معنی درس ۱۳ فارسی دوازدهم (خوان هشتم) + آرایه ها

معنی درس ۱۳ فارسی دوازدهم (خوان هشتم) + آرایه ها

آرایه های ادبی درس سیزدهم فارسی دوازدهم

معنی درس ۱۳ فارسی دوازدهم (خوان هشتم) + آرایه ها

آرایه های ادبی درس سیزدهم فارسی دوازدهم

معنی فارسی دوازدهم  / درس سیزدهم: خوانِ هشتم

… یادم آمد، هان،
داشتم میگفتم، آنشب نیز
سورتِ سرمای دی بیدادها میکرد
و چه سرمایی، چه سرمایی!
بادبرف و سوز وحشتناک
لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس،
قهوهخانه گرم و روشن بود، همچون شرم …
همگنان را خونِ گرمی بود.

معنی:
آری! یادم آمد. داشتم این را میگفتم: آن شب هم سوز و تندی سرمای زمستان، شدّت داشت. آه، چه سرمایی! تند و استخوان سوز و وحشتناک؛ اما سرانجام جایی را به عنوان سر پناه پیدا کردم که هرچند بیرون از آن سرپناه، فضایی تیره و سرد مانند ترس و هراس بود، ولی داخل قهوهخانه (پناهگاه) مانند شرم و حیا، گرم و روشن بود … . همگی نسبت به هم، صمیمیت و صفا و یکدلی داشتند
قلمرو زبانی:
هان: شبه جمله
*سورت: تندی و تیزی، حدّت و شدّت
باد برف: کولاک، برفی که با باد تند و سرد همراه باشد
همگنان: همنوعان، همه، همگی
بیداد: ظلم، ستم
«ها» در بیدادها: نماد کثرت و زیادی
بند: یازده جمله
ترس و شرم: نقش متمم.
قلمرو ادبی:
دی: مجاز از زمستان و نماد حاکمیّت ظالم
سورت سرما ظلم بکند: تشخیص
بیرون مانند ترس – قهوه خانه مانند شرم: تشبیه
گرم و شرم: جناس ناقص اختالافی
ترس، سرد باشد – شرم، گرم و روشن بود: حس آمیزی
گرم و سرد – تیره و روشن: تضاد و تناسب
سرد: ایهام: ۱ .مقابل گرم ۲ .صمیمی نبودن
گرم: ایهام: ۱ .مقابل سرد ۲ .صمیمی بودن
خون گرمی بود: کنایه از شاداب بودن و صمیمیّت
چه سرمایی: آرایه تکرار
بیرون: نماد جامعه روزگار شاعر
قهوه خانه: نمادی از سنّت و اصالت.

قهوهخانه گرم و روشن، مرد نقّال آتشین پیغام،
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقّال – آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دَمَش، چونان حدیث آشنایش گرم –
راه میرفت و سخن میگفت.

معنی:
فضای قهوهخانه گرم و روشن؛ و مرد نقّال هم سخنانش گرم و گیرا بود. به راستی که مجلس صمیمانه ای بود. مرد نقّال که صدایی گرم و دلنشین داشت، سکوتش نیز اثرگذار بود و سخنش همانند داستان آشنایش، جذّاب بود؛ درحالی که راه میرفت و سخن میگفت.
قلمرو زبانی:
پیغام: سخن
کانون: محفل، انجمن
نای: گلو
گیرا: اثرگذار، جذّاب
حدیث: سخن، قصّه، داستان.
قلمرو ادبی:
آتشین پیغام: حس آمیزی و تشبیه و کنایه از گرم و جذّاب بودن کلام
گرمی: ایهام: ۱.پُر مهر ۲.مقابل سرد
نای: مجاز از صدا
دَم: مجاز از صدا
کانون: ایهام: ۱.محفل ۲.آتشدان
سکوت ساکت و گیرا: تناقض
دَمش مانند حدیث آشنا: تشبیه
سکوت و ساکت: اشتقاق
صدایش گرم و نایش گرم و دَمش گرم و حدیث گرم: حس آمیزی و کنایه از سخنان دلنشین و خوشایند
گرم: آرایه تکرار.

چوب دستی مَنتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانکِ خود را
تند و گاه آرام میپیمود.
همگنان خاموش،
گرد بر گردش، بهکردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سرگوش

معنی:
مرد نقّال درحالیکه چوبدستی شبیه عصا در دست داشت با شور و هیجان مشغول داستانگویی بود. میدان کوچک قهوهخانه را گاهی تند و گاهی آرام، طی میکرد. مردم همه ساکت بودند و دور تا دور او مانند صدفی که مروارید را در میان میگیرد، نشسته بودند و با تمام وجود، به سخنان گرانقدر و ارزشمند مرد نقّال، گوش میدادند
قلمرو زبانی:
*مَنتشا: نوعی عصا که از چوب گرهدار ساخته میشود و معمولا درویشان و قلندران به دست میگیرند؛ برگرفته از نام «منتشا» (شهری در آسیای صغیر)
میدانک: میدان کوچک، فضای قهوهخانه
گرد بر گرد: پیرامون، اطراف
به کردار: مانند
بند: سه جمله.
قلمرو ادبی:
چوبدستی مانند منتشا – همگنان گرد بر گردش مانند صدف بر گرد مروارید: تشبیه
صدف و مروارید – پا و سر و گوش: تناسب
پا تا سر گوش: کنایه از دقّت بسیار و مجاز از کلّ وجود
مروارید: استعاره از سخنان مرد نقّال
تند و آرام: تضاد
گرد: آرایه تکرار.

– »هفتخوان را زاد سرو مرو،
یا به قولی »ماخسالار« آن گرامی مرد،
آن هریوه خوب و پاکآیین روایت کرد؛
خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون،…
من که نامم ماث«…

معنی:
هفتخوان را آزاد سرو سیستانی و یا به قولی، ماخ سالار، آن مرد گرامی و ارجمند و آن هراتی خوب و پاکدین روایت کرد؛ اما خوان هشتم را اکنون منِ شاعر برایتان روایت میکنم؛ من که نامم «ماث» (مهدی اخوان ثالث) است.
قلمرو زبانی:
زاد سرو: آزاد سرو (از راویان شاهنامه)
ماخ سالار: از راویان شاهنامه
*هریوه: هروی، منسوب به هرات (شهری در افغانستان)
خوان: مرحله
ماث: سرواژه یا «علائم اختصاری» نام شاعر: مهدی اخوان ثالث
بند: سه جمله
هفتخوان و خوانِ هشتم: هر دو نقش مفعول.
قلمرو ادبی:
سرو و مرو – مرو و مرد – مرد و کرد: جناس ناقص اختلافی
من: آرایه تکرار.

همچنان میرفت و میآمد.
همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد
»قصّه است این، قصّه؛ آری قصّه درد است
شعر نیست؛
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بیعیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،
روکش تابوت تختی هاست…«

معنی:
مرد نقّال همچنان در فضای قهوهخانه قدم میزد و داستان مرگ رستم را روایت میکرد و اینگونه میگفت: »سخن من، قصّه درد و رنج مردم و مبتنی بر واقعیت است و شعر نیست که بر تخیّل محض استوار باشد. این سخنان من، بازگو کننده  (ابزار سنجش) مهر و دوستی جوانمردان است. اصلا مانند شعرهای بدون محتوا نیست که فقط ظاهری آراسته داشته باشد. شعر من مانند گلیم تیرهبختیها و درد و رنج این جامعه است که به خون داغ سهراب ها و سیاوش ها آغشته شده و روکش تابوت پهلوانانی همچون تختی است.
قلمرو زبانی:
*عیار: ابزار و مبنای سنجش، معیار
«ها» در سیاوش ها و تختی ها: به معنی مثل و مانند
قصّه دوم: نقش تَبَعی تکرار
بند: چهارده جمله
قلمرو ادبی:
میرفت و می آمد – مهر و کین – مرد و نامرد: تضاد
مهر و کین مرد و نامرد: لفّ و نشر مرتّب
خالی و عالی: جناس ناقص اختلافی
شعر همچون پوچ – قصه مانند روکش تابوت: تشبیه
تلمیح به داستان سهراب و سیاوش
داغ: ایهام: ۱ .درد و غصّه ۲ .خون داغ و گرم
میگفت و قصّه: آرایه تکرار
قصّه است این قصّه: واج آرایی «س»
هیچ همچون پوچ: واج آرایی «چ»
گلیم تیره بختی: اضافه تشبیهی
خیس خون بودن: کنایه از تازگی و داغ بودن خون.

اندکی اِستاد و خامش ماند
پس هم اوای خروش خشم،
با صدایی مرتعش، لحنی رَجَزمانند و درد آلود،
خواند:
آه،
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر،
شیر مرد عرصه ناورده ای هول،
پور زال زر، جهان پهلو،
آن خداوند و سوار رخش بیمانند،
آنکه هرگز – چون کلید گنج مروارید –
گم نمیشد از لبش لبخند،
معنی:
مرد نقّال توقّف کرد و ساکت شد؛ پس با صدای خشم آلود و لرزان و آهنگی رجزگونه و دردناک، اینگونه گفت: آه! دیگر آن تکیهگاه و امید مردم ایران و شیرمرد میدان جنگهای ترسناک، فرزند زال، پهلوان جهان، آن صاحب و سوار رخشِ بیهمتا و آن کسی که هرگز خنده از لبانش دور نمیشد …
قلمرو زبانی:
اِستاد: مخفّف ایستاد
خامُش: مخفّف خاموش
هم اوا: هم صدا
*مرتعش: دارای ارتعاش، لرزنده
*رَجَز: شعری که در میدان جنگ برای مفاخره میخوانند
*عماد: تکیه گاه، نگاه دارنده؛ آنچه بتوان بر آن (او) تکیه کرد
عرصه: میدان، گستره
*ناورد: نبرد
*هول: وحشتانگیز، ترسناک
پور: پسر
زال زر: پیر سفیدموی، پدر رستم
پهلو: پهلوان
خداوند: صاحب، دارنده، مالک.
قلمرو ادبی:
خروش خشم: اضافه استعاری
رجزمانند: تشبیه
لحن رجزمانند: کنایه از لحن دشمن شکن و باشکوه
عماد: استعاره از رستم
تکیه: استعاره از ایران
ایرانشهر: مجاز از مردم ایران
شیرمرد: تشبیه و منظور رستم
لبخند مانند کلید – دندان مانند مروارید: تشبیه
لحن دردآلود: حس آمیزی
مروارید: استعاره از دندان.

خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایرانشهر

تهمتن، گُرد سجستانی
کوهِ کوهان، مردِ مردستان
رستمِ دستان،
در تگِ تاریک ژرفِ چاه پهناور،
کِشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر،

معنی:
چه در روز صلح که برای مِهر و دوستی پیمان بسته و چه در روز جنگ که برای کینه و انتقام سوگند خورده. آری! اکنون رستم این شیرِ ایرانزمین، دالور و پهلوان سیستانی، مظهر استواری و مردانگی، فرزند زال، در تَهِ چاه تاریک و عمیق و پهناوری که در هر طرف بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر کاشته شده بود، اسیر شده.
قلمرو زبانی:
خواه: حرف ربط
»را« در مهر را پیمان: فکّ اضافه (پیمانِ مهر)
تهمتن: لقب رستم، قوی هیکل، تنومند
گُرد: پهلوان
سجستانی: سیستانی
کوهِ کوهان:  استوار ترینِ کوه ها
مردِ مردستان: جوان مردترینِ جوانمردان
رستم دستان: رستم پسر زالِ دستان
تگ: عمق، تَه
ژرف: عمیق، بی انتها
کِشته: کاشته
آری: شبه جمله.
قلمرو ادبی:
شیر – کوهِ کوهان: استعاره از رستم
تهمتن: لقب رستم، کنایه از رستم
صلح و جنگ – مهر و کین: تضاد
نیزه و خنجر: تناسب
کف و دیواره هایش نیزه و خنجر: لفّ و نشر مرتّب
کِشتن نیزه و خنجر: استعاره
مَرد: مجاز از رستم
مَرد ستان: مجاز از ایران.

چاه غدر ناجوانمردان
چاه پَستان، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور
و غمانگیز و شگفت آور،

معنی:
چاه مکر و حیله ناجوان مردان، چاه فرومایگان و بی دردان، چاهی که بی شرمی اش مانند عمق و پهنایش باور نکردنی، غم انگیز و شگفت آور است
قلمرو زبانی:
غدر: مکر، حیله، نیرنگ، خیانت، فریب
پَستان: افراد پَست و فرومایه
ژرف: عمیق، بی انتها.
قلمرو ادبی:
بیشرمی چاه مانند پهنایش ناباور بود: تشبیه
چاه: نماد پَستی، تاریکی و سیاهی
چاه: آرایه تکرار.

آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند،
در بُنِ این چاه آبش زهرِ شمشیر و سِنان، گم بود
پهلوانِ هفتخوان، اکنون
طعمه دام و دهانِ خوان هشتم بود
و میاندیشید
که نبایستی بگوید، هیچ
بس که بیشرمانه و پست است این تزویر.

معنی:
آری! رستم اکنون با اسب غیور و دلاور خود، در تَهِ چاهی که به جای آب، زهر شمشیر و نیزه در خود داشت، ناپدید شده و این پهلوان هفتخوان (رستم) حالا در دام خوان هشتم (چاه) گرفتار شده است. رستم با خود میاندیشد که دیگر نباید چیزی بگوید، چراکه فریب و دشمنیِ بیشرمانه و فریب کاریِ بسیار پَستی است.
قلمرو زبانی:
سِنان: سرنیزه
تزویر: نیرنگ، دو رویی، فریبکاری
پهلوان هفتخوان: منظور رستم
بند: شش جمله
آری: شبه جمله.
قلمرو ادبی:
رخش غیرتمند: تشخیص و استعاره
طعمه بودن: کنایه از در اختیار خود نبودن و گرفتار بودن
هفت و هشت: جناس ناقص اختلافی
دام و طعمه – شمشیر و سنان – چاه و آب – هفت و هشت: تناسب
دهان خوان هشتم: اضافه استعاری و تشخیص
خوان هشتم: استعاره از چاه
در بُن این چاه … گم بود: اغراق
پهلوان هفتخوان مانند طعمه: تشبیه
آب چاه مانند زهر شمشیر و سنان: تشبیه
از بس که تزویر دشمن بیشرمانه بود، رستم چیزی نگفت و خود را نجات نداد: آرایه حُسن تعلیل دارد.

چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ …
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن،
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حسّ و هوشش رفته بود و داشت میخوابید

معنی:
باید در مقابل این نیرنگ، چشم های خودش را ببندد تا دیگر چیزی را نبیند…بعد از اینکه چشمانش را باز کرد، رخش خود را دید که خون زیادی از تنش خارج شده بود و از بس شدّت زخم هایش مؤثّر و کُشنده بود، انگار توانایی و هوش خود را ازدست داده و درحال مرگ بود.
قلمرو زبانی:
«-َش» در تمام واژه های این بند: نقش مضاف الیه
*زخمِ کاری: ضربه مؤثّر یا زخمی که موجب مرگ میشود
بند: شش جمله.
قلمرو ادبی:
رخش: نماد کمال، زیبایی و فراست
زهر زخم: اضافه تشبیهی
داشت میخوابید: کنایه از مُردن
بس:
تکرار
حس و هوش: مجاز

او
از تن خود – بس بتر از رخش –
بیخبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را میدید و میپایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بیهمتا
رخش رخشنده
با هزاران یاد های روشن و زنده …

معنی:
او از تنِ خود که بدتر از رخش زخمی شده بود، اطلاعی نداشت و توجهی به خودش نداشت و مراقب رخش بود. رخش، آن یکتای گرامی، آن یکتای بیمانند؛ رخش درخشان و زیبایی که هزاران خاطره خوش و فراموش نشدنی از او به یاد داشت
قلمرو زبانی:
بتر: بدتر
اعتنا: توجه
می پایید: نگاه کردن و مراقبت کردن
*طاق:
فرد، یکتا، بی همتا
رخشنده: درخشنده، نورانی
تا: فرد، نظیر
بند: چهار جمله
قلمرو ادبی:
یاد های روشن: حس آمیزی
یاد زنده: کنایه از تازه و فراموش نشدنی
رخش: آرایه تکرار
تن: مجاز از درد.

گفت در دل: »رخش! طفلک رخش!
آه!«
این نخستینبار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایهای را دید
او شغاد، آن نابرادر بود
که درون چَه نگه میکرد و میخندید
و صدای شوم و نامردانهاش در چاهسار گوش میپیچید …

معنی:
رستم در دل خود اینگونه گفت: بیچاره رخش، و این برای اولینبار بود که لبخند از لبان رستم دور میشد؛ زیرا رخش عزیزِ خود را غرق در خون و ناتوان میدید. ناگهان انگار بر لب آن چاه، سایه ای دید. آن سایه، سایه شغاد ناجوانمرد بود که درون چاه نگاه میکرد و میخندید و صدای شوم او در چاه میپیچید و به گوش رستم میرسید.
قلمرو زبانی: شغاد: نام برادر ناتنی رستم
چَه: مخفّف چاه
بند: یازده جمله
رخش و طفلک رخش و آه: هر سه شبه جمله.
قلمرو ادبی: کلید گنج مروارید: استعاره از خنده رستم
کلید: استعاره از خنده
گنج: استعاره از دهان
مروارید: استعاره از دندان
نابرادر: ایهام: ۱ .ناجوانمرد ۲ .ناتنی
گوش مانند چاه: تشبیه
رخش: آرایه تکرار
کلید و گنج و مروارید: تناسب
صدای شوم: حس آمیزی.

باز چشم او به رخش افتاد – امّا … وای!
دید،
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بیمانند،
با هزارش یادبود خوب، خوابیده است
آنچنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب میدیده است…

معنی:
دوباره نگاه رستم به رخش افتاد؛ اما افسوس که رخش زیبا و غیور و بی نظیرِ او با آن همه خاطرات خوشی که با او داشته، مُرده است. آنچنان که انگار آن خاطرات فراوان و خوش را در خواب می دیده است.
قلمرو زبانی: وای: شبه جمله
«-َش» در هزارش: نقش مضاف الیه
راستی: نقش قید
بند: پنج جمله
صبه ترتیب نقش متمم و مفعول.
قلمرو ادبی: چشم: مجاز از نگاه
رخش غیرتمند: تشخیص و استعاره
هزار: اغراق
خوابیده است: کنایه از مُردن
رخش: آرایه تکرار.

بعد از آن تا مدّ تی، تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید …

معنی:
رستم تا مدتی، مدتی طولانی، یال و صورت اسب را نوازش میکرد و می بویید و میبوسید و صورت خود را به چهره رخش می مالید.
قلمرو زبانی:
تا دیر: تا زمانی طولانی
یال: گردن، موی گردن اسب
رو: چهره، صورت
هی: پی درپی، مرتّباً
بند: چهار جمله
یال و رو: نقش مفعول
قلمرو ادبی:
بویید و بوسید – رو و او: جناس ناقص اختلافی
رو و چشم: تناسب
هی: آرایه تکرار
دیر: مجاز از زمان زیاد.

مرد نقّال از صدایش ضجّه میبارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
»و نشست آرام، یال رخش در دستش،
باز با آن آخرین اندیشهها سرگرم
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟

معنی:
از صدای مرد نقّال، ناله و زاری مانند باران میبارید و نگاهش مانند خنجر، تیز و نافذ بود: »رستم آرام در کنار رخش نشست؛ درحالی که یال رخش در دستش بود، در این اندیشه به سر میبرد که این جنگ نبود؛ بلکه شکار بود. این میزبانی نبود؛ بلکه فریب و نیرنگ بود.
قلمرو زبانی:
*ضجّه: ناله و فریاد با صدای بلند، شیون
بند: هفت جمله
ضجّه و نگاه: نقش نهاد
اندیشه ها: نقش متمم
شکار و تزویر: نقش مسند
قلمرو ادبی: ضجّه میبارید: استعاره مکنیه و کنایه از اندوه بسیار
نگاه مثل خنجر: تشبیه
با و باز – یا و آیا: جناس ناقص افزایشی.

قصّه میگوید که بیشک میتوانست او اگر میخواست
که شغاد نابرادر را بدوزد – همچنان که دوخت –
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن بر تکیه داده بود
و درون چَه نگه میکرد

معنی:
اگر میخواست، میتوانست شغاد را بکُشد، هم چنانکه قبل از مُردن با تیری شغاد را بر درختی که زیرش ایستاده بود، دوخت و کُشت
قلمرو زبانی: بر آن بر: دو حرف اضافه برای یک متمم (ویژگی سبکی)
بند: هشت جمله
قصّه: نقش نهاد
شغاد: نقش مفعول
درخت: نقش متمم
قلمرو ادبی: قصه میگوید: تشخیص و استعاره
نابرادر: ایهام: ۱ .ناجوانمرد ۲ .ناتنی
کمان و تیر: تناسب
بدوزد و دوخت: اشتقاق
بر درخت دوختن: کنایه از با تیر زدن و کشتن.

قصّه میگوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که میتوانست او، اگر میخواست،
کان کمندِ شصت خمّ خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیرهای، سنگی
و فراز آید

معنی:داستان میگوید که برای رستم بسیار آسان است که ریسمان بلند خود را بالا بیندازد و آنرا بر درختی یا گیره ای یا سنگی ببندد و بالا بیاید
قلمرو زبانی:
سخت: بسیار
فراز آید: بالا بیاید
کمند: ریسمان و طنابی که برای اسیر کردن انسان یا حیوان به کار میبرند
کمند شصت خم: طنابی که هنگام جمع کردن، شصت بار دُورِ دست تاب میخورد
بند: هشت جمله
آسان و ساده: نقش مسند
کمند: نقش مفعول
قلمرو ادبی:
قصه میگوید: تشخیص و استعاره
کمند شصت خم: کنایه از دراز و بلند بودن طناب
سخت آسان: تناقض
ساده و سخت: تضاد

ور بپرسی راست، گویم راست
قصّه بی شک راست میگوید.
میتوانست او، اگر میخواست
لیک …«

معنی:
اگر راستش را بخواهی بپرسی، راستش را میگویم. حتماً قصّه راست میگوید. او میتوانست خود را نجات بدهد، اگر می خواست؛ اما…
قلمرو زبانی:
بند: شش جمله
حذف فعل «نخواست» در جمله آخر
قصّه و او: نقش نهاد
راست: در همه جملات نقش مفعول دارد.
قلمرو ادبی:
راست: آرایه تکرار
گویم و میگوید: اشتقاق
راست گفتن قصه: تشخیص و استعاره.

برای مشاهده سوالات و گام به گام کتاب‌های درسی خود، کافی است نام درس یا شماره صفحه مورد نظر را همراه با عبارت "همیار" در گوگل جستجو کنید.