معنی درس ۱۶ فارسی یازدهم + کلمات و آرایه ها (قصه عینکم)

معنی درس ۱۶ فارسی یازدهم + کلمات و آرایه ها (قصه عینکم)

آرایه های ادبی درس شانزدهم فارسی یازدهم

معنی درس ۱۶ فارسی یازدهم + کلمات و آرایه ها (قصه عینکم)

آرایه های ادبی درس شانزدهم فارسی یازدهم

معنی فارسی یازدهم /

درس شانزدهم: قصه عینکم

به قدری این حادثه زندهاست که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز می درخشد. گویی دو ساعت پیش اتّفاق افتاده، هنوز در خانه اوّل حافظه ام باقی است. تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال می کردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدّن برای قشنگی به چشم می گذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که در تجدّد افراط داشت، اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجدّدانه است که برای قشنگی به چشم می گذارند.
کلمات:
فروغ:
روشنی، پرتو
*تعلیمی: عصای سبکی که به دست گیرند
*فرنگی مآبی: به شیوه فرنگی ها و اروپایی ها،(مآب به معنای بازگشت یا جای بازگشت است، امّا در اینجا معنای شباهت را می رساند.)
متمدّن: دارای تمدّن، شهرنشین
افراط: زیاده روی
تجدّد: نوگرایی، گرایش به نو شدن
*فرنگی مآب: کسی که به آداب اروپاییان رفتار می کند، متجدّد
*متجدّدانه: نوگرایانه، روشنفکرانه.
قلمرو ادبی:
این حادثه زنده است: تشخیص و استعاره
تاریکی های حافظه: اضافه استعاری
حادثه مانند روز: تشبیه
هست و نیست: تضاد
مثل روز درخشیدن: کنایه از کاملا روشن و واضح بودن
خانه حافظه: اضافه تشبیهی (تشبیه).

این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل می کردم بزنیم. قدّ بنده به نسبت سنّم همیشه دراز بود. ننه – خدا حفظش کند – هر وقت برای من و برادرم لباس می خرید، ناله اش بلند بود. متلکی می گفت که دو برادری مثل عَلَم یزید می مانید. دراز دراز، می خواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قدّ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمی دید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست، چون تابلو سیاه را نمی دیدم، بی اراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اوّل می رفتم.
کلمات:
متلک: سخن همراه با شوخی و طعنه
عَلَم: پرچم، بیرق
*شوربا: آش ساده که با برنج و سبزی می پزند
*سو: دید، توان بینایی.
قلمرو ادبی:
دو برادر مثل علم یزید می مانید: تلمیح و تشبیه و کنایه از بلندقد و دراز بودن
چشمم سو نداشت: کنایه از کم بینا بودن
می خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید: کنایه از قد بلندی همراه با تمسخر و طعنه

در خانه هم غالباً پای سفره ناهار یا شام بلند می شدم، چشمم نمی دید؛ پایم به لیوان آبخوری یا بشقاب یا کوزه آب می خورد؛ یا آب می ریخت یا ظرف می شکست. آنوقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمی بینم، خشمگین می شدند. پدرم بد و بیراه می گفت. مادرم شماتتم می کرد، می گفت: «به شتر افسارگسیخته می مانی؛ شلخته و هردمبیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمی کنی. شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی.» بدبختانه خودم هم نمی دانستم که نیم کورم، خیال می کردم همه مردم همین قدر می بینند! در دلم خودم را سرزنش می کردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت می خورد و رسوایی راه می افتد. اتّفاق های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلا پیشرفت نداشتم؛ مثل بقیه بچه ها پایم را بلند می کردم، نشانه می رفتم که به توپ بزنم امّا پایم به توپ نمی خورد؛ بور می شدم؛ بچه ها می خندیدند؛ من به رگ غیرتم بَرمی خورد.
کلمات:
غالباً: بیشتر اوقات
*شماتت: سرکوفت، سرزنش، ملامت
افسارگسیخته: افسار سرخود
شلخته: بی نظم و ترتیب
هر دم بیل: آشفته، بی خیال، بی نظم
هپل و هپو: الاُبالی، بی قیدوبند
*بور: سرخ؛ بور شدن: شرمنده شدن، خجالت زده شدن.
قلمرو ادبی:
بد و بیراه گفتن: کنایه از فحش و ناسزا
به شتر افسارگسیخته می مانی: تشبیه و کنایه از بی نظم و بی تربیت بودن
چاه: مجاز از خطر و گرفتاری
بور شدن: کنایه از شرمندگی
رگِ غیرت: اضافه استعاری و تشخیص
به رگ غیرت بر خوردن: کنایه از بسیار عصبانی و ناراحت شدن

بدبختانه یکبار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلتهایم را که ناشی از نابینایی بود، حمل بر بی استعدادی و مُهملی و ولنگاری ام کردند. خودم هم با آنها شریک می شدم. با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتی اش را حفظ کرده بود. مهمانداریِ ما پایان نداشت. خدایش بیامرزد، پدرم دریادل بود؛ در لاتی کارِ شاهان را می کلمات:
ناشی: نشأت گیرنده، پیدا شونده
*مُهملی: بیکارگی و تنبلی
ولنگاری: بی بند و باری، بی قیدی
لاتی: در اینجا یعنی جوانمردی.
قلمرو ادبی:
کسی به دردم نرسید: کنایه از کسی کمکم نکرد
حمل بر چیزی کردن: کنایه از به آن چیز نسبت دادن
دریادل بودن: تشبیه و کنایه از بسیار بخشنده بودن
در لاتی کار شاهان را می کرد: تناقض (پارادوکس) و کنایه از در عین فقر همانندِ شاهان سخاوتمند رفتار کردن.

 

کی از این مهمانان، پیرزن [ی] کازرونی بود. کارش نوحه سرایی برای زنان بود. روضه می خواند. اتفاقاً شیرین زبان و نقّال هم بود. ما بچه ها خیلی او را دوست می داشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رُک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می گفت، ننه خیلی او را دوست می داشت. خلاصه، مهمان عزیزی بود، زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هرچه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، همراه داشت همه این کتاب ها را در یک بقچه می پیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک، کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود امّا پیرزنِ کذا به جای دسته فرام، یک تکّه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را می کشید و چند دور، دور گوش چپش می پیچید.
کلمات:
روضه: نوحه سرایی بر مصیبت اهل بیت
نقّال: قصّه خوان، داستان سرا، افسانه گو
رودربایستی: شرم حضور داشتن، مأخوذ به حیا شدن
رُک: آشکار، بی پرده، بی تعارف
تعزیه: نمایش مذهبی، شبیه خوانی
مرثیه: شعر یا سخنی که در سوگواری مُرده خوانده شود
*فرام: فریم (frame) ،قاب عینک
*کذا: آنچنانی، چنان
*نخ قند: نوعی نخ که از اَلیاف کَنَف ساخته می شود.
قلمرو ادبی:
شیرین زبان: حس آمیزی و کنایه از خوش صحبت بودن
زبان: مجاز از سخن
رودربایستی داشتن: کنایه از خجالت کشیدن
رُک و راست بودن: کنایه از صریح بودن
عینک های بادامی شکل: تشبیه
چشم: مجاز از خودِ شخص.

 

من قال کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بچه هاش. اوّالا کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت، عینک موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریختِ مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم.
کلمات:
*قُال: کمین؛ قُال کردن: کمین کردن، در پی فرصت بودن
موصوف: وصف شده
ریخت: شکل، قیافه
*مُضحک: خنده آور، مسخره آمیز
قلمرو ادبی:
قُال کردن: کنایه از کمین کردن برای شیطنت
سر به سر کسی گذاشتن: کنایه از اذیت کردن
دهن کجی کردن: کنایه از لجبازی.

 

آه، هرگز فراموش نمی کنم. برای من لحظه عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد. یادم می آید که بعد از ظهر یک روز پاییز بود. آفتابِ رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازانِ تیرخورده تک تک می افتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگِ درهم رفته چیزی نمی دیدم، ناگهان برگها را جداجدا دیدم. من که دیوار مقابل اتاقمان را یکدست و صاف می دیدم و آجرها مخلوط باهم به چشمم می خورد،در قرمزیِ آفتاب،آجرها را تک تک دیدم و فاصله آنها را تشخیص دادم. نمی دانید چه لذّتی یافتم؛ مثل آن بود که دنیا را به من داده اند. ذوق زده بشکن می زدم و می پریدم. احساس کردم که من تازه متولّد شده ام.
کلمات:
آفتاب رنگ رفته: آفتاب بیرنگ و کم نور
طالع: طلوع کننده.
قلمرو ادبی:
برگ درختان مثل سربازان تیرخورده: تشبیه
آجرها را تک تک دیدم: کنایه از بهتر شدن دید و بینایی
دنیا: مجاز از نعمت های دنیا
دنیا را به کسی دادن: کنایه از شادی و خوشحالی فراوان
بشکن زدن: کنایه از ذوق زدگی و خوشحالی زیاد.

 

عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. امّا اینبار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواه دزد. می دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه ما برنمی گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود. معلّم عربی، پیرمرد شوخ و نکته گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخِر نشستم. می خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همه شاگردان اگر حاضر بودند، تا ردیف ششم کلاس می نشستند. درحالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلّح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم، اوّل وقت کلاس، سوءِظنّ ِ پیرمرد معلّم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه می کند. پیش خودش خیال کرده چه شده که این شاگردِ شیطان، برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
کلمات:
نی قلیان: نیای که از آن قلیان سازند
سرخوش: خوشحال، شادمان
نکته گو: لطیفه گو، شیوا سخن
مسلّح: سلاح دار، سلاح پوشیده
چشم مسلّح: چشمی که از عینک استفاده می کند
شرارت: فتنه انگیزی، بدی کردن
سوءظن: بدگمانی
نکند: مبادا
نیم کاسه: پیاله، کاسه کوچک
قلمرو ادبی:
دیدار کردن با دنیا: تشخیص و استعاره
چپ چپ نگاه کردن: کنایه از بد بینی وبا خشم نگاه کردن
کاسه ای زیرِ نیم کاسه بودن: کنایه از نقشه کشیدن

 

بچه ها هم کم و بیش تعجّب کردند؛ خاصّه آنکه به حال من آشنا بودند. می دانستند که برای ردیف اوّل سالها جنجال کرده ام. با این همه، درس شروع شد. معلّم، عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط کشی کرد. یک کلمه عربی در ستون اوّل جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی، موقع را مغتنم شمردم؛ دست بردم و با دقّت عینک را از جعبه بیرون آوردم؛ آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به [پشت] گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم. در این حال، وضع من تماشایی بود. قیافه یُغورم، صورت درشتم، بینی گردنکش و دراز و عقابی ام، هیچکدام،با عینکِ بادامیِ شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته های عینک، سیم و نخ، قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده ای را می خنداند؛ چه رسد به شاگردان مدرسهای که بیخود و بی جهت از تَرَک دیوار هم خنده شان می گرفت!
کلمات:
خاصّه: به ویژه، مخصوصاً
جنجال: سر و صدا، ازدحام، همهمه
موقع: وقت، زمان
*مغتنم: باارزش، غنیمت شمرده
*نخ قند: نوعی نخ که از اَلیاف کَنَف ساخته می شود
*یُغور: درشت و بدقواره
بینی گردنکش: بینی کشیده و دراز
تَرَک: شکاف.
قلمرو ادبی:
بینی عقابی: تشبیه
قوز بالا قوز شدن: کنایه از دو برابر شدن مشکل
پدر مرده مصیبت دیده: کنایه از بسیار غمگین و ناراحت
تَرَک دیوار: مجاز از امور بی اهمّیّت و عادی
از تَرَک دیوار هم خندیدن: کنایه از بی جهت خندیدن.

 

خدا روز بد نیاورد. سطر اوّل را که معلّم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را ز قیافه ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بِرّ و بِرّ چشم به عینک و قیافه من دوخت. من متوجّه موضوع نبودم. چنان غرق لذّت بودم که سر از پا نمی شناختم. من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت، نوشته روی تخته را می خواندم، اکنون در ردیف دهم، آن را مثل بلبل می خواندم! مَسحور کار خود بودم؛ ابداً توجهی به ماجَرای شروع شده نداشتم. بی توجّهی من و اینکه با نگاه ها هیچ اضطرابی نشان ندادم،معلّم را در ظنّ خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم. ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتّفاقاً این آقای معلّم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همینطور که پیش می آمد، با لهجه خاصّش گفت:
«به به! مثل قوّال ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟»
کلمات:
سطر: یک خط از نوشته
حیرت زده: سرگشته، متحیّر
قریب: نزدیک
*برّ و برّ: بادقّت، خیره خیره
*مسحور: مفتون، شیفته، مجذوب
ابداً: اصلا، به هیچ وجه
ظنّ: گمان، پندار، خیال
یقین شد: باور کرد
*قوّال: در اینجا مقصود بازیگر نمایش های دوره گردی است
*صورتک: چهرهای مصنوعی که چهره اصلی را می پوشاند و در آن سوراخ هایی برای چشم و دهان تعبیه شده است؛ نقاب (فرهنگستان زبان و ادب فارسی،در حوزه هنرهای تجسّمی،صورتک را در برابر«ماسک»به تصویب رسانده است)
*هفت صندوقی: دسته هفت صندوقی، گروههای نمایش دوره گردی بوده اند که با اجرای نمایشهای روحوضی، اسباب سرگرمی و خنده مردم را فراهم می کردند. این گروهها وسایل و ابزار خود را در صندوق هایی می نهاده اند. پُرجاذبه ترین و کاملترین گروه آنهایی بودند که هفت صندوق داشته اند. به هر یک از بازیگران گروه «قوّال» یا «قوّالک» می گفته اند.
قلمرو ادبی:
چشم دوختن: کنایه از بادقّت نگاه کردن
غرق لذّت: اضافه استعاری
سر از پا نشناختن: کنایه از خوشحالی زیاد
مثل بلبل خواندن: تشبیه و تشخیص و کنایه از روان خواندن
بازی جدید در آوردن – دست انداختن: کنایه از مسخره کردن
معلّم مانند پلنگ: تشبیه
کلاس: مجاز از دانش آموزان کلاس
غرق چیزی بودن: کنایه از بهره بردن و تمرکز زیاد
می خواندم: ایهام تناسب: ۱ .خواندن نوشته ۲ .آواز خواندن (که با بلبل تناسب دارد.).

 

تا وقتی که معلّم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه ها به تخته سیاه، چشم دوخته بودند. وقتی صدای آقا معلّم را شنیدند؛ شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه باخبر شوند. همین که شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد، دیدند؛ یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست. صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هِر و هِر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار، بیشتر معلّم را عصبانی کرد. برای او توّهم شد که همه بازی ها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام. احساس کردم که خطری پیش آمده؛ خواستم به فوریت عینک را بردارم.تا دست به عینک بردم فریاد معلّم بلند شد. «دست نزن؛ بگذار همینطور تو را با صورتک پیش مدیر ببرم.تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟!»
کلمات:
*مهیب: سهمگین، ترس آور
*صورتک: چهره ای مصنوعی که چهره اصلی را می پوشاند و در آن سوراخهایی برای چشم و دهان تعبیه شده است؛ نقاب (فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در حوزه هنرهای تجسّمی، صورتک را در برابر »ماسک« به تصویب رسانده است)
هِر و هِر: نام آوای خنده، صدایی آهسته تر از قهقهه
قهقهه: با صدای بلند خندیدن
برای او توهّم شد: خیال کرد، پنداشت
به فوریت: فوراً، سریع
قلمرو ادبی:
چشم دوختن: کنایه از بادقّت نگاه کردن
آمدن زلزله و شکستن کوه: کنایه از شلوغی فراوان و اغراق
صدای خنده مهیب آنان کلاس و مدرسه را تکان داد: کنایه از شدّت بلندی صدای خنده دانش آموزان
صورتک: استعاره از عینک
مدرسه و کتاب و درس: تناسب

حالا کلاس سخت در خنده فرورفته، منِ بدبخت هم دست و پایم را گم کرده ام. گنگ شدها م؛ نمی دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینکِ کذا به چشمم است و خیره خیره معلّم را نگاه می کنم. اینبار سخت از جا دررفت و درست آمد کنار نیمکت من و چنین خطاب کرد: «پاشو برو بیرون!»
منِ بدبخت هم بلند شدم، عینک همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
کلمات:
گُنگ: لال، بیزبان
مات و مبهوت: سرگشته و سراسیمه، شگفت زده، سرگردان
*کذا: آنچنانی، چنان
جَستن: پریدن، گریختن.
قلمرو ادبی:
کلاس: مجاز از شاگردان کلاس
در خنده فرورفتن: استعاره مکنیه
دست و پا را گم کردن: کنایه از دستپاچه شدن و سراسیمگی
سخت از جا در رفتن: کنایه از عصبانیت زیاد
غرق خنده: اضافه استعاری

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلّم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اوّل باور نکردند امّا آنقدر گفته ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می کرد.
کلمات:
 *کمیسیون: واژه فرانسوی؛ هیئتی که وظیفه بررسی و مطالعه درباره موضوعی را برعهده دارد؛ جلسه (مجازاً)؛ کمیسیون کردن: تشکیل جلسه دادن
*ابلاغ: رساندن نامه یا پیام به کسی.
قلمرو ادبی:
چانه زدن: کنایه از مشورت
سنگ: نماد نفوذناپذیری و سختی
در سنگ هم اثر می کرد: کنایه از عمق تأثیر سخن و اغراق.

وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت: «بچه، می خواستی زودتر بگی، جونت بالا بیاد، اوّل می گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه چراغ دم دکون میز سلیمون عینک ساز.» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفّت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ، دم دکّان میرزا سلیمانِ عینک ساز. آقا معلّم عربی هم آمد؛ یکی یکی عینک ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: »نگاه کن به ساعت شاهچراغ، ببین عقربه کوچک را می بینی یا نه؟« بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم. بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن، عقربه کوچک را دیدم. پانزده قِران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشمم گذاشتم و عینکی شدم.
کلمات:
تقصیر:
گناه، جُرم، کوتاهی
گذشتند: عفو کردند، نادیده گرفتند
دُکّون: شکل محاوره ای دُکّان
خفّت: سبُکی، خواری
میز سلیمون: شکل محاوره ای میرزا سلیمان
صحن: وسط حیات، میدان، فضا
قِران: واحد پول ایران در عهد قاجار و اوایل پهلوی.
قلمرو ادبی:
جونت بالا بیاد: کنایه از اجبار کسی به سخن گفتن یا انجام دادن کاری
یک عینک به چشمم خورد: کنایه از مناسب با چشمم شد.

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.