زنجیر یا حلقه های آهنی متعدّد قرار دارد؛ کبّاده چیزی را کشیدن: ادّعای چیزی داشتن، خواستار چیزی بودن
*محظوظ: بهره ور
*جبهه: پیشانی
تخلّص: نام شاعری
تحقیر: خوار شمردن، کوچک شمردن
متروک: ترک شده، باطل شده
مألوف: مأنوس، الفت گرفته، انس گرفته
استعمال:
به کار بردن، استفاده.
قلمرو ادبی:
فریاد و فغان مرحبا به آسمان بلند شد: اغراق و کنایه از تحسین کردن
کبّاده چیزی را کشیدن: کنایه از ادّعای چیزی داشتن
چین به صورت انداختن: کنایه از اخم کردن و ناراحتی
کاسه و کوزه یکی شدن: کنایه از صمیمی و خودمانی شدن.

همه حضّار یک صدا تصدیق کردند که تخلّصی بس بجاست و واقعاً سزاوار حضرت ایشان است. در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوکر نموده فرمودند:
درس ۱۶ صفحه ۱۳۸ فارسی دوازدهم👇
»هم قطار احتمال میدهم وزیر داخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.« ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.
قلمرو زبانی:
*حضّار: آنان که در جایی یا مجلسی حضور دارند؛ حاضران
*تصدیق: تأیید کردن درستیِ حرف یا عملی، گواهی دادن به صحّت امری
اثنا: هنگام، زمان، میان
*سرسرا: محوّطه ای سقف دار در داخل خانه ها که درِ ورودی ساختمان به آن باز میشود و از آنجا به اتاق ها یا قسمت های دیگر میروند. (امروزه سرسرا را فرهنگستان به جای واژه بیگانه «هال» و همچنین واژه بیگانه «لابی» به تصویب رسانده است
عمارت: ساختمان
نمره: شماره.
قلمرو ادبی: رو کردن به کسی: کنایه از مورد توجّه قرار دادن
سرِ میز بودن: کنایه از مشغول غذا خوردن

اگر چشمم احیاناً تو چشمش میافتاد، با همان زبان بی زبانی نگاه، حقّش را کف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کاینات اعتنا نداشت… حالا آش جو و کباب برّه و پلو و چلو و مخلّفات دیگر صرف شده است و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند. دلم می تپید. خادم را دیدم که قاب بر روی دست واردشد و یک رأس غاز فربه و برشته در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
قلمرو زبانی:
*کاینات: جِ کاینه، همه موجودات جهان
اعتنا: توجّه
*مخلّفات: چیزهایی که به یک مادّه خوردنی اضافه میشود یا به عنوان چاشنی و مزه در کنار آن قرار میگیرد
قاب: دیس، بشقاب بزرگ
رأس: سر، واحد شمارش
فربه: چاق
برشته: سرخشده
ناپدید شد: به سرعت رفت.
قلمرو ادبی:
چشم در چشم افتادن: کنایه از روبرو شدن
زبان بی زبانی: تناقض
زبان نگاه: حس آمیزی و اضافه استعاری
حقّ کسی را کف دستش گذاشتن: کنایه از تسویه حساب کردن درست و کامل
شستش خبردار شد: کنایه از آگاه شدن
چشمش مثل مرغ سربریده: تشبیه
چشمش میدوید: تشخیص و استعاره
اعتنا نداشتن: کنایه از بی توجّهی
دلم میتپید: کنایه از ترس و اضطراب.

ششدانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود، ولی خیر، اَلحَمدُلِلّه هنوز عقلش بهجا و سرش توی حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمان ها نموده گفت: »آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. آیا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصاً تا خرخره خورده ام و اگر سرم را از تنم جدا کنید، یک لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم ولو مائده آسمانی باشد. ما که خیال نداریم از اینجا یکراست به مریضخانه دولتی برویم.« معده انسان که گاوخونی زنده رود نیست که هرچه تویش بریزی پر نشود.« آنگاه نوکر را صدازده گفت: »بیا هم قطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یکسر ببری به اندرون.«
قلمرو زبانی:
*شش دانگ: به طور کامل، تمام
*تصدیق: تأیید کردن درستیِ حرف یا عملی، گواهی دادن به صحّت امری
*خرخره: گلو، حلقوم
قلمرو ادبی:
شش دانگ حواس: کنایه از تمام حواس و کامل
بوی غاز مستش کند: استعاره مکنیه
دامنش از دست برود: کنایه از بیاختیاری
سرش توی حساب بود: کنایه از اینکه حواسش متوجّه موضوع بود
این یکدم را خوش نخوانده: کنایه از عمل مناسبی انجام نداده
تا خرخره خوردن: کنایه از پُر خوری کردن
سر از تن کسی جدا کردن: کنایه از کُشتن
بیبرو برگرد:
کنایه از بدون سؤال و جواب.

مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یکطرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابداً بیمیل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد لقمهای از آن چشیده طعم و مزه غاز را با برّه بسنجند ولی در مقابل تظاهرات شخصِ شخیصی چون آقای استاد، دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البتّه گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئه ما دارد می ماسد. دلم میخواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته، از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصّابی به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله آورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بییارویاور را از هم بدرم و ضمناً یکریز تعارف و اصرار بود که به شکم آقای استاد میبستم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که الاقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
قلمرو زبانی:
*محظور: مانع و مجازاً گرفتاری و مشکل؛ در محظور گیر کردن: گرفتاری پیدا کردن، در مقابل امر ناخوشایند قرار گرفتن
ولو: اگر
تظاهرات: نمایش ها
*شخیص: بزرگ و ارجمند
توطئه: نقشه
*ماسیدن: کنایه از به انجام رسیدن، به ثمر رسیدن.
قلمرو ادبی:
محظور: مجاز از گرفتاری و مشکل
در محظور گیر کردن: کنایه از گرفتاری پیدا کردن
دو دل ماندن: کنایه از شک و تردید داشتن
توطئه ما داشت می ماسید: کنایه از اینکه نقشه ما داشت می گرفت
زیرِ بغل کسی را گرفتن: کنایه از کمک کردن
دست و پا کردن: کنایه از فراهم کردن
تعارف و اصرار به شکم کسی بستن: کنایه از پافشاری و تعارف پی در پی
شخص و شخیص – یار و یاور: جناس ناقص افزایشی
حیوان: مجاز از غاز
درس ۱۶ صفحه ۱۳۹ فارسی دوازدهم👇
خوشبختانه قصّاب زبان غاز را با کلّهاش بریده بود و الّا چه چیزها که با آن زبان به منِ بیحیای دورو نمیگفت. خالصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به جایی کشید که مهمانها هم با او همصدا شدند و دسته جمعی خواستار بردن غاز گردیدند. کار داشت به دلخواه انجام می یافت که ناگهان از دهنم در رفت که آخر آقایان، حیف نیست از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی بَرَغان پر کردهاند و منحصراً با کره فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این کالم از دهن خردشده ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتاً فنرش دررفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: »حاال که میفرمایید با آلوی بَرَغان پر شده و با کره فرنگی سرخش کردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمه مختصر میچشیم.«
قلمرو زبانی:
بَرَغان: منطقه ای در کرج که آلوی آن شهرت دارد
دهن خردشده: یعنی ای کاش دهانم خُرد میشد و این حرف را نمیزدم.
قلمرو ادبی:
هم صدا شدن: کنایه از هماهنگ
فنرش در رفته باشد: کنایه از بی اختیار شدن
روی کسی را زمین انداختن: کنایه از رد کردن خواهش کسی.

دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن گوشت و استخوان غاز مادر مرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دوازده حلقوم و کُتَل و گردنه یک دوجین شکم و روده مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیموده؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود! میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوان خور خلق شده بودند. واقعاً مثل این بود که هرکدام یک معده یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست با یک خروار گوشت و پوست و بقوالت و حبوبات در کشمکش و تالش بودهاند و ته بشقاب ها را هم لیسیده اند، هر دوازدهتن تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خودم دیدم که غاز گل گونم لَخت لَخت و قِطعَهً بعد اُخری طعمه این جماعت کرکس صفت شده و کأن لم یکن شیئاً مذکوراً در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید. مرا میگویی از تماشای این منظره هولناک آب به دهانم خشکشده و به جز تحویلدادن خندههای زورکی و خوشامد گویی های ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
قلمرو زبانی:
حلقوم: گلو، خرخره
*کُتَل: پشته، تپّه
*مضغ: جویدن
بلع: خوردن، بلعیدن
تحلیل: حل کردن، تجزیه کردن
*کَلَک: آتش دانی از فلز یا سفال؛ کَلَک چیزی را کندن: خوردن یا نابود کردن چیزی
یدکی:
کمکی
*بقُولات: انواع دانه های خوراکی بعضی گیاهان مانند نخود و عدس، حبوبات
لَخت لَخت: تکّه تکّه
*قِطعَهً بعد اُخری: تکّه ای بعد از تکّه دیگر
*کأن لم یکن شیئاً مذکوراً: بخشی از آیه اول سوره دهر است به معنی «چیزی قابل ذکر نبود»؛ در این داستان یعنی تمام خوراکی ها سر به نیست شد.
قلمرو ادبی:
دیگران مانند قحطی زدگان – گوشت و استخوان غاز مانند گوشت و استخوان شتر – جماعت کرکس صفت: تشبیه
قحطی زدگان: کنایه از افرادِ به شدّت گرسنه
به جان کسی افتادن: کنایه از حمله کردن به کسی
در یک چشم به همزدن: کنایه از زمان بسیار اندک
مادر مرده: کنایه از بدبخت
کمرکش حلقوم: اضافه استعاری
کَلَک چیزی را کندن: کنایه از خوردن یا نابود کردن چیزی
نیش: مجاز از دندان
پا به عالَم وجود ننهاده: کنایه از آفریده نشدن
گورستان شکم: اضافه تشبیهی
آب به دهانم خشک شده بود: کنایه از ترس و وحشت و تعجّب.

در همان بحبوحه بخور بخور که منظره فنا و زوال غاز خدا بیامرز، مرا به یاد بیثباتی فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جَستم و فوراً برگشته گفتم: »آقای مصطفی خان، وزیر داخله شخصاً پای تلفن است و اصرار دارد دو کلمه با خود شما صحبت بدارد.«
درس ۱۶ صفحه ۱۴۰ فارسی دوازدهم👇
یارو حساب کار خود را کرده، بدون آنکه سر سوزنی خود را از تکوتا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد. به مجرّد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیده آب نکشیده ای، طنین انداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیّت مچ و کف و مایَتَعَلّقُبِه بر روی صورت گل انداخته آقای استادی نقش بست. گفتم: »خانه خراب، تا حلقوم بلعیده بودی، باز تا چشمت به غاز افتاد، دین و ایمان را باختی و به منی که چون تویی را صندوقچه سرّ خود قرارداده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی. دِ بگیر که این ناز شستت باشد.« و باز کشیده دیگری، نثارش کردم.
قلمرو زبانی:
*بحبوحه: میان، وسط
زوال: نابودی
بوقلمون: رنگارنگ
شقاوت: بدبختی، سخت دلی
دون: فرومایه، پست
*پتیاره: زشت و ترسناک
وقاحت: بیشرمی، بیحیایی
*بدقواره: آنکه یا آنچه ظاهری زشت و نا متناسب دارد؛ بدترکیب
جَستم: پریدم
تک و تا: حرکت، جنبش
به مجرّد: به محض اینکه
کشیده: سیلی
معیّت: همراهی
*مایَتَعَلّقُ بِه: آنچه بدان وابسته است.
قلمرو ادبی:
بخور بخور: کنایه از مشغول شدن شدید در خوردن
زوال غاز: اضافه استعاری
حساب کار خود را کردن: کنایه از دانستن و آگاه شدن
سرِ سوزن: کنایه از اندکی
خود را از تک و تا انداختن: کنایه از خونسردی خود را از دست دادن
دل به دریا زدن: کنایه از خطر پذیری و ریسک
کشیده آب نکشیده: کنایه از محکم بودن سیلی
خانه خراب: کنایه از بدبخت و بیچاره
تا حلقوم بلعیدن: کنایه از بیش از اندازه خوردن
دین و ایمان را باختن: کنایه از خیانت کردن و فراموش کردن عهد و پیمان
صندوقچه سرّ خود قرار دادن: کنایه از محرم اسرار خود دانستن
پنج انگشت دعا گو: تشخیص و استعاره
پنج انگشت: مجاز از کف دست، پنجه
تو مانند صندوقچه سرّ هستی: تشبیه.

با همان صدای بریده و زبان گرفته و ادا و اطواره ای معمولی خودش که در تمام مدّت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس زنان و هق هق کنان گفت: »پسر عموجان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم، شما فقط صحبت از غاز کردید، کی گفته بودید که توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شکمش آلوی بَرَغان گذاشته اند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من.« به قدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم. بیاختیار درِ خانه را باز کرده و این جوان نمک نشناس را مانند موشی که از خمره روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسکین غلیان درونی در حیاط خانه قدمزده، آنگاه با صورتی که گویی قشری از خنده تصنّعی روی آن کشیده باشند، وارد اتاق مهمان ها شدم. دیدم چپ و راست مهمان ها درازکشیده اند. گفتم: »آقای مصطفی خیلی  معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیر داخله، اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فوراً آنجا بروند و دیگر نخواستند مزاحم آقایان بشوند.«
قلمرو زبانی:
*اطوار: رفتار و یا سخنی ناخوشایند و ناهنجار
*هویدا: روشن، آشکار
*خُمره: ظرفی به شکل خُم و کوچکتر از آن
تسکین: آرامش، آرام شدن
*غلیان: جوشش عواطف و احساسات، شدّت هیجان عاطفی
قشر: پوست، سطح، الیه
*تصنّعی: ساختگی.
قلمرو ادبی: صدای بریده: کنایه از لکنت زبان
چشمم جایی را نمی دید: کنایه از شدّت عصبانیت
شاخ درآوردن: کنایه از تعجّب بسیار
نمک نشناس بودن: کنایه از قدر ناشناسی
جوان نمک نشناس مانند موش: تشبیه
چپ و راست: تضاد و مراعات نظیر (تناسب).

همه اهل مجلس تأسف خوردند و از خوش مشربی و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمره تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان، بدون آنکه خمبه ابرو بیاورم، همه را به غلط دادم. فردای آنروز به خاطرم آمد که دیروز یکدست از بهترین لباسهای نودوز خود را با کلیه متفرّعات به انضمام مایَحتوی، یعنی آقای استادی مصطفی خان، به دست چالقشده خودم از خانه بیرون انداخته ام. ولی چون تیری که از شسترفته بازنمی گردد، یکبار دیگر به کلام بلندپایه »از ماست که بر ماست« ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم.
قلمرو زبانی:
تأسف: افسوس، ناراحتی
*خوش مشربی: خوش مشرب بودن؛ خوش معاشرتی و خوش صحبتی
نو دوز: نو دوخته، تازه
*متفرّعات: شاخه ها، شعبه ها (در متن درس به معنی متعلّقات به کار رفته است)
*انضمام: ضمیمه کردن؛ به انضمامِ: به ضمیمه، به همراهِ
*مایَحتوی: آنچه درون چیزی است
چلاق شده: ناقص
شست: زهگیر کمان، انگشت بزرگ دست یا پا.
قلمرو ادبی:
خم به ابرو آوردن: کنایه از ناراحت شدن و خونسردی خود را از دست دادن
تیری که از شست رفته باشد: مَثَل و کنایه از کاری که از دست خارج شده و دیگر قابل جبران نیست، کار از کار گذشتن
از ماست که بر ماست: مَثَل و تضمین
پشت دست را داغ کردن: کنایه از توبه کردن و عبرت گرفتن.

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.